part12

58 14 29
                                    

جاشوا:هاع؟
رئیس:فرار کرده! پاشو سریع برو پیداش کن، زندگی هممون تو دستای اون کره‌خر سرکشه!
جاشوا:باشه الان میرم.
رئیس:.....
جاشوا:.....
جونگهان:....
یه سکوتی تو اتاق بود.
رئیس:پاشو دگ منتظر چیی؟
جاشوا:امممم میام.
رئیس:....
جاشوا:برو پایین میام.
رئیس:متوجه نمیشی چقد موضوع حیاتیه؟
جاشوا:چرا ولی...اوضام یکم خوب نیس الان...
سرمو چسبوندم به شکمشو ترکیدم از خنده.
یعنی اگه میگفت جونگهان الان لای پاهای من خوابیده و سرشو چسبونده یه شکم من داره میخنده انقد ضایع نبود که این حرفش بود.
بشکونم گرفت که دهنمو بستم.
رئیس بالاخره رفتو منم سرمو از زیر پتو اوردم بیرونو نفس نفس زدم.
جونگهان:داشتم خفه میشدما!
جاشوا:بهتر!!
تو روش بهش خندیدم.
جونگهان:کمک نمیخوای؟
دستمو گذاشت رو دیکش.
جاشوا:بدم نمیاد.
اول شکه شدم ولی اصلاااا خودمو نباختم.
جونگهان:پاشو برو دنبال وویون اول، بعدش.
جاشوا:اون همین حالاشم گم شده، چند دقیقه دیرتر دنبالش رفتن به جایی برنمیخوره.
عه؟
دستمو بردم سمت کش شلوارشو یکم آوردمش پایین‌تر.
جونگهان:باشه.
یهو یکی کوبید به در.
از پشت در صدای مینگیو رو شنیدم که سریع از جامون بلند شدیم.
یاخدا.
مینگیو:شوااااا.
رفت درو باز کرد.
مینگیو:هنوز نرفتی؟ زودباش...هووو تو اینجا چیکار میکنی؟!
جونگهان:اومده بودم درباره برنامه امروزم بپرسم.
جاشوا:با جونگهان میرم دنبالش.
مینگیو:نه! خودم باهات میام! دوتا زخمی فقط دستو پای همو میگیرید...
جونگهان:محض اطلاعت دفعه پیش من پیداش کردم!
شروع کردیم بحث کردن.
جاشوا:کافیه! جونگهان سریع برو آماده شو.
رفتم اتاقمو لباس پوشیدم.
با هزار مکافات اون بز سرکشو پیدا کردیمو برش گردوندیم.
همه تو اتاقش جمع شده بودن اونم معرکه گرفته بود.
وویون:شماها حق ندارین منو تو این اتاق زندانی کنید! میگم بابام پدرتونو دراره! همتونو مثه سگگگ میکشه. سگای کثیفففف.
آه من متنفرم از وقتایی که عرق میکنمو موهام این ریختی میچسبه کف سرم مخصوصا الان که هم بلونده هم بلند و حالا جا اینکه برم اتاقم دوش بگیرم دارم قارقارای این کلاغ سیاهو تحمل میکنم؟؟؟
رئیس خواست باهاش حرف بزنه که رفتم جلوتر که همه در سکوت زل زدن بهم.
گوششو گرفتمو پیچوندم که زانو زدو آخ و واخ میکرد.
جونگهان:دهن بسته! من خودم توی سروصدا کردن نوبل دارما. هیس!
وویون:آی ولم کننننن کمککککک شماها چرا همونجا خشکتون زده هان؟
شاکی به بقیه نگاه کرد.
وویون:بیاین این دیوونه رو از من جدا کنیدددددد.
جونگهان:دیوونه؟ هنوز دیوونه ندیدی بزغاله! یه نگاه به ریخت من بنداز!!!
بهم نگاه کرد.
جونگهان:بخاطر توی گوساله نزدیک ۷کیلومتر دوییدم حالا صداتو انداختی رو سرت؟ هان؟!
همه ساکت داشتن کیف میکردن.
جونگهان:آیش! گوش کن ببین چی میگم کافیه یک بار، فقط یه بار دگ توسط این فرد...
به جوشوجی اشاره کردم.
جونگهان:مجبور شم بیام دنبالت بگردم!!
وویون:چه غلطی میکنی هان؟!
لبخند زدم.
جونگهان:پای سومتو میبرم میذارم کف دستت ببینم بعد ازون چجوری قراره بدویی!
از ترس و شک دهن همه بسته شده بود.
گوششو ول کردمو یه دونه زدم پس گردنش.
جونگهان:توی بیخاصیت پسر رئیس جمهوری آخه؟ تچ! ببین کشور ما افتاده دست چه مفت خورایی.
از اتاقش اومدم بیرون.
زیادروی کردم؟ بیخیال حقش بود.
خوبه نکشتمش والاااا!
مجبورم الان باز برم حموم-_-
