4(Black Dress)

3.4K 399 27
                                    

چشمامو اروم باز کردم... تازه چشمام سنگین شده بودند اما چرا یهو بیدار شدم؟ کمی چشمامو باز و بسته کردم و نگاهی به اطراف انداختم که با صدای یکی از جا پریدم: بالاخره بیدار شدی؟ با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: تو کی هستی؟ چطور اومدی داخل؟ صدای پایی رو شنیدم که یهو چراغ اتاق روشن شد .... نگاهی به فرد روبروم انداختم و از اینکه یه دختره نفس راحتی کشیدم...می شناختمش! یه بین بود! اما اون این وقت شب اینجا تو اتاق من چیکار میکرد؟ وقتی سکوتمو دید روی صندلی روبروم نشست و گفت: نمیخواستم این وقت شب بیام! اما مجبورم! نمی تونم در طول روز تو رد وولف آفتابی بشم چون این حقو ندارم.
همچنان با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: من اومدم که کمکت کنم! پس لطفا اینجوری نگاهم نکن انگار که روح دیدی!
پتو رو از روی خودم کنار زدم و گفتم: نه من فقط... یکم شوکه شدم...
دستی تو موهای بلوند کوتاهش کشید و گفت: نه حوصله ی مقدمه چینی دارم نه وقتشو پس یک راست میرم سر اصل مطلب! من چند ساعت پیش تو و تهیونگ رو بالای پشت بوم دیدم و فهمیدم که توهم به جمع کسایی که تو خطرن اضافه شدی! ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: تهیونگ آدم ... ببخشید...وامپایرس بدی نیست! اون فقط... یه جورایی برده ی لوک محسوب میشه بخاطر همین باید ازش بترسی!
-یعنب چی که برده اش محسوب میشه؟
لبشو گار گرفت و گفت: کسی بهت گفته که من چرا از رد وولف تبعید شدم؟ سری تکون دادم و گفتم: چیز خاصی نگفتن...فقط گفتن تو کارای لوک سرک کشیدی و اونم عصبانی شده و ...
زد تو حرفم و گفت: اها پس کلی چرت و پرت تحویلت دادن! خب بزار روشنت کنم! من یه نیرویی دارم که هیچکس ازش خبر نداره! اونی که این وسط فضولی به خرج داد لوک بود! خواست روی من ازمایش کنه و ژنی که منو از بقیه متمایز می کنه رو جدا کنه و به خودش تزریق کنه! اما من این اجازه رو بهش ندادم و نمیدم! بخاطر همین منو از رد وواف انداخت بیرون و به بقیه نماینده ها گفت که من برای اونا خطرناکم!
با تعجب گفتم: چه نیرویی؟
از رو صندلی بلند شد و گفت: مادرم ساحره بود و پدرم یه دورگه ی خون آشام گرگینه! می دونی ... این سه ژن به من منتقل شد و یه موجود جدید ساخت که امروزه ازش به عنوان یه فرابشر یاد میشه!
- چطور؟ تو چه کارهایی می تونی انجام بدی؟
+ هرچی که بخوای! من می تونم به ذهن آدما و خون آشام ها و گرگینه ها و هرچی که فکرشو بکنی نفوذ کنم! می تونم با یک حرکت بکشمشون! می تونم تغییر چهره بدم و ...
با ترس نگاهش کردم که با لبخند گفت: ولی این چهره ی اصلیمه نترس!
-خوب حالا اینا چه ربطی به من دارن؟ اصلا چرا اینارو به من میگی؟
دوباره روی صندلی نشست و گفت: چون اولین روز که دیدمت فهمیدم که یه قدرت داری! و اگه لوک از اون قدرتت خبر دار بشه به سرنوشت من دچار میشی!
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم: من؟ من قدرت خاصی دارم؟
-شاید خودت باورت نشه...اما اره!
