10(I'm not Jenny!)

2.8K 336 30
                                    

داشتم میرفتم سمت ساختمان جشن...هنوز خیلی مونده بود... همونطور داشتم قدم میزدم که ناگهان از پشت دستی اومد روی دهنم... با ترس خواستم برگردم که تو یه حرکت دستشو دور کمرم حلقه کرد و کم کم از حال رفتم...
...............
چشمامو که باز کردم متوجه ی شلوغی اطرافم شدم... دست و پام با طناب هایی بسته شده بود و نمی تونستم تکون بخورم. به اطرافم نگاهی دقیق انداختم. شبیه یه غار بود.در و دیوار سنگیش پر از اشکال عجیب و غریب بود! مشعل های کوچک از دیوارها اویزان بود و فضارو روشن تر کرده بود. چند نفر روبروم بودند و داشتند باهم حرف میزدند. دقیق تر که شدم یه دختر و سه تا پسر دیدم . دختر موهایی بلند فر داشت و ظاهری اروپایی... چشمایی ابی و پوستی سفید. یکی از پسرها قد بلند بود و موهایی گندمی رنگ داشت...تقریبا 25 ساله میزد.. دو پسر دیگم تو این محدود سنی...یکیشون کوتاه تر بود و موهایی سیاه داشت... دختر که چشمش به من افتاد رو بهم گفت: بیدار شدی زیبای خفته؟
نمیدونم چطوری بی هوش شده بودم اما سرم و چشمام درد میکرد. دیگه از فهموندن اینکه من جنی نیستم خسته شده بودم به چشماش نگاه انداختم و گفتم: من...جنی...
دختر یه قدم اومد جلو و گفت: نیستی! می دونیم! ما کاری با جنی نداریم! در اصل با خود تو کار داریم!
با تعجب نگاهش کردم که پسر مو گندمی روی صندلی روبروم نشست و گفت: دوستات این چند روزه خیلی سعی کردن کاری کنن ما تورو پیدا نکنیم! و گیرت نندازیم! تو خوابگاه! تو محوطه! و بقیه جاها... اونا خیلی دقیق بودن! در عجبم امشب چطوری همینطوری تورو رها کردن!
به چشمام زل زد و گفت: واقعا نمی فهمم چرا انقدر از وامپایرها میترسی!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: چون اونا ادم کشن!
پسر پوزخندی زد و گفت: و فک کردی وامپایرس ها نیستن؟ چه جالب!
از روصندلی بلند شد و درحالی که به سمت میزی که روش انواع نوشیدنی بود میرفت گفت: خون اشام ها اونقدرام که تو فکر میکنی بد نیستن!
پریدم وسط حرفش و گفتم: مطمئنا منو نیاوردین اینجا تا درمورد وامپایرها باهام حرف بزنی!
سری تکون داد و گفت: البته! همیشه از ادمایی که سریع میدن سر اصل مطلب خوشم میاد!
به دختر اشاره کرد و گفت: دست و پاشو باز کن!
بعد باز شدن دست و پام تونستم نفس راحتی بکشم!
پسر به یکی از پسرای داخل اتاق اشاره کرد و گفت: بیارشون داخل!
با کنجکاوی نگاهشون کردم که ناگهان 4 تا از هم کلاسی هام که بیشتر باهاشون در ارتباط بودم دست بسته اوردن داخل اتاق!
از جا پریدم که از پشت دو دست رو شونه هام نشست و منو وادار به نشستن کرد.زورش انقدر زیاد بود که نتونستم مقاومت کنم و نشستم
پسر مو گندمی بهشون اشاره کرد و گفت: واقعا نمیخواستم این خانومای خوشگلو وارد ماجرا کنم... اما می دونی اینطوری یکم درصد قبول کردنت بالا میره
با تعجب گفتم: چی میگی درست حرفتو بزن ببینم چی میخوای؟
بشکنی زد و گفت: اوکی...
دوباره روی صندلی نشست و گفت: اون لوک احمق واقعا فکر میکنه وامپایر ها عقب افتاده ان! و نمی تونن از نقشه های مسخرش سر دربیارن؟ هه! کورخونده!
بهم زل زد و ادامه داد: ببین دختر خانوم! بعضی چیزا رو لازم نیست بدونی! فقط تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که بفهمی این نماینده های احمق و اون لوک کثیف دارن چه غلطی بر علیه وامپایرها میکنن!