از حموم اومدم بیرونو داشتم موهامو خشک میکردم که در زدن.
با همون حوله‌ای که رو سرم بود رفتم درو باز کردم.
جونگهان:آخخخخ، دیر کردی، از حموم اومدم بیرون وگرنه در خدمتت بودم.
سعی کرد نخنده ولی من لبخندشو دیدم.
جاشوا:ازین به بعد دوباره میشی بادیگارد اون پسره.
حوله از دستم افتاد.
جونگهان:هاع؟!
شاکی رفتم سمتش.
جونگهان:جدن بخاطر یه بار شوخی؟ انقد جنبت پایینه؟
جاشوا:این یه تنبیه نیس...
جونگهان:پس چیه؟! چرا اینکارو میکنی؟
جاشوا:چون هیچکس جز تو نمیتونه کنترلش کنه.
بهم نگاه کرد.
جاشوا:ازت کمک میخوام. پای آبروم وسطه، آبروی هممون.
جونگهان:نه!
جاشوا:تا وقتی تو پیشش بودی یه بارم نتونسته بود فرار کنه ولی از وقتی رفتی تونست...
جونگهان:من یه روز دیگه‌ام تحملش نمیکنم! اگه اینکارو باهام کنی میرم درخواست میدم گروهمو عوض کنه رئیس.
پلکاشو رو هم فشار داد.
جاشوا:خیلی تحت فشارم. کمکم کن، فقط یه ماه. بعدش شده باشه خودم بادیگاردش شم ولی دگ نمیذارم ببینیش.
چرا..حالت چشماش...فرق کرده؟
اون روی وحشی و مغرورش کو؟
چقد بیچاره به نظر میاد، رئیس چه بلایی سرش آورده؟
آه!
فقططططط چون اگه بلایی سر اون گوساله بیاد منو، کل این ماموریتو، اداره پلیسو، گارد امنیتی به فنا میریم قبول میکنم!!!
جونگهان:خیله خب. ولی چی به من میرسه؟
جاشوا:تو هنوز وعده‌های غذایی که برات خریدمو تصویه نکردی.
جونگهان:اینو با اون مقایسه میکنی؟
لبخند زد.
جاشوا:بعد از یک ماه هر خواسته‌ای ازم داشتی بگو.
رفت سمت در.
جاشوا:منتظر هوشی نمونو زود بخواب.
سریع درو بستو رفت.
حتی مطمئن نیستم جملشو کامل شنیده باشم!! چقد عجله داشت.
زندگی سخت من با وویون شروع شد.
تقریبا میشه گفت تا ۱۰روز اول کاملاااا باهام لج کرده بودو از هیچ تلاشی برای زهرمار کردن زندگی برام دریغ نمیکرد!!!
جوری که من هرروز برمیگشتم تو اتاق هوشی با دلسوزی کمکم میکرد آماده شم برای خواب.
تو این مدت خبری از جوشوجی نبود که شنیدم دوباره رفته سفر.
در حالی که جنازم داشت برمیگشت سمت ساختمون خودمون دیدمش که چسبیده بود به دوکیوم و داشتن حرف میزدن.
عه پس از عشقو حال برگشتی عوضی؟!
تچ!
چشم غره رفتمو به مسیرم ادامه دادم که صداشو از پشت سرم شنیدم.
آه اگه الان تظاهر کنم صداشو نشنیدم بعدن بیچارم میکنه نه؟
خیلی روی این چیزا حساسه.
به ناچار ایستادم سرجامو برگشتم که اومد سمتم.
بهش تعظیم کردمو خواستم برم که آستین کتمو گرفتو با گیجی نگام کرد.
جاشوا:چیشده؟
جونگهان:...هیچی:/ چرا؟
جاشوا:عجیب رفتار میکنی.
جونگهان:چجوری رفتار میکنم باهاتون مگه؟
جاشوا:.....
به ساختمون اشاره کردم.
جونگهان:اگه کاری ندارید برم؟ الان تایم استراحتمه.
کاملا هنگ کرده بود.
تعظیم کردمو ازش فاصله گرفتم.
هوشی طبق معمول تو اتاق با صدای بلند داشت آهنگ میخوند که منم رفتم حموم.
لباسامو پوشیدم که یکی درو کوبید.
صدای آهنگ قطع شد و بلهههه خودشه-_-
مینگیو:یون جونگهااااان
آه.
کاش میشد تا صبح تو حموم بکپم ولی بیرون نرم.
دست از پا درازتر قفل درو باز کردمو از حموم خارج شدم.
جونگهان:بعلعععععع؟ موقع خوابم ولم نمیکنی؟
مینگیو:وصیتتو نوشتی؟
چشمام گرد شد.
جونگهان:واسه چی؟
مینگیو:چون قراره آخرین نفساتو بکشی!
یه ساتور آورد بالا که جیغ زدمو رفتم پشت هوشی.

Shall we play?Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon