9(Vampire Hunter)

2.9K 347 10
                                    

هرلحظه خون آشام ها نزدیک تر میشدند و من از زنده موندن ناامیدتر...دیگه بهم رسیده بودند چشمامو بستم که صدای جیغ شونو دقیقا کنار گوشم شنیدم... چشمامو باز کردم که یه موجود بالدار بزرگ رو روبروم دیدم که داشت سر خون اشام هارو از بدنشون جدا میکرد. دقیق تر که شدم فهمیدم یه بینه! خودمو چند قدم کشیدم عقب که ناگهان یکیشون پرید روم. دست هامو گرفته بود و سرشو به اینطرف و اونطرف تکون میداد... جیغ کشیدم: ولم کننننن! زورم بهش نمیرسید...سرشو اورد جلو که همون لحظه لگدی بهش خورد و چند متر پرتاب شد... به خودم که اومدم ببینم چی شده از روی زمین بلند شدم و چندین متر از زمین فاصله گرفتم... به اطراف نگاه کردم که یه بین رو دیدم همچنان داشت با خون اشاما می جنگید! پس این که منو گرفته کیه؟؟؟ کجا داره میبره؟ سرمو بلند کردم که با دیدن یه چهره ی ناآشنا و ترسناک شروع کردم به جیغ کشیدن! داد زدم: هییییی تو کی هستی؟ ولم کنننن!
خیلی از زمین فاصله گرفته بودیم! یعنی اگه می افتادم کاملا نابود میشدم... اما دست از تلاش برنداشتم و همچنان تقلا کردم ... چند لحظه طول نکشید که یه وامپایرس دیگه از دور بهمون نزدیک شد ... چشمامو ریز کردم که فهمیدم یه بینه! با خوشحالی دستامو سمتش دراز کردم... اما اول باید از دست این وامپایرس نااشنا خلاص میشدم... یه بین یخه اشو گرفت و شروع کرد به چنگ انداختن تو صورتش! نمی خواستم همچنین صحنه ی چندش اوری رو ببینم پس سرمو انداختم... کم کم حس کردم دستاش دور کمرم شل شد... با ترس به یه بین نگاه انداختم اما دیر شد چون منو ول کرد و من افتادم پایین... سرعتم خیلی زیاد بود... جیغ کشیدم... و چشمامو بستم...چیزی نمونده بود به زمین برسم که ناگهان کمرم سفت گرفته شد...چشمامو باز کردم که دیدم دستای یه بین دور کمرم حلقه شدن... به سرعت رفت سمت ساختمان مدرسه و یهو فریاد زنان گفت: جونگ کوووووک!
تا خواستم بفهمم داره چه اتفاقی میوفته ناگهان دوباره بین زمین و آسمان معلق شدم اما اینبار با سرعت بیشتری پرتاب شدم... دوباره جیغ زنان چشمامو بستم که از پشت گرفته شدم... داشتم سکته میکردم. با ترس چشمامو باز کردم که جونگ کوک رو دیدم... دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس نفس زنان گفتم: واقعا نمیفهمم...چه...خبره!
جونگ کوک به اطراف نگاه انداخت و گفت: بعدا برات توضیح میدیم! فعلا برو داخل ساختمان و در هم پشت سرت قفل کن!
سری تکون دادم و در رو باز کردم و رفتم داخل... در رو قفل کردم و دوان دوان رفتم سمت سالن... به سالن که رسیدم به ساعت بزرگش نگاهی انداخنم . هنوز نیم ساعت تا اتمام کلاس ها مونده! یعنی هنوز بچه ها سرکلاسن؟؟ هیچی نفهمیدن؟ هیچ صدایی نشنیدن؟؟؟
برگشتم سمت پله ها که بادیدن یه خون اشام دقیقا روبروم نزدیک بود سکته کنم... خدای من! این چطوری اومده داخل؟؟؟ سرشو خم کرد و نگاهی به من انداخت و یهو شروع کرد به دویدن سمتم... هیچی به ذهنم نرسید پس شروع کردم به دویدن سمت در خروجی... باید از ساختمان ببرمش بیرون وگرنه واسه بقیه بچه ها خطرناک میشه! پام خیلی درد میکرد و مطمئن بودم پیچ خورده! اما باز با تمام توانم می دویدم... هیچکس تو محوطه ای که من داشتم می دویدم نبود فریاد زدم: یه بیییین! جونگ کوووک! کمک!