پوزخندی زدم و گفتم: یعنی ازم میخوای جاسوسی دوستامو بکنم؟
سری تکون داد و گفت: جاسوسی؟؟؟ من همچنین حرفی زدم! این یه کمکه! به وامپایرهای خوبی که میخوان زنده بمونن!
-و تو چرا فکر کردی من اینکارو میکنم؟
هنوز یه لحظه از حرفم نگذشته بود که با سرعتی باور نکردی اومد سمتم و گلومو سفت گرفت... نزدیک بود خفه شم . با چشمایی عصبی تو چشمام زل زد و گفت: ببین خانوم کوچولو! من ازت خواهش نکردم میفهمی!؟ فک کنم خیلی چیزا برای از دست دادن داشته باشی! از جمله جونت! نمی خوای که با یه حرکت به یه وامپایر تبدیل بشی و تا اخر عمر تو تاریکی ها سر کنی و یه خون خوار بشی؟؟؟ میخوای؟
با تمام نفسی که برام مونده بود گفتم: من...به دوستام...خیانت ...نمیکنم!
چند ثانیه نگاهم کرد و پوزخندی زد. دستشو دور گردنم شل کرد و تو یه لحظه با همون سرعت رفت سمت یکی از دخترای همکلاسیم..با ترس نگاهش کردم که تو یه حرکت گلوشو درید... سریع سرمو چرخوندم...نمی تونستم این صحنه رو ببینم... صدای فریادشو شنیدم: دیدی؟
اینبار اومد نزدیکم... سرشو اورد جلوتر و با دستش صورتمو برگردند سمت خودش. تو چشمام نگاه کرد و گفت: یکی که چیزی نیست! کافیه قبول نکنی تا تمام خوابگاهتون تبدیل به وامپایر بشه!
با نفرت نگاهش کردم... خدای من!سرمو انداختم.اشک توی چشمام جمع شده بود.سرمو برگردوندم و به جسدش که افتاره بود رو زمین نگاه انداختم. به چهره ی پریشون 3 تای دیگشون نگاه کردم التماس توی چهرشون موج میزد...
من باید چیکار کنم... نه من نمی تونم بهشون خیانت کنم..اونا بار ها بخاطر من تو دردسر افتادن... یه بین بخاطر من با وامپایر ها و ... جنگید...
با عصبانیت از رو صندلی بلند شدم و رو به پسر گفتم: برام مهم نیست! می تونی منو بکشی یا تبدیل به یه ومپایرم بکنی! اما...من به دوستام خیانت نمیکنم! این ذلت رو قبول نمیکنم!هیچ وقت!
دختر اومد جلوم و داد زد : چطور جرات میکنی؟
پسر دستی تکون داد و گفت: نه!
روبه من کرد و گفت: باشه! ببینم چقدر دیگه میتونی تحمل  کنی قهرمان!
به خروجی غار اشاره کرد و گفت: به امید دیدار!
بدون نگاه کردن به هم کلاسی ها از غار اومدم بیرون... درسته که جونشون مهمه اما... من نمیتونم همه ی دوستامو بفروشم بخاطرشون!
نگاهی به اطرافم انداختم... توی جنگل بودم. خدایا من الان کجام؟؟؟ ناامید روی برگ های ریخته نشستم.. اوووف یعنی هیچکس نیست منو از این جا نجات بده؟؟؟
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن.. تقریبا چهل دقیقه گذشته بود و سردرگم اصلا نمی دونستم دارم کجا میرم! به یه درخت تکیه دادم و سرمو انداختم و زیرلب گفتم: لطفا... یکی کمک کنه...دارم دیوونه میشم
سرموبلند کردم که فرد سیاه پوش رو دیدم... با دیدنش کمی امیدوارشدم... دیگه ازش نمی ترسیدم... میتونم بگم با دیدنش یه جورایی خوشحال هم میشدم... بهش نگاه کردم و گفتم: لطفا کمکم کن! ساکت داشت نگاهم میکرد... حتی صورتش معلوم نبود... بار اخر فقط یه کلمه بهم گفت بپرم! اما اصلا تن صداش یادم نمیاد! که مردونه بود یا زنونه! اشکی از رو گونم چکید... پاکش کردم و با هق هق گفتم: من خیلی ضعیفم...حتی نمی تونم از خودم مواظبت کنم ... پس چطور میتونم از دوستام ... اه ... الانم که اصلا معلوم نیست کجام!؟ چقدر با ردوولف فاصله دارم!
