2(Screwy RedWolf)

5.7K 552 42
                                    

چمدونم رو روی زمین گذاشتم و نگاهی به اتاق جدیدم انداختم... از خود مدرسه تا خوابگاه 10 دقیقه راه بود... دیوارهای اتاقم با کاغذ دیواری سبز زنگی پوشیده شده بود و پنجره ای بزرگ کنار تختم نور ماه را به داخل اتاق همراهی میکرد... روی تخت چوبی با ملحفه ی سفید رنگم نشستم و کاپشنم را درآوردم... تنها صدایی که به گوش می رسید صدای سوختن چوب های داخل شومینه بود... از لحظه ورودم به رد وولف این سکوت عجیب محوطه اش حسابی کنجکاوم کرده بود... نگاهی به ساعت انداختم 8 و نیم بود... بلند شدم و به طرف دری که حدس میزدم حمام و دستشویی باشد رفتم...بعد از یک روز کامل در راه بودن واقعا تشنه ی یک دوش آب گرم بودم...
...................
با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم...نور خورشید از پنجره بیرون زده بود و چشمانم را اذیت میکرد... بلند شدم و دستی به موهای ژولیده ام کشیدم... اولین کلاس رو نباید از دست بدم!
بعد از شستن دست و صورتم به طرف چمدانم رفتم و یونیفرمم را بیرون آوردم... به چوب لباسی آویزانش کردم و چند قدم عقب رفتم تا بتونم با نمای بهتری ببینمش... بسیار مرتب و قشنگ بود... پس شروع کردم به پوشیدنش... خواستم موهایم را ببندم که صدای لوک تو گوشم پیچید: چه بخوای چه نخوای باید آرایش کرده و مرتب باشین!
دوباره به سمت چمدانم رفتم و کیف لوازم ارایش را بیرون اوردم... کمی کرم مرطوب کننده زدم و کمی پنکیک... رژ گونه ی کمرنگ صورتی و کمی ریمل... رژ لب سرخابی ام رو روی لبام کشیدم و بعد اتمام کارم گذاشتمش تو جیب دامنم... بعد از خالی کردن ادکلن روی خودم
موهامو باز دورم ریختم و به طرف کیفم رفتم و زیپشو بستم...
.................
به اسم های روی میزها نگاه انداختم... ولی انگار اسم من میان ان ها گم شده بود... بعد از گشتن طاقت فرسایی بالاخره میزم را پیدا کردم... سرم را بلند کردم و به دو چشم زرد رنگ مقابلم که با تعجب نگاهم میکرد چشم دوختم... رویش را از من برگرداند و به پنجره ی کناری اش دوخت... کمی رفتارش برایم ناخوشایند بود اما با ناراحتی صندلی رو عقب دادم و روی آن نشستم...
بعد از آمدنم به رد وولف با هیچکس هم کلام نشده بودم و این برای منی که فردی اجتماعی و به قول عمویم وراج بودم کمی سخت بود... با معذبی نگاهی بهش انداختم که متوجه شدم با ناخن مشغول کندن گوشت اضافا ی کنار ناخنش است... خودمم بعضی اوقات اینکارو میکردم و میدانستم چقدر درد دارد... خواستم نگاهمو ازش بگیرم که دیدم مایع قرمز رنگی از انگشتانش خارج شد... با عجله دستمالی از جیبم بیرون اوردم و گرفتم سمتش و گفتم: مواظب باش! نگاهش بین من و دستمال رد و بدل شد و با صدایی بم و جذاب آرام گفت: نیازی نیست
دستمالو تو دستم فشردم و گفتم: هرجور مایلی!
10 دقیقه گذشته بود و انگار استاد خیال آمدن نداشت! واقعا اعصابم خورد شده بود... باید هرگونه شده سرصحبتی را با فرد عبوس کنارم شروع میکردم... لبمو تر کردم و گفتم: کره ای هستی؟
در حالی که مشغول نوشتن چیزی بود گفت: نه
لبخندی زدم و گفتم: پس چرا هم اسمت هم چهره ات کره ایه؟
تو چشمام نگاه کرد و گفت: پس اگه میدونی چرا میپرسی!
بی توجه به طعنه اش دوباره سرصحبت را باز کردم: اینجا کلاسا کی شروع میشه؟
نگاهی به کاغذ برنامه ی جلویم انداخت و گفت: واقعا نمی دونی؟
تقریبا با خاک یکسان شدم... نگاهمو ازش گرفتم و سعی کردم دیگه باهاش هم کلام نشم چون مطمئنا من دختر صبوری نبودم و در مقابل رفتارش سکوت نمیکردم... هندزفری ام رو از زیپ کوچک کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم متصل کردم... 2 دقیقه ای از پلی کردن آهنگ گذشته بود که از رو صندلی بلند شد و کلاس رو ترک کرد... انتظار این کار رو داشتم... ولی چرا؟ مشکلش با من چه بود؟
نگاهی به اطراف انداختم همه چی عادی بود... بقیه پسرا به راحتی با دخترا حرف میزدند و می خندیدند.. حالا ما مثلا هم وطن بودیم و باید هوای من را داشت... ولی این رفتار دیگر بسیار غیرعادی بود...
بی توجه سرم رو روی کیفم گذاشتم و در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکردم دیدمش... داشت با یک پسر دیگر هم قد خودش با چشمانی قهوه ای روشن حرف میزد... نگاهم را ازش گرفتم و چشمامو بستم... انگار امروز استاد نمی اومد پس من هم چاره ای جز خوابیدن نداشتم...
هنوز چند دقیقه نگذشته بود و گردنم درد گرفته بود چشمامو باز کردم که در کمال ناباوری کنارم دیدمش ... دوباره مشغول نوشتن بود... کی آمد؟ این بار نوبت من بود رویم را ازش برگردانم پس چرخیدم و به طرف دیگر کلاس چشمانمو بستم...
.................
کمی از نوشیدنی رو نوشیدم و سعی کردم کمی از حالت خواب آلودگی بیرون بیام... مشغول خوردن بودم که چند نفر دورم حلقه زدند... سرمو بلند کردم که یکیشان رو به من گفت: هی رفیق اخماتو وا کن! با تعجب نگاهش کردم که پسری که روبرویم نشسته بود گفت: تو اگه اول صبحی با گند اخلاقی مثل تهیونگ هم صحبتی شی اخمو نیستی؟ دختر لبخندی زد و گفت: وای! اصلا نمیخوام به اون روزا برگردم بدترین روزای عمرم بود! گیج نگاهم بینشان رد و بدل میشد که دختر دیگری کنارم نشست و گفت: بچه ها بیچاررو خل کردین بزارین یکم از خودش بگه خوب!
نگاهی بهش انداختم پوست سیاهی داشت اما چشمانی نافذ و زیبا... لبی قلوه ای و موهایی مجعد و فر... لبخندی زدم که دختر دیگه گفت: بیخیال! خودمون که میدونیم اسمش چیه و از کجا اومده... نگاهی به من انداخت و در حالی که با چنگالش سیب زمینی های کف ظرفش را له میکرد گفت: اصلا ناراحت نباش! هیچ نماینده ای اینجا شبیه آدمیزاد نیست! ابرویی بالا انداختم و گفتم: چطور مگه؟
پسری که کنارم نشسته بود کلاهشو برداشت و گفت: منظورش اینه اونا شدیدا بدخلاقن! و عجیب
دختر سیاه پوست کنارم گفت: هی جک! بس کن! تو همین روزا اول نترسونش!
پسر که گویا اسمش جک بود گفت: چرا لیندا؟ اون که قراره تا فارغ التحصیلی اینجا باشه! پس بزار بدونه!
رو کرد به من و ادامه داد: اونا واقعا ترسناکن!
دختر دیگه که روبرویم بود و هنوز اسمشو نمیدونستم گفت: صبحا بیشتر اوقات کلاسو می پیچونن و شبا هم از بعد شام ناپدید میشن!
لیندا سری تکون داد و گفت: انتظار که نداری مثل دوست پسرت همیشه بهت بچسبه؟
میان حرفشون پریدم و گفتم: اینجا فقط سه نماینده داره؟ لوک لبخندی زد و گفت: 4
تا خواستم چیزی بگم لیندا گفت: یه بین تا یک ماه حق ورود به رد وولف رو نداره!
با تعجب نگاهش کردم که جک گفت: اون خوشگله! جذاب و فوق العاده باهوش! اما واقعا فضول! پارسال گویا تو کارای لوک سرک کشیده بود و لوک به مدت 9 ماه از مدرسه اخراجش کرد!
لبمو گاز گرفتم که لیندا گفت: ببین! تنها چیزی که تو باید بدونی هرم شخصیتی و جایگاه هر کس تو این مدرسس!
تو چشمام نگاه کرد و گفت: اولین گروه نماینده ها هستند! که مورد اعتماد لوک هستن و تقریبا هر کاری که بخوان انجام میدن! همونطور که جک و سارا گفتن اونا کمی عجیبن! و بهت توصیه میکنم باهاشون درگیر نشی چون واقعا فقط برای تو بد میشه! دومین گروه اسکورز ها هستن که بازم بهت توصیه میکنم بهشون نزدیک نشی! رد نگاهشو گرفتم و به عده ای دختر و پسر رسیدم که ظاهر عادی و خوش مشربی داشتند... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: میدونم اونا هیچ چیز بدی تو ظاهرشون ندارن اما در اولین فرصت اگه بدونن بهشون توجه میکنی طوری میکوبنمت که ندونی از کجا خوردی!
لوک سری تکون داد و گفت: و اخرین گروه هم خودمونیم! دانش آموزای عادی! واسه این یکی حد و مرزی نیست!
سری چرخوندم و نگاهی به اسکورز ها انداختم... نگاهمو ازشون گرفتم و به نماینده ها که گوشه ی سالن نشسته بودن و مشغول صحبت بودن نگاه کردم... بهتره بشناسمشون! و تا حد امکان ازشون دور باشم!
..................
بعد تایپ کردن اس ام اس دکمه ی ارسال رو زدم و نگاهمو از گوشی گرفتم...دلم برای عموی پیر و زنعموی غرغروم تنگ شده...از وقتی که مادرم فوت کرد فکر میکردم که فقط پدرمو دارم...اما بعد اون شب بارونی که پدرم به طرز عجیبی ناپدید شد حس کردم تنها تکیه گاهمو از دست دادم...یک ماه منتظرش بودم...هرروز به مقدار 2 نفر غذا درست میکردم.اما شش سال گذشت و او نیومد... و هیچ وقت پلیسا ازش سرنخی،ردپایی،یا چیزی که نشون بده پدرم زنده است یا مرده پیدا نکردند...اما با خانواده ی عموم واقعا خوشحال بودم...اونا بخاطر مشکلی که توی بچگی برای عموم پیش اومده بود و باعث عقیم شدنش شده بود بچه ای نداشتن... یه روز دلو به دریا زدم و از زن عموم پرسیدم که قبل ازدواج اینو میدونسته یا نه! و او در کمال ناباوری گفت که میدونسته و بخاطر عشق زیادش به عموم باهاش ازدواج کرده! سال ها بعد خدمتکارشون حامله میشه و چون موقع زایمان فوت میکنه اونا دخترشو به فرزندی قبول میکنن...اون دختر...یا بهتره بگم دختر عموی عزیزم الان 26 سالشه و خودش بچه داره! اما چون بوسان زندگی میکنند برای عموم و زنعموم خیلی ناراحت کنندس چون ازشون دوره... و من سعی میکردم حداقل یک هزارم جای اونو با حضور خودم پر کنم...و کمی از ناراحتی عمو و مخصوصا زنعموم کم کنم...شدیدا به گذشته ها پرت شده بودم ... یاد روزایی که دختر عموم قلقلکم میداد و من جیغ میکشیدم و می خندیدم...یا برام از جن و روح میگفت و منو میترسوند و شبا نمیتونستم بخوابم! لبخندی زدم که صدای چند نفر منو از تصوراتم بیرون کشید
-هی جونگ کوک! الان که گیتارم هست نمیخوای کمی خودنمایی کنی؟
نگاهمو به سمت چند دختر پسری که روبروم بودند چرخوندم...یکی از آنها مطمئنا کره ای بود اینو از اسمش هم راحت می توانستم بفهمم... نگاهی بهش انداختم صورتی سفید داشت و چشمایی سیاه...موهایی لطیف و براق که روی پیشونیش ریخته بود و اونو کم سن و سال نشون میداد. لبخند ریزی زد و گفت: بس کن خجالت میکشم! دوستش که ظاهری اروپایی داشت گیتار رو از دختری که اونجا بود گرفت و گفت: بخدا اگه نزنی من میدونم و تو! زودباش همه منتظر توان!
یکی از دخترا که پشتش به من بود گفت: امروز تولد یه بینه! فکر کن اینجاس! حداقل بخاطر اون بزن!
یه بین؟ مطمئنم قبلا اسمشو شنیدم...همون نماینده نبود که گفتن لوک اخراجش کرده؟ اونا با هم رابطه دارن؟
نگاهی به جونگ کوک انداختم که گونه هاش قرمز شد و گفت: یه بین چه ربطی به من داره؟ دختر رو کرد به بقیه و گفت: بیخیال دیگه همه میدونن که تو به یه بین علاقه داری!
ابرویی بالا انداختم که دختری که گیتار تو دستش بود گیتارو انداخت تو بغل جونگ کوک و گفت: حالا هرچی!بزن دیگه
بالاخره انگار راضی شد چون لبخندی زد و گیتارو گرفت و طوری ژست گرفت انگار میخواست شروع کنه به زدن
انگشتاشو روی تارهای نازک گیتار حرکت داد و و با صدای گرم و آرام شروع کرد به خوندن و نواختن اهنگ 2U جاستین بیبر...
صداش به طور باورنکردنی زیبا...گرم و دلنشین بود! نگاهمو ازش گرفتم و به اطراف انداختم... رد وولف با ظاهر ترسناکی که داشت این موقع روز ظاهری زیبا و محصور کننده داشت...برگ های زرد روی زمین افتاده بود و و نور خورشید بهشون از بین ابرهای تیره می تابید...لبخندی زدم و با صدای دست زدن جمعیتی از تفکراتم بیرون اومدم... خوندن جونگ کوک تمام شده بود و از جاشون بلند شدن که جونگ کوک گفت: زیادم خوب نبود... دوستش که هموز اسمشو نفهمیده بود گفت: بیخیال پسر جاستین بیبر اگه اینو میشنید میرفت تو افق محو میشد فقط
لبخندی زدم...بنظرم از جاستین بهتر خوند و خوشحال بودم که دوستاش حرف منو تایید کردن...
......................

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Место, где живут истории. Откройте их для себя