part15

73 15 14
                                    

تعجبی هم نداره که نزدیک یه هفته بعد عکس جنازه دختره رو تو گوشی دوکیوم دیدم.
اعصابم خرد بود.
تا کی قراره شکست پشت شکست داشته باشم؟
رفتم داخل سالن که مینگیو هم داشت با کیسه بوکس تمرین میکرد.
جونگهان:میای مسابقه بدیم؟
مینگیو:دلت کتک میخواد؟
جونگهان:میای یا نه؟
مینگیو:دستکشا اونجان برشون دار.
دوتایی رفتیم تو رینگ و انگار داشتم تمام عصبانیتمو روش خالی میکردم و شبیه یه مبارزه واقعی شد جوری که جفتمون داغونو زخمی افتادیم رو زمین.
مینگیو باورش نمیشد که حتی بتونم یه زخم کوچیک رو صورتش بندازم.
دراز کشیدم کف رینگ بوکسو بخاطر نور زیاد چشمامو بستمو دستکشامو دراوردم پرت کردم یه گوشه.
در طول مدتی که داشتم سعی میکردم به اینهمه درد عادت کنم فقط یه صدا شنیدم از مینگیو.
"بیا سالن"
و کمتر از ده دقیقه بعد صدای گنگ یه نفرو شنیدم که اسممو صدا میکرد.
بخاطر ضربه‌هایی که به سرم خورده بود یکم گیج بودم ولی یکی کمکم کرد بشینمو بالاخره قیافشو دیدم.
جاشوا:جونگهان!
بهش نگاه کردم.
این مدت خیلی سعی کرده بودم تا وقتی احساساتم ثبات پیدا کنه دم پرش نرم تا یه وقت سوتی ندم ولی حالا که نگاش میکنم میبینم دلیل اصلی اینهمه خشم و عصبانیتی که این مدت دارم درونم سرکوب میکنم خودشه!
اون یه قاتل بی رحمه که جز خودش به هیچکس اهمیت نمیده!!!
من آدم احساساتیی نیستم ولی اونقدرم بیرحم نیستم که آدم بفرستم یه دختر بچه رو تو یه کشور دگ بکشن و ککمم نگزه!!!
هلش دادم کنارو سعی کردم از جام بلند شم ولی نتونستم.
جاشوا:خون ریزی داری انقد بی توجه نباش!!!
دستمو انداخت دور گردنشو کمکم کرد بلند شم.
جاشوا:وونو داره میاد.
به مینگیو گفت بعد راه افتادیم سمت اسانسور.
دکمه طبقه خودشو زد.
جونگهان:میخوام برم اتاقم!
جاشوا:قرار نیس سر این موضوع باهات بحث کنم!
جونگهان:واسه چی شاکیی؟
جاشوا:واسه چی؟! جونگهان هیچ معلومه چته؟
جونگهان:گفتی بحث نکنیم.
نفسشو با حرص داد بیرونو دگ هیچی نگفت.
منو برد اتاقشو نشوندتم رو تخت بعد با حرص کتشو دراورد پرت کرد زمینو کرواتشو شل کرد.
جعبه کمکای اولیه رو پرت کرد رو زمینو خودشم نشست رو زمین جلوم.
اصلاااا باهام حرف نمیزد منم کلا رومو کرده بودم اونور.
مثه دوتا بچه باهم لج کرده بودیم.
با دوتا انگشتش چونمو گرفتو برگردوند سمت خودش و پنبه رو کشید رو زخمم که از سوزشش خودمو عقب کشیدم.
در حد ۳ثانیه بهم فرصت دادو بعد دوباره همونکارو کرد.
از شدت سوزش چشمامو بسته بودمو سعی میکردم سرمو اینورو اونور کنم ولی محکم چونمو گرفته بود.
پماد زد به گوشه لبم و یه چسب زخم زد به کنار پیشونیم یکیم زد رو گونم.
دکمه‌های پیراهن مردونمو باز کردو از تنم درش اورد.
فقط لکه‌های قرمز روی پوستم مشخص بود.
