[گلبرگ بیست و هشتم]

396 109 55
                                    

چانیول اعتقادی به استراحت کردن نداشت و میگفت یک جا نشستن اون رو بیشتر مریض میکنه پس بعد از سه روز بیکار بودن و خوندن کتاب‌های عجیب و سردرد آورد جادوگر، تصمیم گرفته بود به قلعه بره و توی جلسات شرکت کنه. برادرش بعد از اینکه از اون و بکهیون معذرت خواهی کرده بود، راجب کای هم با اون‌ها حرف زده بود و میگفت اون پسر گم شده. البته که توی وضعیت اون‌ها گم شدن کای بی‌معنا بود و نبودنش فقط یک معنی داشت؛ اون پسر گیر افتاده بود.

- از رنگ پریدت متوجه میشن که حالت خوب نیست.
ییفان کنار گوشش پچ زد و چانیول نیم نگاهی به برادرش انداخت.
- برای همین تو و سهون اینجایین که جلب توجه کنید و متوجه من نشن.

- بعد از اینکه اون دختر بهت حمله کرد و چند روزی توی جلسات شورا نبودی حتما متوجهت نمیشن!

چانیول بی‌حوصله به برادرش نگاه کرد و ترجیح داد حرفی نزنه. هم میخواست اینجا باشه و هم نمیخواست؛ تنها دلخوشیش بکهیونی بود که میدونست همراه لوهان تا بعد از تموم شدن جلسه منتظرش میمونه. متاسفانه بکهیون به‌خاطر حال بد خودش بی‌قرارتر از همیشه بود و حساس‌تر رفتار میکرد؛ انگار هر لحظه منتظر شنیدن خبریه و گرگش همیشه آماده بود. چانیول به طرز عجیبی همزمان که از اضطراب جفتش ناراحت بود، از توجه بی اندازه‌ای که ازش میگرفت هم شاد بود و نمیتونست انکار کنه که داره مثل یه توله گرگ رام شده رفتار میکنه.

با ورود یک‌ دفعه‌ی اعضای شورا به به داخل سالن، چانیول اخم‌هاش رو توی هم کشید و صاف‌تر نشست. باید خودش رو جدی و مقتدر نشون میداد تا کسی جرات بازخواست کردنش رو نداشته باشه. میدونست که هر کدوم از اون‌ها که وارد اتاق میشن اون رو زیر ذره‌بین خودشون قرار میدن و تک‌تک حرکاتش رو برای خودشون معنی میکنن. نباید ضعف و ناتوانی خودش رو نشون میداد؛ باید توی قوی‌ترین حالتش دیده میشد ولی بدون وجود فرومون‌هاش کارش کمی سخت بود.

- بلاخره جناب وانا تشریف فرما شدن؟ نبودتون توی جلسات احساس میشد.
چانیول با دقت به حالت چشم‌ها و حرکات لب‌های مرد نگاه کرد و گفت: اگر شما اینطور میگید حتما حقیقت داره.

- بعد از حمله‌ای که به شما شد همه‌ی ما نگران شدیم؛ حتی توی جلسات هم حضور نداشتید و شایعاتی بین باقی افراد پیچیده بود که میگفتن حال خوبی ندارید.

این‌بار کس دیگه به حرف اومد و چانیول به سادگی متوجه نگاه‌هایی که بین افراد اتاق، کاملا معطوف خودش بود، شد؛ اون‌ها از همه چیز خبر داشتن و این عملا یه بازی احمقانه بود.

- اسمشون شایعست؛ غیرقابل کنترل و بی‌اهمیتن اما اگر ما بهشون اهمیت بدیم اتفاقات بدی میوفته!
ییفان بدون ذره‌ای نرمش گفت و به داسش چنگ زد تا اون‌ها متوجه این‌که نباید حماقت بکنن، بشن. حوصله نداشت و مطمئن بود برادر مریضش هم زیاد میون این جمع لاشخورها دووم نمیاره.

𝑹𝒐𝒔𝒆𝒔Where stories live. Discover now