Part☆10

253 43 37
                                    

یک ساعتی از رسیدن تهیونگ به خونه میگذشت، اما درست بعد از بالا اومدن چند پله ...این جونگکوک بود که با سرعت بالایی خودش رو به اتاق رسونده بود و در رو محکم بسته بود...از سایه زیر در هم مشخص بود پشت در نشسته و بهش تکیه زده.

جیمین با تعجب میز غذا خوری وسط آشپز خونه رو دور زد، سمت در اتاق رفت و چند باری دستگیره رو بالا و پایین کرد

=جونگکوکی؟!

پسر جوابی نداد

=چیشد یهو،مگه تا الان منتظر رسیدن تهیونگ نبودی...چرا در رو بستی؟

جیمین با سکوت دوباره پسر نگاه سوالی به یونگی انداخت

اون هم آروم زمزمه کرد

×احتمالا قهره

و بعد شونه ایی بالا انداخت این بار اون پسر رو صدا زد

_کجا رفت؟

تهیونگ خسته از بالا اومدن همون چند پله زمزمه کرد و بدون در آوردن پالتو بلندش...گوشی و پوشه آزمایش ها رو،روی اپن گذاشت

جیمین دست به کمر به اتاق اشاره کرد

=فکر کنم منت کشی سختی در انتظارته

و بعد ابرویی بالا انداخت، اما با دیدن حالت فرو ریخته صورت مرد...لبخندش جمع شد

تهیونگ حتی از زمانی که خونه رو ترک کرده بود هم داغون تر بنظر میرسید و انگار حتی مسکنی هم دریافت نکرده بود

=هِی...خوبی؟ ببینم دکتر امروز مسکنی چیزی بهت نداد؟...رنگت پریده

یونگی که همچنان مشغول متقاعد کردن پسر بود که در رو باز کنه بین حرف جیمین پرید و کمی نگران ادامه داد

×با من حرف نمیزنه...بلایی سر خودش نیاره!

تهیونگ که آشفته ،مونده بود باید جواب جیمین رو چی بده با حرف یونگی به خودش اومد و بدون ادامه به بحث قبلی به سمت دری رفت که میدونست پسرش پشتش نشسته و به پهنای صورت اشک میریزه

_جونگکوک

پسر جوابی نداد و تنها صدای آروم جرجر در بگوش رسید که به معنی جابجا شدن پسری بود که بهش تکیه زده

تهیونگ مجدد در زد و آب دهانش رو قورت داد تا صداش خسته بنظر نرسه

_عزیزم...در رو باز کن

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو چند ثانیه ایی بست...نیاز داشت لباس های راحتی بپوشه، نوشیدنی گرمی بخوره،پسرش رو ببوسه و احوالش رو بپرسه...و در نهایت به اونچه شنیده فقط کمی فکر کنه!

_جگرگوشه،میخوام در رو با یکم هول باز کنم

درواقع هر سه میدونستن ،در قفل نیست و فقط پسر خودش مانع باز شدنش شده و تنها بدنش پشت اون قرار گرفته،پس از هر هول دادن و فشاری بی خبر به در اجتناب میکردن.

𝐥𝐨𝐯𝐞𝐝 |جڱرڴۉشۂ(𝐯𝐤𝐨𝐨𝐤)Where stories live. Discover now