کبودیای اصلی فردا قراره خود نمایی کنن.
پنسو پرت کرد تو جعبه که ایندفعه من شاکی نگاش کردم.
جونگهان:دگ داری میری رو مخم!
جاشوا:اوه جدی؟
جونگهان:آره!
دوتایی با اخم نگاه هم میکردیم.
جونگهان:یه تمرین رفتم گناه که نکردم!
جاشوا:ببین چه بلایی سرخودت آوردی!
جونگهان:تا همین دو روز پیش عاشق دیدن همین صحنه نبودییییییی؟
یه جوری داد زدم فک کنم صدامونو مینگیو هم که توی طبقه همکف برج بود شنید.
جاشوا:جونگهان، یه بار دگ سرم داد زدی نزدی!
رومو کردم اونور.
جاشوا:من کی بت گفتم برو خودتو لت و پار کن؟
جونگهان:سرگرمی هفتگیتو یادت رفته؟ هان؟؟ جایزه میذاشتی سر داغون کردن صورتم!!!
جاشوا:من آدمایی رو میفرستادم که در حدت بودن تا بتونی تمرین کنی! من کی مینگیو رو فرستادم اینجوری لهت کنه؟؟؟ حتی مطمئن نیستم دنده‌هاتو نشکسته باشه.
جونگهان:چه اهمیتی داره؟! سرت به کار خودت باشه!!!
جاشوا:کارم تویی! پس حواصم بهت هست. چندبار ازت پرسیدم چت شده ولی جواب نمیدادی، میپیچوندی و منو میدیدی راه کج میکردی هان؟ به نظرت من احمقم؟
جونگهان:....
جاشوا:تو حتی نمیخوای حرف بزنیو بگی سر چی باهام قهر کردی! به نظرت من علم غیب دارم؟
جونگهان:من باهات قهر نکردم. واسه چی باید قهر کنم؟
جاشوا:پس مشکل چیه؟
جونگهان:مشکل تویی. تویی که هیچکس جز خودت برات مهم نیس! جز خودت هیچکسو نمیبینی!!!
چشماش گرد شد.
جاشوا:تچ! ببینم نکنه کوری؟ من تورو نمیبینم؟! بهت اهمیت نمیدم؟ همین الان از وسط جلسه پاشودم اومدم...
جونگهان:خیلی ممنون معاون ولی نیازی نبود...
جاشوا:معاون؟ به نظرت به عنوان معاونت اومدم دنبالت؟
جونگهان:نیومدی؟!!!
از جاش بلند شدو رفت سمت پنجره.
عصبی دست کشید رو موهاش.
جاشوا:چرا اتفاقا!
خم شد تو صورتم.
جاشوا:به عنوان معاونت اومدم الانم بخاطر این حرکت احمقانت تنبیهت میکنم. تا نصف ماه حق نداری از اتاقت بیای بیرون!
با چشمای باز نگاهش کردم.
جونگهان:یااااا!
جاشوا:حتی برای ناهارو شام!
شاکی از جام بلند شدم.
جونگهان:واقعا تا این حد میخوای پیش بری؟!
جاشوا:همه جای ساختمون دوربین داره بفهمم حتی در اتاقتو باز کردی من میدونمو تو! برو نمیخوام ببینمت!!!
با وجود تموم دردی که داشتم از جام بلند شدم.
جونگهان:اگه زندانیم کنی...اگه آزادیمو بگیری..واقعا میذارمت کنار! اینو جدی دارم میگم.
بهش نزدیک شدم.
جونگهان:تنها خط قرمزم تو کل این دنیا آزادیمه... مطمئنی؟
قفسه سینه جفتمون از عصبانیت با سرعت بالا پایین میشد.
جاشوا:برو!
روشو ازم برگردوند.
از اتاقش بیرون اومدمو درو با ته مونده قدرتم کوبیدم.
عوضییییییییییی
تکیه دادم به دیوار.
از بدن درد شدید داشتم میمردم!