چند قدم اومدجلو. بهم نزدیک و نزدیک تر شد... دیگه کاملا نزدیکم بود.خم شد و صورت سیاه پوشش کاملا روبروی صورتم بود. چیزی جز شنل سیاهش نمیدیدم... کمی سرشو اورد بالا. دوتا چیز براق دیدم.. دقیق تر شدم... چشماش بود که داشت برق میزد... چشماش خیلی قشنگ بود... رنگ خیلی عجیبی داشت...عسلی خیلی روشن! انگار چشماش اتیش گرفتن... همونطور که تو چشماش زل زده بودم یهو همه جا تاریک شد... و افتادم رو زمین و دیگه چیزی نفهمیدم...
................
چشمامو باز کردم که دیدم توی اتاقمم...با یاوداوری اتفاقات داخل جنگل از جا پریدم...خدایا! اون منو اورد اینجا؟؟؟
چشماش...چرا یادم نمیاد...زنونه بود یا مردنه! فقط میخوام بفهمم زنه یا مرد! اه یادم نمیاد! هربار هر  نشانه ای ازش میبینم چند دقیقه بعدش یادم میره! نگاهی به ساعت روی میز انداختم 3صبح بود! سرم خیلی درد میکرد... و همچنین لباسام خیلی خاکی بود..پس بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی!
توی وان دراز کشیدم... نزدیک به یه ماه از اومدنم به رد وولف گذشته... به ساعدم و نشانه های روش نگاه کردم...جنی...ظاهرشد و این بلا رو به سرم اورد و غیب شد! اصلا معلوم نیست کجاس! تهیونگ و یه بین... چیز زیادی درمورد وامپایرس ها هنوز نمیدونم... هیچی بهم نگفتن... جونگ کوک... گرگینه بودنش! یعنی چی!!؟؟ خدایا چرا هیچی نمیفهمم! چرا همه ی این بلاها سر من میاد؟؟؟ دوباره به ساعدم نگاه کردم... وقتی ماه کامل شه... وقتی ماه کامل شه...چه اتفاقی میوفته؟ خیلی کنجکاوم بدونم!
...................
هموز هوا گرگ و میش بود! یک ساعت زودتر از خوابگاه اومده بودم بیرون... دیشب اصلا نخوابیده بودم و همش تو فکر بودم...نکنه اون وامپایر دیوونه به سرش بزنه و اون بلایی که گفت و سر خوابگاه بیاره؟ ولی بازم من نمیتونم همچنین کاری در حق تهیونگ و بقیه بکنم...
تو فکر بودم که صدای تهیونگ افکارمو بهم زد: چیشده که انقدر زود از خواب پا شدی؟
برگشتم که کنارم روی نیمکت دیدمش... با حرص رومو برگردوندم که گفت: چیشده؟؟ چرا روتو برمی گردونی؟
نگاهش کردم و گفتم: واقعا عجب رویی داری! تو تمام این اتفاقاتی که این مدت افتاده تو کجا بودی؟ تا جایی که یادمه همش یه بین منو نجات داد! حالا کمک پیشکشت! چرا هیچی به من نمیگین؟ درمورد خودتون! این ردوولف خراب شده!دیگه دارم دیوونه میشمم!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: خدای من چقدر دلت پره!
سرمو انداختم که بلند شد و گفت: میخواستم برم به رودخونه و طلوع خورشیدو از نزدیک تماشا کنم... اما انگار قسمت نیست...
بهم نگاه کرد و ادامه داد: پاشو! یه جای بهتر مد نظرمه!
تا خواستم ممانعت کنم دستمو گرفت و از رو نیمکت بلندم کرد... نگاهش کردم که کتشو دراورد و گرفت سمتم و گفت: میشه تا مقصد اینو نگه داری؟
کت رو ازش گرفتم و با تعجب نگاهش کردم... کم کم بال هاش که شبیه بال خفاش بود اما بزرگ تر از پشتش بیرون زد... دهنم باز مونده بود که جلوم خم شد و گفت: سوارشو!