برگشتم که دیدم یه خون اشام دیگه هم دنبالم داره میدوه! خدای من! دوتاااااااا؟؟؟
داشت گریه ام میگرفت. خیلی ترسیده بودم. برگشتم که دیدم رسیدم به خروجی رد وولف! مثل همیشه پر از مه بود و خوفناک! ایستادم! هرچیزی که شد من نباید از رد وولف برم بیرون! برگشتم که دیدم چیزی نمونده بهم برسن! به اطراف نگاهی انداختم که یه تکه چوب رو زمین دیدم...سریع برش داشتم و حالت تدافعی گرفتم... بسه چه یون! یکم به خودت متکی باش! اولیشون زودتر بهم رسید و پرید سمتم... دستمو سفت گرفتم سمتش و چوب رو فرو بردم داخل سینه اش! برای یه لحظه تمام بدنش سفید شد با یه لگد پرتابش کردم و خواستم چشم باز کنم ببینم چیشد که ناگهان یکی دیگه شون پرید روم... افتادم رو زمین دستشو گرفت دو طرفم و سرشو اورد جلو که ناگهان صدای شلیکی تمام محوطه رو گرفت... خون اشام افتاد روم... سریع خودمو از زیرش کشیدم بیرون...با تعجب به پشت سرم نگاه انداحتم. شلوارک کوتاه سیاهی به پا داشت و نیم پوتین هایی سیاه رنگ و بند دار. یه بلیز ساده سفید و یه کت چرم سیاه به تن داشت و موهایی بلند قهوه ای... نگاهی به من انداخت و اسلحشو گرفت سمتم و با پوزخند گفت: مشتاق دیدار
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ف...فک کنم اشتباه گرفتی!
-مگه میشه توی عوضی رو اشتباه بگیرم؟؟؟
از جا بلند شدم که داد زد: بشین!
دوباره نشستم که ادامه داد: باورم نمیشه! به محض ورودم به ردوولف تورو ببینم! واو!
با ترس گفتم: ببین! احتمالا منو با جنی اشتباه گرفتی! من...من جنی نیستم! باور کن!
یه قدم اومد جلو و اسلحه رو گرفت کنار سرم و گفت: اگه جنی نیستی پس کی هستی؟
-اسلحتو بنداز ایونجین!
با صدای تهیونگ هردو برگشتیم. ایونجین با دیدن تهیونگ به من اشاره کرد و گفت: اوپا! این دختر عقلشو از دست داده! تو چرا؟؟؟
تهیونگ اومد کنارم ایستاد و گفت: اون جنی نیست! بعدا مفصل برات توضیح میدم! فعلا اسلحتو بنداز!
بعد از برداشتن اسلحش از رو زمین بلند شدم که تهیونگ رو به من گفت: مگه جونگ کوک بهت نگفت از ساختمون نیای بیرون؟ از جونت سیر شدی؟ دستی تو موهام انداختم و گفت: تو ساختمون یه خون اشام بود! نخواستم بره تو کلاسا کشوندمش بیرون...
نگاهشو از من گرفت و رو به ایونجین گفت: خوش اومدی! ولی انتظار نداشتم الان بیای!
اسلحشو گذاشت پشتش و گفت: تو خونه حوصلم سررفته بود! وقتی شنیدم بهم نیاز دارین سریع خودمو رسوندم! میدونی که ! من عاشق هیجانم!
تهیونگ رو کرد به من و گفت: ایونجین میشه چه یونو ببری تو ساختمون؟ بعدش برگرد اینجا لطفا...
بعد رفتن تهیونگ ایونجین رو کرد بهم و گفت: پس اسمت چه یونه!
سری تکون دادم که چند قدم اومد جلو. سرشو اورد جلو . با ترس نگاهش کردم که یهو لبخندی زد و گفت: منم ایونجین هستم! خواهر تهیونگ! سرشو برد عقب و گفت: بابت رفتار بدم معذرت میخوام...چون فک کردم اون جنی جنده ای!
الان که دارم بهتر دقت میکنم میبینم تو یه آدمی!
سری تکون دادم که گفت: خب دیگه بهتره زودتر بریم...
در حال قدم زدن به سمت ساختمان رد وولف بودیم... لنگان لنگان داشتم راه میرفتم بخاطر پاهام... بهم نگاه انداخت و گفت: پات چشه؟
-پیچ خورد!
اومد جلوم خم شد و گفت: بیا رو کولم! با تعجب گفتم: نههه! فک نکنم بتونی منو حمل کنی
برگشت سمتم و گفت: من یه وامپایرسم! فک کنم بتونم یه ادمو حمل کنم!
رفتم رو کولش و تویه حرکت بلندم کرد... انگار نه انگار که یه ادم 50 کیلو رو دوششه!
-یه ساعت پیش تهیونگ زنگ زد به پدرم و گفت که وقتشه ایونجین به مدرسه برگرده! با این حرفش فهمیدم که تو دردسر افتادن! چون من اصلا علاقه ای به مدرسه و درس خوندن ندارم! فقط عاشق کشتن خون اشام هام! برام یه تفریحه! بخاطر همینم هروقت ردوولف تو دردسر میوفته اولین نفر به من زنگ میزنن!
لبخندی زدم و گفتم: خوشبحالت...من که فقط می تونم ازشون فرار کنم!
-خب طبیعیه! چون تو یه آدمی! از ترس جونت می دوی! اما من یه وامپایرسم! گاز یه خون اشام منو نمیکشه!
بالاخره رسیدیم جلوی ساختمون منو روی زمین گذاشت و گفت: اینطور که معلومه دیر رسیدم... تنهایی همشونو شکار کردن بی معرفتا!
-ازت ممنونم...
لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم!
........................
یه ربع از ماجرا گذشته بود و زنگ تفریح بود...چون بارون میبارید کسی نمیرفت تو محوطه و همه در ها بسته بودند... رفتم پشت شیشه و به اطراف نگاه کردم... دیوار های داخل سالن پایینی که به محوطه ختم میشد همگی از شیشه ی ضدگلوله دو جداره بودند و حسابی میشد بیرونو بدون ترس نگاه کرد... چقدر همه چی عادی بود! انگار نه انگار یه ساعت پیش اینجا پر ازخون اشام بود!
-همه چی اوکیه؟
برگشتم که با دیدن یه بین از چا پریدم و گفتم: هی! معلوم هست شما کجایین؟ خون اشاما چی شدن؟
لبشو گازی گرفت و گفت: خب راستش اون یه حمله نبود! یه هشدار بود!
-وای خدای من...
+اره... خب همشونو به درک فرستادیم! اما باید بریم ببینیم په مرگشونه!
-چطور؟
+میدونی وامپایر ها و وامپایرس ها از هم متنفرن! اما چندین سال پیش باهم پیمان بستن که کاری به کار هم نداشته باشن! یعنی یه جورایی صلح! من که یادم نمیاد ما پیمان شکنی کرده باشیم! پس باید بریم پیش رئیس هاشون ببینیم دلیل این هشدار چی بود؟
سری تکون دادم که گفت: با لوک خیلی حرف زدم...بهش گفتم جشن رو کنسل کنه! اما راضی نمیشه! انگار فرداشب قراره یه شب پر استرس داشته باشیم!
.....................
با پا کمی از در اتاق رو باز کردم... به اطراف نگاه کردم. بقیه دخترا داشتن به راحتی میومدن و میرفتن... اما من همچنان لحظه های چند ساعت پیش و ورود خون اشام ها به اینجا برام تداعی میشد... ناگهان یاد خورد شدن پنجره و دیوار اتاق جنی افتادم... خواستم برم سمتش که متوجه شلوغی سالن شدم... بیخیال یکم خلوت تر که شد میرم...
خواستم برم داخل اتاق که مسیجی برام اومد: بازش کردم...با خوندن پیام لبخندی زدم ناگهان تمام سالن شلوغ شد و همه خوشحال شدن... فردا بخاطر جشن مدرسه تعطیل شده بود! اخیش... ولی نمی دونم چرا احساس کردم بخاطر جشن نیست...
................
یه ربع از ساعت خاموشی گذشته بود... حوصلم سررفته بود...چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم که ناگهان صدای تق تقی از پنجره اتاقم بلند شد... بلند شدم و چراغو روشن کردم با دیدن یه بین لبخندی زدم و پنجره رو باز کردم:
-سلام!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: سلام! چه خبره؟؟
یهو ایونجین از کنارش پرید بیرون و گفت: میخوایم بریم خرید میای؟
با تعجب گفتم: خرید؟؟؟؟؟
..................
روی سنگفرش خیابون فرود اومدیم... نگاهی بهشون انداختم بالهاشون کم کم ناپدید شد و کتشونو پوشیدن. یه بین بهم نگاهی انداخت و گفت: نگران نباش! این دزدی نیست! چون ما پولشو براشون همونجا میزاریم! ایونجین به اطراف نگاهی انداخت و گفت: خب دیگه زودباشین!
رسیدیم به در پاساژ ایونجین دستشو گرفت سمت قفل و بازش کرد .. با تعجب نگاهش کردم..واوووو وامپایرس ها عجب زوری دارن... اروم کمی از دروازه رو بالا زد و رفتیم داخل پاساژ
به یه فروشگاه بزرگ رسیدیم که یه بین گفت: اینجا اینجا خوبه!
اینبار یه بین در رو باز کرد و رفتیم داخل.. چراغو روشن کردیم و شروع کردیم به گشتن دنبال یه لباس مناسب...
-هی بچه ها این چطوره
با دیدن شلوارک پاره پوره ی دست یه بین لبخندی زدم که ایونجین گفت: ایول عالیه!
نگاهی به لباس های جلوم انداختم که یه تاب توری نیم تنه سیاه چشممو گرفت... خب... یه کت هم روش! یه کت لی آبی کمرنگ هم برداشتم و یه شلوارک کوتاه تیره...
برگشتم که ایونجین گفت: صورتی یا ابی؟
برگشتم که دو تا دامن دستش بود
همزمان با یه بین گفتیم: صورتی!
ابی رو گذاشت سرجاش و گفت: ولی ابیه قشنگ تر بود!
.................
بعد از بیرون اومدن از فروشگاه رفتیم و از سوپرمارکت چند تا بستنی و تنقلات خریدیم و رفتیم سمت بالاترین قسمت شهر
نشسته بودیم و مشغول خوردن بودیم که ایونجین گفت: تو نیویورک واقعا احساس تنهایی میکردم..خیلی خوب شد که برگشتم
یه بین گازی به چیپسش زد و گفت: ردوولف با همه مسخرگیش یه جورایی مارو از تنهایی درمیاره! منم وقتی تو مرخصی بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود!
سرمو انداختم و گفتم: ولی من دلم برای سئول تنگ شده... واسه مدرسه قبلیم...دوستام...آدم های معمولی...
یه بین سری تکون داد و گفت: خوب این عادیه! چون تو یه آدمی! و بین هزاران وامپایر و چیزهای عجیب و غریب دیگه اصلا بهت خوش نمیگذره! ولی اینجا هم واسه ما مثل خونه است! فکر میکنی ما نمیخواستیم مثل یه انسان عادی بدنیا بیایم؟ مدرسه بریم؟ دوست پسر داشته باشیم؟ اما اینا امکان نداره! چون ما معمولی نیستیم! یه بار دیگه هم بهت گفتم که تو آدم های معمولی مغزم نزدیک به منفجر شدنه! چون صداهایی رو میشنوم که نمیخوام بشنوم!
ایونجین به یه بین نگاهی انداخت و گفت: اون درست میگه!
نگاهمو ازشون گرفتم...حق با اوناس! وامپایرس بودن خیلی سخته!
....................
رژ لب قرمزمو به لبم زدم و از تو ایینه نگاهی به خودم انداختم...خیلی خوب شده بودم... خواستم گوشیمو بردارم که صدای تق تق از در بلند شد. با باز کردن در نزدیک بود عقلمو از دست بدم... با دیدن یه بین سوتی زدم و گفت: وای خدای من! فکر کردم پسری!
اومد داخل و گفت: چطور شدم؟ با لبخند گفتم: وای عالی! به پیرهن سفید و گل دار قرمزش اشاره کردم و گفتم: فوق العادس!
سری تکون داد که گفتم: ایونجین کجاس؟
+اون با برادرش میاد!
-اوکی!
.....................
احساس پریشونی رو در تمام حرکات یه بین حس میکردم... اروم دم گوشش گفتم: چیزی شده؟؟ چرا کلافه ای؟
بهم نگاهی انداخت و گفت: حس خوبی ندارم... یه جوریم...
+چه جوری؟قبلا هم اینطوری شدی؟
-اره... بخاطر همین میترسم... چون... معمولا وقتایی اینطوری میشن که...
-سلاااااام بچه ها
با دیدن ایونجین یه بین بقیه حرفشو خورد... نگاهی به ایونجین انداختم یه نیم تنه سفید پوشیده بود و یه دامن صورتی کمرنگ خیلی ناز شده بود. نگاهی به من انداخت و گفت: واو نگاهشون کن! خیلی خوب شدینا!
یه بین رو به ایونجین گفت: تهیونگ کجاس؟
ایونجین به پشت سرش اشاره کرد و گفت: پیش پسرا!
بعد رفتن یه بین سمت تهیونگ ایونجین رو به من گفت: چیزی شده؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم: نمیدونم... از وقتی رسیدیم همش کلافه اس! میگه حس خوبی نداره...
ایونجین لبخند خبیصی زد و با اشتیاق گفت: وای! یعنی قراره امشب کلی خون اشام شکار کنیم؟؟
با تعجب نگاهمو ازش گرفتم... واقعا نمی تونم درکش کنم...
...................
چند دقیقه از سخنرانی معاون ها و حرف زدن بچه ها درمورد تاریخ این شهر و ... گذشته بود. تنها بودم. ایونجبن هم وسط مراسم غیبش زد. هرچی می گشتم هیچ کدومشونو نمی تونستم ببینم. ناامید مشغول نوشیدن آب میوه ام شدم که از دور یه بین و جونگ کوک رو دیدم داشتند حرف میزدند و با عجله میرفتند سمت سالن... حس کنجکاویم حسابی گل کرده بود! اول خودمو زدم به بیخیالی اما یه جورایی به سمت قضیه کشش داشتم... پس ابمیوه رو روی میز گذاشتم و رفتم سمتشون... از جمعیت که فاصله گرفتم رفتم نزدیک ساختمان ها... از دور که نگاه کردم دیدم در خروجی رد وولف بازه! یعنی رفتن بیرون؟؟ چند قدم رفتم جلوتر اما می ترسیدم... بیرون رد وولف مخوف تر از داخلش بود. مخصوصا الان که هوا تاریک بود! اما ... اونا کجا رفتن؟ چند قدم رفتم نزدیک تر دقیقا کنار در بزرگش... همه جا مه بود! خواستم برگردم که ناگهان با نیرویی خیلی زیاد پرت شدم از رد وولف بیرون. نیرو خیلی زیاد بود مثل هل دادن. از رو زمین بلند شدم و به اطراف نگاه انداختم... خیلی پرت شده بودم... نزدیک 2 متری! برام عجیب و ترسناک بود... چند قدم رفتم نزدیک در که دوباره پرت شدم سمت عقب... اما اینبار خوردم به یه درخت... درد رو با تمام بدنم حس کردم. با صورتی مچاله داد زدم: این دیگه چه کوفتیه؟
از درخت جدا شدم و لباسامو تکوندم...اطرافمو مه گرفته بود و اصلا در رد وولف رو نمیدیدم. تنها صدای که میومد صدای کلاغ های بالای سرم بود. سردم شده بود دکمه ی کتمو بستم و با دقت به اطراف چشم دوختم... با لبی لرزان داد زدم: یه بیییین؟ جونگ کووووک؟ کسی اینجا نیست؟؟؟ صدام تو جنگل پیچید..اما هیچ جوابی دریافت نکرد. خیلی ترسیده بودم. تو فکر بودم که صدای خش خشی رو شنیدم. سریع برگشتم. اما چیزی نبود. برگشتم سمت مخالفم که یه نفرو روبروم دیدم... قد بلندی داشت. همونطور ایستاده بود. شبیه مرد بود! با ترس دستمو گرفتم سمتش و گفتم: تو...ت...تو خون اشامی؟؟ نمی دونستم اصلا دارم چی میگم خیلی ترسیده بودم. صداشو از دور شنیدم: نه!
صدایی خیلی جذاب داشت...و البته جوان! و خییییلی آشنا! از اینکه خون اشام نیست کمی امیدوار شدم... سرمو انداختم و گفتم: لطفا کمکم کن! من...من گم شدم!
همونطور ایستاده بود جواب داد: نمی تونم..
-چ...چرا؟
روی زمین نشست و گفت: چون دست و پام بسته است...
یه قدم رفتم جلو شاید که بهتر ببینمش! اما همچنان محوطه تاریک بود
-م...من شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو چرخوند سمتم که متوجه دو چشم براق شدم... یه قدم رفتم عقب که گفت: هنوز تا کامل شدن ماه خیلی مونده! بیا جلو!
همونطور ایستاده که صداشو همراه با یه خنده ریز شنیدم: نترس! باهات کاری ندارم!
رفتم نزدیک تر که گفت: یه کلید همونجاها روی زمینه لطفا برش دار بیا دست و پاهامو باز کن!
خیلی ترسیده بودم و تو وضعیتی بودم که هرکی رو میدیدم بهش اعتماد میکردم... پس خم شدم و دنبال کلید گشتم... بالاخره پیداش کردم و رفتم جلو. پشتشو بهم کرد تا قفل رو ببینم. قبل از اینکه قفلو باز کنم گفتم: اول باید بهم بگی چرا دست و پاتو بستن! ممکنه خطر ناک باشی!
سری تکوک داد و گفت: همونطور که درمورد خون اشام ها میدونی درمورد موجودات عجیب دیگم یه چیزایی میدونی نه؟
-فقط وامپایرس ها و کمی اسکورزها...
+گرگینه ها چی؟
با تعجب گفتم: گرگینه؟؟ چیزی ازشون نشنیدم.
+آدمن! فقط وقتی که ماه کامل شه تبدیل به گرگ میشن! همین!
با تعجب گفتم: خدای من...
-زیاد که شوکه نشدی؟
+نه...این چیزا دیگه برام عادی شده!
-خب دیگه دست و پامو باز کن!
