part17

86 15 5
                                    

جاشوا:پس باید خودم ببرمت؟
با دهن باز برگشتمو به ورودی نگاه کردم.
با یه اوور کت سرمه‌ای ایستاده بود جلوی در.
چشمم به هوشی خورد که بدتر از من تعجب کرده بود.
هوشی:آخیییی اومده دنبالت*-*...صب کن ببینم شوا تو الان نباید میلان باشی؟
جاشوا:بخاطر گربه لجباز کنارت لغوش کردم.
بخاطر من سفرشو کنسل کرده؟
هوشی:یاااا شواااا*-*
رومو ازش برگردوندم.
جاشوا:بیا میخوام باهات حرف بزنم.
جونگهان:نمیخ..آییییی!!!!
هوشی:پاشو بینم! شوا رو اذیت کنی منو اذیت کردیااا پاشو!!!
زوری کشوندتم بردتم سمت درو هلم داد سمت اون که خوردم بهش.
جونگهان:یااااا.
هوشی:اینم بگیر که سرما نخوری!
کاپشنشو پرت کرد تو صورتم.
داشتم میرفتم بزنمش که جاشوا کاپشنو ازم گرفت.
جاشوا:بپوشش.
تچ!
دستامو از پشت بردم سمت کاپشنو پوشیدمش.
بدون حرف اظافه‌ای راه افتاد منم بعد از درگیری و فوش با هوشی راه افتادم پشت سرش.
نمیدونم کلا هوا سرد شده یا اینجا چون چسبیده به دریا انقد سرده ولی خب من سردمه!
چرا نمیشد تو همون انبار بمونیم حرف بزنیم؟؟
رفتیم نزدیک صخره‌ها و نشستیم روی سنگای بزرگی که اونجا بود.
آروم بودو درحالی که باد موهاشو تکون میداد به دریا زل زده بود.
جاشوا:چرا بهم نمیگی مشکل چیه تا حلش کنیم؟ من حق دارم که بدونم تو بخاطر چی انقد یهو تغییر کردی ولی تو این حقو داری ازم میگیری.
چرا بهم نگاه نمیکنی؟
جاشوا:اگه دنبال بهونه‌ای واسه تموم کردنش فقط بهم بگو.
جونگهان:تموم کردن چی؟ ما کی شروعش کردیم که تمومش کنیم؟
بازم بهم نگاه نکرد.
جونگهان:دو روز باهم عشق و حال کردیم که خواسته جفتمون بود...
جاشوا:فقط واسه اون دوروز قبول کردی؟
جونگهان:خودت چی؟
جاشوا:معلومه که...نه.
نمیدونم چرا جفتمون گیج‌تر از قبل به نظر میومدیم.
جاشوا:فردای اون شب که واسه اولین بار کنار هم دیگه خوابیدیمو یادته؟
جونگهان:اوهوم، فرداش اولینو آخرین سکسمونو داشتیم.
جاشوا:آره، قبلش...
فلش بک*
دان جاشوا*
رفتم دم اتاق وویون ولی دیدم نیستش.
رفتم پیش دوکیوم و بقیه گفتن پیششون نیست.
رفتم پیش مینگیو گفت ندیدتش و در آخر رفتم اتاقش که هوشی گفت هنوز نیومده.
حتی تلفنم نداشت که بخوام زنگ بزنمو ببینم کجاست!
هیچ جایی به ذهنم نمیرسه..
ناامید رفتم اتاقم تا ببینم باید چه غلطی کنم یا زنگ بزنم مینگهائو تا همه دوربینا رو چک کنه که دیدم روی تختم درحالی که جمع شده تو خودش خوابیده.
دستمو کشیدم لای موهامو تکیه دادم به دیوارو نشستم زمین.
سکتم دادی عملا!
بالاخره یه نفس راحت کشیدم.
چجوری اومدی تو اتاقم؟ رمز اتاقمو از کجا یاد گرفتی گربه شیطون؟!
به چهرش نگاه کردم.