جنازمو رسوندم به اسانسور و فک کنم مسیر اتاق منو اون با اسانسور دو دقیقه هم طول نکشه ولی من نزدیک ۱۰دقیقه داشتم جون میکندم تا اینکه بالاخره رسیدم به اتاقمون.
هوشی با دهن باز نگام میکرد.
جونگهان:بیا..کمک!!!
به سرعت برق از رو تخت بلند شدو اومد پیشم.
من بدن خیلی ضعیفی دارم درنتیجه حدود یه هفته‌ای حتی اگه میخواستمم نمیتونستم از رو تخت پاشم!
تو این شرایط سرماعم خوردم!-_-
بیچاره هوشی که کارو زندگیشو تعطیل کرده بودو کل مدت پیش من بود، هم بهم رسیدگی میکرد هم تمام تلاششو میکرد تا حوصلم سر نره.
یکی درو کوبید.
هوشی:شرط میبندم مینگیوعه.
خندیدمو سر تکون دادم.
رفت درو باز کرد.
مینگیو:هوی، گربه ترسو!
جونگهان:-_- چیه سگ وحشی؟!
مینگیو:کدوم گوریی؟! واسه چی چپیدی تو اتاق؟!
هوشی:مریضه:/
مینگیو:پاشو مسخره بازی درنیار ببینم!
هوشی خندید.
جونگهان:تچ! بخوامم نمیتونم!
مینگیو:واسه چی؟! کی دستو پاتو بسته؟
جونگهان:دوست صمیمیت!!!!
هوشی:شوا؟
رومو کردم اونورو سرمو تکون دادم.
مینگیو:با من حرف میزنی به من نگاه کنا!!
بهش نگاه کردمو زبون درازی کردم.
هوشی:قضیه چیه؟ بهم نگفته بودی:/
جونگهان:بعد از همون شب دعوامون شد. بعد بهم گفت تا ۱۵روز حق ندارم از اتاق بیام بیرون! منم گفتم اگه اینکارو کنه دگ هیچوقت باهاش کاری ندارم، اونم قبول کرد.
اون دوتا زدن زیر خنده.
مینگیو:واوو باورم نمیشه درو تخته انقد باهم جورید.
جونگهان:.....
هوشی:دوتا مغرور احمق گیر هم افتادن.
جونگهان:یااااا.
مینگیو:بیخیال تو که خنگ نبودی، واقعا نفهمیدی منظورش چیه؟
جونگهان:چرا منظورشو کاملا واضح گفت!
هوشی:عه گفت؟
جونگهان:آره، گفت بخاطر اینکه با مینگیو تمرین کردم تنبیهم میکنه!
هوشی:پووووف
دوباره خندیدن.
جونگهان:مرض-_-
هوشی:احمق خان، به بهونه تنبیه مجبورت کرد بمونی تا استراحت کنی ولی حقوقتو بگیری!!
مینگیو:ولش کن بابا این تعطیل‌تر ازین حرفاس!
جونگهان:......نخیرم!!
مینگیو:بعد باهاش لج کردی؟
اونورو نگاه کردم.
هوشی:حق داره، اونقدرا اخلاق شوا دستش نیس.
مینگیو:چه ربطی داره؟ خنگی از خودشه:/
دراز کشیدم‌.
جونگهان:ما دعوا کردیم اونم تنبیهم کرد اصلااااا منظورش به این چرتو پرتای شما دوتا نبود. الانم خوشاله که حالمو گرفته.
مینگیو:آره خیلی خوشاله، از روزی که تو نیومدی پایین یه ماموریت برداشته رفته هنوزم نیومده.
به جهنم!
یکم دگ دم گوشم چرتو پرت گفتنو جفتشون رفتن.
من موندمو افکارم.
دو روز دگعم تو اتاق موندمو شد ۹روز که دگ داشتم خل میشدم.
پوستم کنده شده بود از بیکاری تو این خراب شده.
شروع کردم دادو بیداد واسه خودم.
ولی خب تهش به هیچ جا نرسیدمو گرفتم خوابیدم.

Shall we play?Where stories live. Discover now