8(Vampire's War)

2.7K 378 15
                                    

همه جا دود بود...و حرارت سوزناک آتش که از هر طرف زبانه می کشید! به سرفه افتاده بودم و نگران و با اضطراب دنبالش می گشتم! صدای جیغ زن ها و بچه هایی که می دویدند تمرکزم رو به هم زده بود. روی زمین پر از رد خون بود... چشمامو ریز کردم که از دور دیدمش! زیر سقف چوبی ریخته شده ای نشسته بود و گریه میکرد! دویدم سمتش و صداش زدم. بهم نگاه کرد و با هق هق گفت: چه یون! کمکم کن! دستامو گرفتم سمتش و گفتم: اروم باش الان میام پیشت! تکون نخور!
چند قدم رفتم جلو که اونم اومد نزدیکم! نگاهش کردم و گفتم: گریه نکن من اینجام! سری تکون داد که همون لحظه موجودی با سرعتی باورنکردنی اومد و اونو از پشت گرفت... جیغ کشید دویدم سمتش که آتش جلوم بیشتر شد...نمی تونستم برم پیشش! جیغ کشید: چه یون نزار منو بکشه!
نگاهی به چشمای زرد و درخشان وامپایری که سرش دقیق رو گردنش کنار شاهرگش بود انداختم... مطمئن بودم چهرشو به جا دیگه دیدم... دقیق تر شدم اما...
با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم...صورتم عرق کرده بود! خدای من این چه خوابی بود... اون دختر...همون دختر بود که چند شب پیش دیدم...بهم گفت نجاتشون بدم... کلافه دستی تو موهام انداختم... چرا من تو خواب باید اونو ببینم؟؟؟ اصلا اونجا چه خبر بود؟؟؟ با یاداوری چهره وامپایری که اونو گرفت چند لحظه مکث کردم...خوب نتونستم چهرشو ببینم اما خیلی آشنا بود...خیلی....
................................
منتظر اومدن استاد بودیم...کلاس شلوغ بود و همه داشتن با هم حرف میزدن ولی من همش تو فکر خوابی که شب قبل دیده بودم ، بودم...
در کلاس باز شد و خانم پن اومد داخل...نگاهی بهمون انداخت و گفت: پس فردا 19 فوریه 199 امین سالروز شهر westnewburry است! ازتون میخوام این روز رو گرامی بدارید و باهم این روز فرخنده رو جشن بگیریم
نماینده ها و عوامل مدرسه براتون برنامه هایی تدارک دیدند که ازتون میخوام از دستش ندین!
بعد رفتن خانم پن دوباره کلاس شلوغ شد...در هنوز بسته نشده بود که دوباره باز شد و یه بین اومد داخل... نگاهی به کلاس انداخت که با دیدن صندلی خالی کنار من لبخندی زد و اومد سمتم...
کیفشو روی صندلی گذاشت و گفت: سلام
-سلام خوبی؟
کتشو کند و گفت: نه اصلا! چند روزه حسابی وقتمو با این جشن مسخرشون گرفتن! رو صندلی نشست و گفت: تهیونگ نیومده؟ سری تکون دادم و گفتم: نه...از سه شنبه ندیدمش! چهارشنبه هم که هردو غایب بودین...
دستی تو موهاش انداخت و گفت: تهیونگ بخاطر این جشن یکم سرش بیشتر شلوغ شده... فک نکنم امروزم بیاد
همون لحظه در کلاس باز شد و تهیونگ در چهارچوب در نمایان شد...یه بین نگاهشو از در گرفت و گفت: نگفتم!
تهیونگ اومد کنارم مجاور پنجره نشست و روبه یه بین گفت: کلید آزمایشگاهو تو برداشتی؟
یه بین با تعجب گفت: معلومه که نه! اخرین بار که پیش خودت بود!
تهیونگ کلافه به یه بین نگاه انداخت و گفت: خواهشا باهام شوخی نکن! اگه تو برنداشتی پس کار کیه؟
یه بین از طرف دیگم به تهیونگ زل زد و گفت: مگه روانیم تو این موقعیت شوخی کنم؟ من برنداشتم... حتما کار...وایییی!
تهیونگ با حرص کوبید رو میز و گفت: عوضیا اومدن تو ردوولف!
یه بین با تعجب گفت: چطور اخه؟؟؟ هیچ وامپایری نمیتونه پاشو بزاره تو ردوولف!
تهیونگ از رو صندلی بلند شد و گفت: نمی دونم...باید برم ببینم چه خبر شده!