شروع به باز کردن دست و پاش شدم. بالاخره برگشت سمتم. همونطور که حدص زدم قد بلندی داشت. خیلی هم خوشتیپ بنظر میرسید.بهم نگاه انداخت و گفت : خب...دنبالم بیا!
با دیدن جونگ کوک با تعجب نگاهش کردم که زد زیر خنده! شوکه شده بودم . جونگ کوک گرگینه اس؟؟ خدای من! فهمیده بودم که یه نیرویی داره اما گرگینه...
بشکنی جلوی صورتم زد و گفت: فعلا وقت واسه توضیح زیاده! فعلا بیا سریع از اینجا ببرمت بیرون!
چند قدم دنبالش رفتم که یهو ایستاد و گفت: صبر کن!
دوید سمت یه درخت منم پشت سرش دویدم... پشت یه درخت مخفی شدیم. خم شد و جلوشو نگاه کرد. با دیدن یه بین و تهیونگ لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش اونا یه بین و تهیونگن! خواستم برم بیرون که سریع منو گرفت و دستشو گذاشت روی دهنم و گفت: سسسس! ساکت باش! اونا نیستن!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: اونا تهیونگ و یه بین نیستن!
سری تکون دادم دستشو از روی دهنم برداشت و مشغول نگاه کردن به اطراف شد... کم کم چهره ی یه بین به طرز عجیبی عوض شد ... همچنین تهیونگ ... و تبدیل شدند به انسان هایی دیگه... با چشمایی گرد به رد رفتنشون نگاه کردم. خدای من!
جونگ کوک برگشت سمتم و گفت: اونا خون اشام های چند چهره ان! معمولا دنبال طعمه هایی مثل توان! کسی که دنبال دوستاشه! اونا خودشونو به شکل کسایی درمیارن که به تازگی از اونجا رد شدند! کسی هم مثل تو فک میکنه دوستاشونه و میره سمتشون اونا هم...
با تعجب سری تکون دادم که گفت: دنبالم بیا!
چند قدم دیگه دنبالش رفتم که از دور ساختمان های ردوولفو دیدم با لبخند نگاهش کردم که گفت: رسیدیم!
برگشتم سمتش و گفتم: هنوزم باورم نمیشه که یه گرگینه ای! بعدا باید برام بیشتر توضیح بدی! اما ممنون که کمکم کردی!
دستی انداخت تو موهاش و گفت: راستش من کار تویی که درحقم کردی رو جبران کردم!
با تعجب گفتم: چطور؟
لبشو گاز گرفت و گفت: ممکنه از شنیدنش خوشت نیاد اما اون نیرویی که تورو به طرف جنگل هل داد نیروی من بود!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: اسکورزها از گرگینه ها متنفرن! و هرجا که اونارو ببینن اونارو میکشن! اونا از طریق بو مارو شناسایی میکنن! امشب چند تاشون دقیق نزدیک من داشتند پرسه میزدند... وقتی بوی یه انسان رو شنیدم تورو با حسم ردیابی کردم و با نیروم کشوندمت تو محوطه ای که اونجام تا بوی انسان با بوی گرگینه قاطی بشه و اونا متوجه ی من نشن! اونا با انسان ها کاری ندارن!
با تعجب گفتم: وای خدای من... باورم نمیشه!
-میدونم کار خطرناکی کردم اما درک کن... اولش نفهمیدم تویی... بعد که اومدی نزدیک فهمیدم چه اشتباهی کردم!
سری تکون دادم و گفتم: نه! مهم اینه که من الان اینجام! و توهم خوشبختانه زنده ای!
خیلی ممنونم ازت...
خواست بره که برگشت و گفت: سریع برو داخل! میدونی که اینجا اصلا امن نیست!
رفتم داخل رد وولف و به طرف ساختمان جشن رفتم...خدای من... اطرافم پره از وامپایرس و خون اشام و اسکورز و گرگینه و ... کم کم دارم به خودم شک میکنم!
......................

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now