آه کی باورش میشه پسری که همین امروز تمام اعضای گروها رو جمع کرده بودو مجبورشون کرده بود پشت سرش صف بکشنو هرکار که کردو به مدت یه ربع انجام بدن...حالا انقد بیگناهو آروم گرفته خوابیده؟
حتما خسته‌ای بعد از اونهمه بالا پایین پریدن با بقیه تو حیاط.
بالاخره چشماشو باز کرد.
جونگهان:تو کیی تو اتاقم؟
سرمو انداختم پایینو یه تک خنده زدم.
جاشوا:اتاقمم صاحاب شدی؟
جونگهان:هممممم، اوهوم.
معلومه هنوز خوابه خوابه‌ها.
جونگهان:چرا اونجا نشستی؟
جاشوا:چون نمیخواستم با سروصدای الکی بیدارت کنم.
جونگهان:..کار خوبی کردی. ولی الان...بیدارم...
خمیازه کشید.
جونگهان:میتونی بیای نزدیکتر.
جاشوا:جام راحته...
جونگهان:بیا اینجا!
سررررریع اخماش رفت تو هم.
از جام بلند شدمو رفتم کنارش نشستم.
جونگهان:بیا بخوابیم.
جاشوا:کارای هیجان انگیز دیگه‌ای داریم.
خندیدو انگشت اشارشو گرفت جلو صورتم.
جونگهان:یاااااااااا
بهش نگاه کردم. حتی با این موهای بهم ریخته و صورت خوابالوش بازم زیباعه.
کرواتمو گرفتو کشید سمت خودش که سریع دستمو گذاشتم کنار سرش تا وزنم نیوفته روش.
جونگهان:باشه
خندیدو رفتم جلوتر...
پایان فلش بک*
دان جونگهان*
جاشوا:وقتی بیدار شدی...دروغ گفتم تازه رسیدم. من ساعتها داشتم تماشات میکردمو مراقبت بودم حتی وقتی داشتی از تخت میوفتادی.
اوه.
من اینو نمیدونستم...
جونگهان:فک نمیکردم بهم اهمیت بدی.
جاشوا:خودمم فکرشو نمیکردم....زیادی قد بازی درمیاری و دوست نداری کسی مراقبت باشه. همیشه میگی کمک نمیخوایو تنها از پس همه چیز برمیای پس تا الان سعی کردم دورا دور مراقبت باشم...
جونگهان:مثه تنبیه کردنم برا نصف ماه؟!
جاشوا:جور دگ میگفتم بدتر لج میکردی که نشون بدی حالت خوبه و نیاز به استراحت نداری.
.....حقیقتا اینو داره راست میگه.
رومو کردم اونور.
جونگهان:همینه که هست!
جاشوا:منم اعتراضی نکردم.
نه توروخدا بیا اعتراضم بکن.
جاشوا:بگو چرا قهر کردی.
جونگهان:الان دگ باهات قهر نیستم، مهم اینه.
جاشوا:چندین روز اعصابمو بهم ریختی بعد حتی دلیلشم بم نمیگی؟
جونگهان:من این شکلیم، حساسم، حسودم، زود قهر میکنم و رو مخم... مجبور نیستی تحملم کنی.
جاشوا:میخوام تحملت کنم.
از جام بلند شدمو رفت جلوش ایستادمو انگشت اشارمو گذاشتم زیر چونشو سرشو اوردم بالا.
جونگهان:پس دیگه نپرس سر چی قهر میکنم.
سرشو تکون داد.
اون خیلی..خوشگله!
اونقدری که..نمیتونم جلوش..مقاومت کنم!
توی ماموریتم کسی مجبورم نکرد با معاون مافیا بریزم رو هم پس مجبور به ادامش نیستم اما این یه تصمیم شخصیه.
چیزیه که خودم میخوام. دلم میخواد باهاش بازی کنم چون خوش میگذره ولی حالا که اونم میخواد بازی کردن باهامو ادامه بده...قراره من بشم رئیسو اون بشه زیر دستم!!!!
از جاش بلند شدو با جفت دستاش صورتمو قاب گرفت.
جاشوا:یخ کردی.
جونگهان:گرمم کن.