تهیونگ به طرف در رفت که یه بین گفت: یه روز نباید تو این ردوولف خراب شده به خیر بگذره
بعد رفتن یه بین دوباره تنها شدم...اینجا چه خبر شده؟؟؟ داشتم دیوونه میشدم سرمو چرخوندم سمت پنجره که با دیدن فرد سیاه پوش دقیقا روبروم توی محوطه با تعجب بهش خیره شدم... اون جنیه،؟؟؟ نمی دونم... باید باهاش حرف بزنم... باید ازش بپرسم این چیه رو دستم! وقتی ماه کامل شه چی میشه!
پس سریع از کلاس خارج شدم و دوان دوان به سمت در خروجی رفتم
کلافه به اطراف نگاه انداختم...هیچکس تو محوطه نبود... هوا ابری بود و مثل همیشه مه آلود...
سر چرخوندم که دیدمش اما خیلی دور تر... کنار ساختمان خوابگاه...
دویدم سمتش و داد زدم: هی صبر کن! باید باهات حرف بزنم!
به کنار ساختمان رسیدم که متوجه ی در باز خوابگاه شدم...به اطراف نگاه کردم کسی نبود... پس رفتم داخل خوابگاه! از پله ها بالا رفتم . به سالن رسیدم . اتاق خودم انتهای همین سالن بود. برگشتم که ته سالن دیدمش . کنار پنجره ته سالن ایستاده بود. نفس نفس زنان گفتم: داری منو کجا میبری؟ خواهش میکنم صبر کن! بدون هیچ حرکتی ایستاده بود و همون لحظه در مجاورش که دقیق در روبروی اتاق من بود باز شد! هیچ کس تو اون اتاق نبود! درش هم قفل بود ... چند بار از بچه ها شنیده بودم اون اتاق طلسم شده اس... به فرد سیاه پوش نگاه کردم و گفتم: میدونم تو جنی نیستی! و اینم میدونم که قصدت آسیب رسوندن به من نیست... اما نمیفهمم میخوای چیکار کنی! گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و گفتم: مثل دفعات قبل! با همین باهام حرف بزن! لطفا!
چند ثانیه گذشت که ویبره گوشیم فعال شد... مسیج رو باز کردم:
-من بهت گفتم از اینجا بری! اما موندی! الان که موندی باید جواب سوالاتتو بگیری!
نگاهش کردم و گفتم: اره! میخوام جواب تمام سوالامو بگیرم! به دستم اشاره کردم و گفتم: این چیه رو دستم؟ وقتی ماه کامل شه چه اتفاقی میوفته؟؟؟
همون لحظه مسیجی دیگه اومد : شاید این اتاق بتونه جواب تمام سوالاتتو بده!
با تعجب سرمو بلند کردم که ناپدید شده بود!
به اطراف نگاه انداختم... هیچکس نبود... به در باز اتاق نگاه انداختم... چشمامو بستم و سعی کردم شجاع باشم... چه یون مگه نمیخوای حقیقتو بفهمی؟ پس الان وقتشه!
چشمامو باز کردم و قدم زنان به سمت در اتاق رفتم...
رفتم داخل اتاق ... اتاق زیاد کهنه به نظر نمیرسید اما واقعا کثیف بود و گرد و غبار رو وسایل نشسته بود...انگار که چند سالی میشد کسی نیومده بود اونجا!
دکور اتاق مثل دکور اتاق های دیگه بود... نگاهی به اینه انداختم که متوجه چند تا عکس روش شدم.. رفتم سمتش و یکیشو از رو ایینه کندم... با دست گردوغبار روشو پاک کردم که با دیدن چهره ی خودم شوکه شدم... کنارم یه بین بود و خیلی صمیمی باهم عکس گرفته بودیم...اما نه... این من نیستم! پس جنیه؟؟؟ عکس هاس دیگه رو از ایینه کندم و کم کم فهمیدم که این اتاق...متعلق به جنی بوده!
اره! پس حتما اینجا یه چیزی هست که بتونه به من کمک کنه! رفتم سمت کمد ها و همه رو باز کردم...همه خالی بود! بلند شدم و به اطراف نگاه دقیق تری انداختم... یه میز کوچیک کنار تخت بود... رفتم سمتش و کشو شو کشیدم اما باز نشد! قفل بود! به اطراف نگاه انداختم...کلید این قفل کجا میتونه باشه؟؟؟ ناامید روی کف اتاق نشستم... چند دقیقه تو سکوت نشستم که گوشیم زنگ خورد...
با دیدن اسم یه بین جواب دادم: بله؟
-کجایی؟
+تو خوابگاهم چطور؟
ناگهان صداش عصبی شد: تو تو خوابگاه چیکار میکنی؟ سریع از اونجا بیا بیرون!!!!
با تعجب گفتم: چرا؟؟؟
یهو صداش قطع و وصل شد و نفهمیدم چی گفت... گوشی رو قطع کرد و از اتاق اومدم بیرون و در اتاقو دوباره بستم... کسی که نمیدونه این در قفل نیست بجز من! به در اتاق خودم نگاهی انداختم... دو در دقیقا روبروی هم! این عجیب نیست!
