part16

85 17 8
                                    

روز بعد دگ زدم به سیم آخر
فوقش میخواد دوباره تنبیهم کنه دگ؟!
بهتر ازینه که تو این چار دیواری خل شم.
رفتم سمت اتاق وویون که دیدم دینو اونجاس.
جوری از دیدنم ذوق کردو گفت خوشحاله برگشتم سرکارم که هرکی نمیدونست فک میکرد واسه دیدن خودم خوشحاله-_-
جونگهان:بقیشو بسپار به خودم. دگ نیاز نیست تحملش کنی.
گرم و صمیمی دستمو فشردو به معنای حقیقی کلمه در رفت!
رفتم داخل اتاق.
جونگهان:یاااا
از خواب پریدو سراسیمه برگشت سمتم.
جونگهان:چه بلایی سرش آوردی هان؟ چرا اینجوری فرار...
یهو پرید بغلم که چشمام چهارتا شد.
بللللله؟ گمشو بینم-_-
وویون:بالاخره برگشتییی.
جونگهان:......
ازم فاصله گرفت.
جونگهان:از کی تاحالا منتظر برگشتم بودی؟
روشو کرد اونور.
وویون:کی گفت منتظرت بودم-_- انقد خودتو دسته بالا نگیر!!
جونگهان: والا تا یه ثانیه پیش تو بغلم داشتی حال میکردی:/
وویون:حال نمیکردم! فک کردی من مثه تو از مردا خوشم میاد؟!!!
جملش بیشتر از سوال کنایه بود:/
بفرما همین کم مونده بود به گی بودن مشهور شم-_-
جونگهان:تو چرا ناراحتی مگه از بابای تو خوشم میاد؟
خندیدم که بدتر آمپر چسبوندو کلی اذیتش کردمو دست انداختمش.
طبق معمول نشستم رو زمین رو به روش.
جونگهان:خب این ۱۰روز چطور گذشت؟
وویون:چطور باید بگذره؟ مثه همیشه!
جونگهان:یاااا دروغم بلد نیستی بگیا. معلومه بدون من داشته سخت‌تر میگذشته؛)
وویون:تچ!
تکدیب نکرد.
وویون:شنیدم اون اتو کشیدههه زده لهت کرده.
جونگهان:اتو کشیده؟؟؟؟ کیو میگی؟ مینگیو کجاش اتو کشیدس؟!
تاحالا چیزی جز تیشرتای تنگ که عضلاتشو به رخ بقیه بکشه تنش ندیدم والا:/
وویون:معاونه دگ.
جونگهان:؟؟؟؟ کی گفته اون زدتم؟
وویون:اینجوری پخش شده بین همه.
خندیدم.
جونگهان:عجببببب پس اخبار پخش میشه ولی ورژنای چرتش!
وویون:راسته باهمید؟
جونگهان:نه بابا. جون من بگو اینا رو از کی شنیدی=)
وویون:احمقایی که تو راهرو حرف میزننو صداشون یه راست میاد اتاق من-_-
جونگهان:خخخخخ یادم باشه بیشتر ملتو اسکل کنم.
وویون:تو یه شیطان واقعیی درونته!
شیطانی خندیدم.
یه توپ آورده بودمو ازونجایی که اینم بدبخت‌تر از منه و اجازه دسترسی به هیییچ وسیله الکترونیکی نداره شروع کردم باهاش توپ بازی کردن تو اون یه چسه اتاق.
درسته که اولش کلی چس کردو سرسنگین بود ولی خب هرچی نباشه یه پسر بچس دگ!
صدای خنده‌هامون احتمالا کل پایگاهو برداشته بود.
دراز کشیدم رو زمین که اونم پخش شده بود رو تخت.
وویون:این..حساب..نیس... تو یه جرزنی!!!
نفس نفس میزدیم.
جونگهان:نشنیدم‌... قانونی... مبنی بر اطاعت... از قوانین باشه.
بهم نگاه کردیمو خندیدیم.
جونگهان:امروز خیلی زودگذشت.
به ساعت اشاره کردم.
وویون:اوه...وقت رفتنته...
از جام بلند شدمو پشتمو تکوندم.
جونگهان:شامتو درست بخور. فردا میبینمت بچه.
از اتاقش اومدم بیرون...واسه اولین بار دو دل شدم سر قفل کردن در اتاقش.
آه، اینجا بودن در حال حاضر به نفعشه!
قفل کردمو راه افتادم سمت ساختمون خودمون.
حتی ازش خبرم ندارم، یعنی از ماموریت برگ..
یهو سرمو بالا آوردم و دیدم داره از سمت ساختمون خودمون میومد این سمت.
نه من ایستادم نه اون، هردو در حالی که فاصله شونه‌هامون از هم شاید ۲سانت بود از کنار هم گذشتیم.
....حتی دقیق نمیدونم کی مقصره.
کی باید اول پا پیش بزاره؟
اصلا باید ادامش بدم یا فقط بیخیال شم؟
اون بیخیالم شده؟
هرچی حس خوبو انرژی مثبت داشتم پر زده و رفته بود.
وقتی برگشتم تو اتاق فهمیدم چقد این اتاق حس بدی بم میده.
هرچی خاطره مضخرف تو این ۱۰روز داشتم برام یاداوری شد.
از اتاق بیرون اومدم.
تحملش مخصوصا وقتی هوشی نیست که باهم حرف بزنیمو بخندیم غیر ممکنه.
راه افتادم سمت مقصد نامشخصم که تهش خودمو جلوی کیسه بوکس دیدم.
مغزم به شدت خسته بود، اونقدری که داشتم انتقامشو از بدنم میگرفتم.
تا جایی که جون داشتم با کیسه بوکس تمرین کردمو آخرم در حالی که کف زمین نشسته بودمو تکیه داده بودم به رینگ خوابم برد.
صبح با گردن درد وحشتناک بیدار شدم.
رفتم داخل اتاقو دوش آب گرم گرفتمو لباسامو پوشیدم.
بقیه روزمو با وویون گذروندم که هوشی اومد دم اتاق وویون و منو برداشت برد به جلسه درحالی که من خودمم نمیدونیتم بین اینا چه غلطی میکنم!
جونگهان:نمیخوام بیام! اونم هست.
هوشی:خب باشه! مگه میترسی ازش؟
جونگهان:نه.
هوشی:پس مثه پسرای خوب میری میشینی سرجات!
کرواتمو دراوردو یقه‌های بالایی لباسمو باز کرد. کش موهامم باز کرد.
جونگهان:هوی داری چیک....
هوشی:به من اعتماد کن! کتتم درار بگیر دستت.
جونگهان:اون برا چی؟
شاکی نگام کرد.
جونگهان:داری مثه لات و لوتا میفرستیم اون تو خب رئیس یه چی بارم میکنه دگ!
هوشی:نگران نباش.دارم میگم به من اعتماد کن دگ!
کتمو دراوردم انداختم رو دستمو با هوشی رفتیم داخل.
هوشی:بشین کنارم.
به رئیس سلام کردمو نشستم کنار هوشی و شروع کردیم پچ پچ کردن.
جونگهان:من اینجا چه غلطی میکنم؟
هوشی:همون غلطی که من میکنم.
جونگهان:خب ما چه غلطی میکنیم؟
هوشی:هیچی>-<
جونگهان:-_-
هوشی:یاااا شوا دوستمه، قطعا دلتنگته اینهمه مدت ندیدتت پس اوردمت ببینتت.
کم مونده بود با آرنجم بزنم تو فکش!
جونگهان:مگه من عروسکتم که برداری بیاری به بقیه نشون بدی مردک؟!
هوشی:والا تو زیبایی کمم از عروسک نداری:/ بعدشم میخوام بهش یه تلنگری بخوره تا عادت نکنه به نبودت!
عبوس تکیه دادم به صندلی.
این آدمی که من میبینم خیلی کینه‌ای‌تر ازین حرفاس.
کل جلسه یواشکی بهش نگاه میکردم ولی اون؟ دریغ از یه نگاه!!!
خاک تو سرت-_-
دگ حواسمو دادم به رئیس که داشت صحبت میکرد.
یه لحظه چشمم بهش خورد که دیدم اونم داره نگام میکنه.
هیچ احساسیو از نگاهش نمیفهمیدم ولی میدونم تا وقتی که رئیس صداش نکرده بود هیچکدوممون از هم چشم نگرفتیم.
هوشی:رئیس، اگه مشکلی نیست حالا که دارم میرم جنوب میخوام جونگهانم ببرم=)
ذوق کردم.
انبار جنووووووب*-*
همونجایی که تمام اسلحه‌هایی که وارد کردن اونجاسسسسسسسسس.
پر از اطلاعات و مدرکه*-*
با ذوق به رئیس نگاه کردم.
توروخداااااا بزار برم توروخداااا
جونگهان:*-*  *-*  *-*
رئیس:دست من نیست باید لیدرش بزاره.
فیسم خوابیدو باز عبوس تکیه دادم سرجامو به اون نگاه کردم.
درسته که باهام کاری نداره ولی برا گرفتن حالمم که شده میگه نه.
هوشی:میش...
جاشوا:نه-_-
دیدی گفتم!
هوشی:.....
مینگیو خندیدو ما دوتا رو مسخره کرد.
هوشی:لطفا
جاشوا:نه
هوشی:ساکایو دستش ضرب دیده من بدون دستیارم الان! تو که دوکیومو داری. اونو ازت نخواستم که، جونگهانو خواستم.
جاشوا:بیکار نیست که، باید مراقب اون بچه باشه.
هوشی:نمیبرم تو انبار زندانیش کنم که. یه سفر کوتاهه.
جاشوا:...هنوزم نه.
هوشی یهو محکم زد به پشتم.
بهش نگاه کردم که اشاره کرد تو بگو.
دهنمو بستمو رومو کردم اونور.
دستشو انداخت پشت گردنمو منو به خودش نزدیک کرد.
هوشی:احمق نمیخوای بریم عشقو حال؟
جونگهان:میخوام ولی اون الان باهام لج کرده پس عمرا بزاره. منم خودمو کوچیک نمیکنم.
هوشی:تو بگی قبول میکنه!
جونگهان:عمرا!
من عمرا یه کلامم باهاش حرف نمیزنم.
رئیس:خیله خب کارم باهاتون تموم شد میتونید برید.
خواستم بلند شم که هوشی لباسمو گرفتو دوباره نشوندتم سر جام.
ای بابا
صبر کرد تا همه از اتاق رفتن.
هوشی:شوا یه این دفعه رو شل بگیر دگ.
جاشوا:جایگزین ندارم به جاش بزارم!
هوشی:مینگیو میشه جایگزینش.
مینگیو:هاع؟! برا چی از من...
هوشی:بزار دگ.
جاشوا از جاش بلند شدو رفت سمت در.
جاشوا:نه یعنی نه! اونجا جای خطرناکیه هنوزم که کتک خورش خوبه پس آماده بیرون رفتن نی...
جونگهان:هاع؟
از جام بلند شدم.
عصبی خندیدم.
جونگهان:اینکه از مینگیو کتک خوردم بخاطر این بود که خودم میخواستم وگرنه کسی حتی دستشم نمیتونه بهم بخوره!!!!
برگشت سمتم و دید چقد بم برخورده ازین حرفش.
جاشوا:که اینطور.
دستشو گذاشت رو دستگیره.
که اینطور؟
داره مسخرم میکنه؟
درو باز کرد که محکم درو بستم.
جونگهان:همچنان داری به لجبازی ادامه میدی آره؟
جاشوا:لجبازی کاریه که تو میکنی نه من!
جونگهان:اگه لجبازی نیست بزار برم.
جاشوا:گوشت بدهکار نیست نه؟
جونگهان:نه چون این چیزیه که میخوام! میخوام برم.
جاشوا:چه خوب، حالا یه دلیل بیشتر دارم که اجازشو بهت ندم!!!!
عصبی خندیدم.
جونگهان:که لجبازی کاریه که من میکنم اره؟!
هوشی:خیله خب جونگهان بیخیا...
جونگهان:میخوام ازت دور باشم.
دستش از رو دستگیره افتاد.
بهش نگاه کردم.
واقعا تعجب کرده بود.
جونگهان:نمیخوام ببینمت.
جاشوا:...باشه...
صداش از ته چاه میومد.
شاید زیاده‌روی ‌کردم ولی تقصیر خودش بود!....
فک کنم؟
آه..نه. کیو دارم گول میزنم؟ این حس خودم بود.
نگاهش بهم عوض شده... و ازین نگاهش بدم میاد.
به دلایلی بهم حس بدی میده.. پس آره. واقعا دلم نمیخواد یه مدت ببینمش.
بلکه این حساسیتم از بین بره و دوباره مثه قبل با بیخیالی ازش بگذرم.
جاشوا:بهتره بری تو تیم هوشی و تو همون انبارم بمونی! اینجوری دگ تو خوابتم منو نمیبینی!!!!
دستشو محکم کوبید رو در.
جونگهان:دگ به دردت نمیخورم هان؟ استفادتو کردی؟
با اخم نگاهم کرد.
جونگهان:خیله خب! پشت گوشتو دیدی منم دیدی معاون!
درو باز کردمو راه افتادم به سمت در اصلی که دیدم هوشی داره دنبالم میدوئه.
هوشی:بابا یه لحظه وایساااا
عمرا.
قدمامو تندتر کردم ولی دوئیدو تو محوطه که بودیم بهم رسیدو دستمو گرفت کشید ولی...اینکه هوشی نیست....
جونگهان:ولم کننننن!
دستمو کشیدم اما ولم نکرد.
جاشوا:جونگهاااان!
جونگهان:یون جونگهان! من دگ تو تیم تو نیستم پس حق نداری انقد راحت صدام کنی!
جاشوا:....
یه نفس عمیق کشیدو درحالی که داشتم سعی میکردم دستشو از رو بازوم جدا کنم با اون یکی دستشم این دستمو گرفت.
جونگهان:ولم کننن ولم کننننن.
جاشوا:ولت نمیکنم! ببین با همین لوس بازیات به کجا رسیدیم! گند خورده به همه چی. ولت نمیکنم جونگهان. انقد اون رومو بالا نیار!
هیچی نمیگفتم فقط تقلا میکردم که ولم کنه ولی خیلی محکم‌تر از اولش گرفته بودنم.
جاشوا:انقد وول نخور.
جونگهان:میخوام برم!
جاشوا:خیله خب، با هوشی برو و باهاشم برگرد.
جونگهان:نمیخوام!
وای واقعا تو یه لحظه دلم میخواست بکشمش فقط.
جاشوا:به خواست تو نیست. جونگهان اگه برنگردی و مجبورم کنی بیام اونجا بلایی به سرت میارم که خودت بگی اشتباه کردی که بهم گوش ندادی.
جونگهان:انقد تهدیدم نکنننن...
وسط داد زدنم یهو بوسیدتم که خفه شدم.
جاشوا:اینم برا اینکه بهت نشون بدم چقد جدیم!
دستامو ول کرد.
حس کردم از عصبانیت سرخ شدم...
ازم فاصله گرفتو رفت.
ازش..متنفرممممممممممممم.
جونگهان:امیدوارم تو آتیش جهنم بسوزییییییییییی.
هوشی اومد.
هوشی:چیشد آشتی کردین بلا؟؛)
تا خود اتاقمون دنبالش کردم.
هرچی میکشم از دست این بشره!!!!
ما باهم رفتیم انبار و حقیقتا خیلییییی فکرم مشغول بود.
با وجود اینکه مدام سعی میکردم با خودم منطقی حرف بزنم، به خودم یاداوری کنم واقعا بهش حسی ندارمو اینا همش بخاطر ماموریتمه ولی... نمیتونستم از ذهن لعنتیم بیرونش کنم!
با اینکه پرت شده بودم وسط استخر طلا و باید کلی مدرک جمع میکردم ولی اصولا میرفتم تو فکرو یه گوشه میشستم.
ما دوتا چرا کارمون به اینجاها رسید؟
اون روزای اول فقطططط از نظر جنسی بهم جذب شده بودیم ولی حالا..عین دوتا احمق باهم دعوا میکنیم، قهر میکنیم، لج میکنیم... ما چمون شده؟؟
هوشی:جونگهان! میشه انقد بش فک نکنی؟
جونگهان:بهش فک نمیکنم!!!
هوشی:من حتی نگفتم به کییییی!!
جونگهان:آیش!-_- گمشو
خندیدو اومد نشست کنارم.
دستشو انداخت دور گردنم.
هوشی:آوردمت اینجا که یکم به مغزت هوا بخوره نه اینکه بدتر غرقش شی.
جونگهان:خودمم نمیخوام! ولی نمیتونم بهش فک نکنم!!
هوشی:چرا نتونی؟ میتونی! خوبم میتونی! وقتی باهام بیای کلاب امشب.
جونگهان:.....
هوشی:این کلاب فوق العادس عاشقش میشی!
جونگهان:آخرین چیزی که تو دنیا میخوام کلاب رفتن با جنابالیه:/
زوری منو برداشت بردو مستم کردو آخرش دوتایی با تاکسی برگشتیم و تا صبح کپیدیم.
بعد ازون یکم سعی کردم رو کارم بیشتر تمرکز کنم چون مدت زیادی قرار نبود اینجا باشیم و هوشیم انقدری سرش شلوغ بودو بهم اعتماد داشت که شک نکنه واسه چی اینهمه اینور اونور میرمو کلا نیستم.
یه لیست از هر کوفتی که اینجا بود درست کردمو برگه رو گذاشتم تو جورابمو انگار نه انگار.
با شنیدن صدای هوشی که داشت از در ورودی تا ته انبار که من بودم اسممو فریاد میزد صاف وایسادم.
جونگهان:بلههه
هوشی:هااااا؟
جونگهان:بلههههههههه؟
هوشی:هااااااااااااا؟
جونگهان:اااااااااااااااه
کری مگههه؟
هوشی:بیاااااااااا
دوییدم سمتش چون خیلی فاصله از هم داشتیم.
رسیدم بهش و داشتم نفس نفس میزدم.
جونگهان:چیه؟!
تلفنشو گذاشت رو گوشم.
هوشی:بیا تلفن.
جونگهان:کی....
هوشی:بدو بدو حرف بزن.
خو کیه؟
جونگهان:بله!؟
جاشوا:فردا با هوشی برگرد.
هاع؟! تویی؟ چه پررو!!!
جونگهان:نمیخوام
جاشوا:باشه
گفتو قطع کرد.
چشمام چهارتا شد.
همین؟ باشه؟ مرتیکه...

Shall we play?Where stories live. Discover now