به قصد بوسیدنم اومد جلو و چشمامو بستم اما... هیچ اتفاقی نیوفتاد که چشمامو باز کردم دیدم با پوزخند داره نگام میکنه.
آه لعنتی اون خجالت زدم کرد!
جاشوا:حالا که خجالت کشیدی خون داره میاد تو صورتت، پس داری گرم میشی...
کلی کتکش زدم که خندیدو از پشت کشیدتم تو بغلش چون واقعا داشتم میرفتم پیش هوشی!!
جونگهان:ولم کن!
جاشوا:فک نکن فقط تو بلدی حالمو بگیری.
سرشو برد سمت گوشم.
جاشوا:منم بلدم.
آروم لاله گوشمو بوسید.
شاکی برگشتم سمتش که همون لحظه اومد جلوترو بوسیدتم.
رفتم رو پنجه پام تا راحتتر بتونم ببوسمش.
حتی بوسیدنشم برام جذابه..اونقدری که دلم نمیخواد ازش فاصله بگیرم.
به ناچار برا نفس گرفتن ازش فاصله گرفتم که بغلم کردو سرمو چسبوند به سینش.
جاشوا:یخ کردی!
جونگهان:ولی تو گرمی.
جاشوا:بیا بریم داخل انبار.
جونگهان:...نه. میخوام این صحنه...یادم بمونه.
دستاشو محکمتر دورم حلقه کرد.
با اینکه ۲۹سالمه ولی حتی یه بارم تو زندگیم همچین صحنه عاشقانه‌ای با پارتنرم تجربه نکرده بودم...پس به عنوان یه انسان...این حقمه مگه نه؟
که واسه یه دقیقه هم که شده..حس کنم تو بغل یکی آرامش دارم.
با اینکه یه بغل طولانی بود ولی اصلا پسم نزد یا سعی نکرد منو از خودش جدا کنه تا وقتی که خودم ازش فاصله گرفتمو راه افتادیم سمت انبار.
موقع راه رفتن دستمون یه لحظه خورد بهم.
امروز...میشه فقط یه امروزو...جونگهان باشم؟
فقط جونگهان... نه یه پلیس...نه یه مامور...نه یه زیردست...
با اینکه شک داشتم ولی دستمو بردم نزدیکترو پشت دستمو چسبوندم به پشت دستش.
حقیقتا نمیدونم قراره ریعکشنش...
انگشتای کشیدشو حلقه کرد بین انگشتامو دستمو محکم گرفت.
با اینکه هردومون رومونو کرده بودیم یه سمت دگ تا باهم چشم تو چشم نشیم ولی میتونستم حس کنم که اونم مثه من لبخند داشت.
در طول مسیر هی میکشیدمش اینورو اونور و اونم باهام میومد.
یا داشتم با گربه‌ها بازی میکردمو نوازششون میکردم یا دنبال صدف میگشتم یا سنگ پرت میکردم تو آب.
ولی توی تک تک این لحظات دستای همو گرفته بودیم جوری که شاید واقعا میترسیدیم همو ول کنیم...اما...
آیا منم میترسم که ولش کنم؟
میدونم تو قصه شب بچه‌ها اون آدم بدس من آدم خوبه...
اون مافیاس من پلیس...
احتمالا اون مشکیه و من سفید..
میدونم نباید وابسته شم، باید طبق نقشه پیش برم!!!
ولی...
بهش نگاه کردم.
اون...وقتی پیش منه...
لبخند میزنه.
......

دوستاممممممم سلام چطورید؟
آقا من به تک تک کامنتا جواب داده بودم الان رفتم دیدم هیچکدوم سند نشده😶
داستان چیه؟
خواهشا نذارید روی بی‌ادبی یا بی توجهی من چون همتونو دوست دارمو کل انرژیمو از همین کامنتای قشنگتون میگیرم🥲🩵
همشونو میخونمو سعی میکنم جواب کامنتا رو بدم ولی نمیفهمم مشکل از کجاشه آخه:/
گرفتاری شدیما😑
بخدا از واتپد میرم لیاقت منو ایده‌هامو نداشت خاک تو سر😂😑

Shall we play?Where stories live. Discover now