نگاهمو ازش گرفتم و خواستم برم سمت پله ها که شنیدن صداهای مثل صدای پا از حرکت ایستادم... صدای جیغ هم با صدای پا قاطی شد... چند لحظه مکث کردم . این صدا رو قبلا تو جنگل شنیده بودم... صدای جیغ ... وامپایر هاس!
نکنه... با یاداوری حرف های تهیونگ و یه بین تمام بدنم شروع به لرزه کرد... نکنه یه بین بخاطر این بهم زنگ زد که ... وای خدای من! با ترس رفتم سمت در اتاقم و خواستم بازش کنم اما باز نشد... وای خدای من! قفله!!!!!! نه نه نه!!! صداها داشت نزدیک تر میشد و من بیشتر به مرگ نزدیک میشدم... خدای من کلید کجاس؟ ناگهان یادم افتاد کلید تو کیف پولمه و کیف پولم توی کیفم داخل کلاس!
اشک روی گونم چکید که همون لحظه وامپایرها از ته سالن شروع به دویدن سمت من کردن... زیاد بودن... نزدیک 10 تایی! خدایااااا! من نمیخوام بمیرم! با دیدن من سرعتشون زیاد شد طوری که 1 ثاانیه بعدش بهم میرسیدند... دیگه امیدمو از دست داده بودم که متوجه ی باز شدن در اتاق جنی شدم... اره! اره!
چیزی نمونده بود بهم برسن پس سریع دویدم سمت در . هنوز کامل نرفته بودم تو اتاق که یکیشون لباسمو از پشت گرفت... اما من با سرعت بیشتری رفتم و در رو پشتم بستم... به در ضربه میزدن و مطمئنن چند لحظه دیگه میومدن داخل... نگاهم رفت سمت پنجره... چیکار باید بکنم؟؟؟ در داشت میشکست و من نمیتونستم بیشتر از این جلوی اون همه نیرو مقاوم باشم! چشمامو بستم و دوباره باز کردم که روبروم دیدمش...همون فرد سیاه پوش! با چشمایی گریون و مضطرب نگاهش کردم و گفتم: کمکم کن!!! از زیر کلاه شنل سیاهش چهره اش مشخص نبود... پشتشو بهم کرد که همون لحظه پنجره ها از سقف کنده شد و پنجره بلکل خورد شد... باد شدیدی از بیرون وزید... برگشت سمت من و گفت: بپر!
با تعجب گفتم: اینجا طبقه اخر خوابگاس به محض پریدن میمیرم! دیوونه شدی؟ برگشت و گفت: پس بمون و به یه وامپایر تبدیل شو!
همون لحظه در با شدتی باز شد و من پرت شدم سمت پنجره!
داخل اتاق پر شد از وامپایر... از جام سریع بلند شدم ارام ارام اومدن سمتم...میدونستم باید عجله کنم چون اونا از من سریع تر بودن... چشمامو بستم و دوباره باز کردم... چه یون... بهش اعتماد کن
پشتمو بهشون کردم و با تمام سرعت دویدم سمت پنجره و ازش پریدم پایین... خیلی با زمین فاصله داشتم چشمامو بستم و جیغ کشیدم... قلبم از شدت تپش داشت از سینه ام میومد بیرون... چیزی نمونده بود به زمین برسم که ناگهان همه چی متوقف شد! چشمام بسته بود پس بازشون کردم ببینم چه خبر شده! در کمال تعجب وسط هوا و زمین متوقف شده بود! خیلی کم با زمین فاصله داشتم طوری که اگه می پریدم چیزیم نمیشد! احساس میکردم روی یه چیزی ایستادم... با تعجب به اطراف نگاه انداختم... که یهو زیر پام خالی شد و با سرعتی خیلی کم افتادم روی زمین... کمی پاهام درد گرفت اما شبیه افتادن از دو تا پله بود! از درد به خودم پیچیدم... بلند شدم و با صورتی جمع شده به اطرافم نگاه کردم... از دور دیدمش که بین درختا ناپدید شد! اون منو نجات داد! اون فرد سیاه پوش! اون ناشناس! اما اون کیه؟؟ که انقدر قدرت داره؟؟؟ چرا مواظب منه؟ تو فکر بودم که صدای جیغ وامپایرهارو دوباره شنیدم... وقتی چند تارو پشت سرم دیدم فهمیدم که نه! هنوز تموم نشده! سعی کردم بدوم! اما پام درد گرفته بود! ناامید نشدم و شروع به دویدن کردم اما وسط راه پام به سنگی گیر کرد و افتادم... تقریبا بهم رسیده بودن... وای خدایا! اینبار دیگه راه فراری نیست!!!!!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now