+خوب...این قدرت خاص چیه؟
-اونو دیگه خودت باید در خودت پیداش کنی! منم نمی دونم چیه...
اخمی کردم که ادامه داد: تهیونگ رابط بین تو و لوکه! بازم تاکید می کنم تهیونگ موجود بدی نیست اما اگه مجبور شه سرتو از تنت جدا میکنه! اصلا هم عاطفه و احساس سرش نمیشه!
از رو صندلی بلند شد و چند قدم اومد جلو روبروم ایستاد و گفت: کارای احمقانه ازت سر نزنه! اصلا سعی نکن درباره تهیونگ یا بقیه چیزی بفهمی! چون هرچی بیشتر بفهمی بیشتر در خطری!
لبخندی زد و اردم ادانه داد: الانم مثل یه دختر خوب بگیر و بخواب
نمی دونم چطور اما همزمان با تموم شدن جملش چشمام سنگین شد و سریعا به خواب رفتم... طوری که انگار طلسم شده بودم!
حرف های اون شب یه بین خیلی مهم بودن! طوری که اگه بهشون عمل میکردم می تونستم خودمو از رد وولف نجات بدم! اما من طوری مجذوب موجودات عجیب اطرافم شده یودم که نمی تونستم بیخیال از کنارشون بگذرم و سعی کنم تصور کنم هیچ اتفاقی نیافتاده! و همین کنجکاو بودنم بدجور کار دستم داد....
....................
جمعه و شنبه و یکشنبه چون تعطیل بود اصلا از اتاقم بیرون نیومدم...برای وقت مبادا از کره نودل اورده بودم و فقط اونارو می خوردم... سعی کردم تنها باشم تو تنهایی بیشتر به اتفاقاتی که داشت رخ میداد فکر کنم و به راه حل براشون پیدا کنم
اما هیچی دستگیرم نشد...
موهامو دم اسبی بستم و بی حوصله کیفمو رو کولم انداختم و از اتاق اومدم بیرون... بعد 3 روز بیرون اومدن از خونه هم حس خوبی داشتم هم یه حس بد... بعد از اون شب و دیدن اون زن خون اشام که نزدیک بود سرمو از تنم جدا کنه شبا با ترس می خوابیدم...هنوزم حس میکنم دور و اطرافم رو خون اشام ها احاطه کردن...به هیچکس اعتماد ندارم حس میکنم همشون خون اشامن یا وامپایرس
از مغازه ی کوچیک داخل محوطه ی کنار ساختمان خوابگاه یه نوشیدنی خریدم و شروع کردم به نوشیدنش... روی یه نیمکت نشستم و اروم به ریخته شدن برگ های خشک شده درخت ها نگاه می کردم که صدای تهیونگ سکوت رو شکست: تا کی میخوای از اتفاقات رخ داده فرار کنی؟
بدون اینکه نگاخش کنم گفتم: اصلا از این اومون های یهوییتون خوشم نمیاد!
+اومدن های یهوییمون؟
-بله... تو ! جونگ کوک ! یه بین! همتون دارین با کاراتون دیوونم می کنید
+ یه بین؟ از کجا میشناسیش؟
-اومد پیشم و یکم ازتون گفت
اخمی کرد و گفت: یه بین اصلا قابل اعتماد نیست چه یون
-اونم دقیقا همین حرفو برای تو زد
نگاهی بهم انداخت و گفت: من ازت نمیخوام بهم اعتماد کنی! فقط به یه بین اعتماد نکن چون اون اونطوری که نشون میده نیست
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: من به هیچکدومتون اعتماد ندارم ...
از رو صندلی بلند شد و گفت: اینجوری بهتره...
بعد از رفتنش بخاطر حرفتم کمی عذاب وجدان گرفتم...شاید قصد تهیونگ فقط کمک به منه...چرا باهاش انقدر بد رفتار می کنم...اووف... فعلا که هم یه بین هم جونگ کوک فقط بدی تهیونگو گفتن... نمیدونم باید چیکار کنم...
................

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now