رفتم رو کولش و کم کم از زمین فاصله گرفت و شروع به بال زدن کرد... دیگه خیلی از زمین فاصله داشتیم و تقریبا تو اسمونا بودیم...مه ها جلوی دیدمو گرفته بودن اما باز اون بالا برام خیلی جذاب بود...باد میخورد به موهام و یکم سردم شده بود! به اطراف نگاه کردم و با هیجان گفتم: وای! خوشبحالت! هرروز همچنین مناظر قشنگی رو میبینی! این بالا معرکس!
-اونقدرام جالب نیست! بعد 19 سال دیگه تکراری میشن!
کتشو انداختم رو شونه هام که گفت: سردته؟
+یکم!
خواست بره پایین که سریع گفتم: نه نرو! همین بالا رو دوست دارم!
-پس سفت بشین!
خواستم بگم چرا که ناگهان اوج گرفت... دستمو سفت دور کمرش حلقه کردم و با خنده گفتم: یااا اروم تر!
ناگهان پام خورد به زمین... به خودم که اومدم دیدم بالای یه صخره ام...خیییلی ارتفاعم زیاد بود... اگه یه قدم عقب میرفتم میوفتادم و کاملا خورد میشدم... با ترس دستمو دور کمرش حلقه کردم و با ترس گفتم: وای خدای من! مواظب باش!
دستامو گرفت و گفت:چیزی نمیشه ! کم کم دستاتو از رو کمرم بردار! سعی کن با ترست روبرو بشی!
سریع گفتم: وای نه نمی تونم! من از ارتفاع خیلی میترسم!
صداشو شنیدم: بهم اعتماد کن نمیزارم بهت صدمه ای برسه!
بدون اینکه به پایین نگاه کنم کم کم دستام دور کمرش شل شد اونم از جلوم پرواز کرد و رفت پشت سرم...
-برگرد!
+نه میترسم!
گفتم برگرد!
صداش خیلی جدی بود... پاهام میلرزید...جام خیلی بد بود... یعنی اگه یه سانتی متر اشتباه میکردم میوفتادم پایین... با بدبختی اروم اروم برگشتم سمتش! لبخندی زد و گفت: دیدی تونستی؟
پایینو نگاه کردم و گفتم: اینجا خیلی بلنده! خیلی!
نگاهشو ازم گرفت و یهو با صدای بلند داد زد: بچه ها نمیخواین به دوستم خوش امد بگید؟
با تعجب به اطراف نگاه کردم که صداهای عجیبی از دور و ورم شروع به انتشار کرد...
به خودم که اومدم دیدم دورم پر شده از چیزهایی درخشان... خیلی پرنور بودن.. دستمو گرفتم که ببینم چین که یکیشون روی دستم نشست و نورشو یهو خاموش کرد... دقت که کردم دیدم شبیه ادمن! اما خییییییلی کوچک بودن انداره انگشت کوچیکم! بدنشون سبز رنگ بود! یه سبز کمرنگ و خوشگل! گوش های تیزی داشتن و چشمایی معصوم و بزرگ... با لبخند نگاهش کردم و گفتم: وااای تو چقدر بامزه ای! با انگشت کوچیک دست دیگم دستی اوردم به سرش که اونم انگار خوشش اومد چون حسابی برام ناز کرد و تو یه حرکت از رو دستم بلند شد و شروع به پرواز کردن دورم شد! به تهیونگ نگاه کردم که گفت: ازت خوشش اومده!
لبخندی زدم و گفتم: وای تهیونگ دارم خواب میبینم؟ تا حالا همچنین موجوداتی رو توی خواب هم ندیده بودم! خیلی بامزن!
تهیونگ بهشون نگه کرد و گفت: خوب یگه بسه! برید پی کارتون!
یکیشون رفت جلو صورتش و شروع کرد به جیغ جیغ کردن...صداش اروم بود من چیزی نفهمیدم. رو به تهیونگ گفتم: چی گفت؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت: فحش داد!
نمی دونم چرا نتونستم جلو خندمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده...بعد رفتم اون وروجک ها رو به تهیونگ گفتم: وای خیلی ناز بودن! بازم منو بیار پیششون!
چند قدم اومد جلو و روبروم روی صخره ایستاد.. پشتشو بهم کرد و گفت: یکم دیگه بارون میاد دوس ندارم خیس شیم!
رفتم رو کولش و گفتم: اوکی بریم...
تو راه بودیم...ابرا تیره تر شده بودن... ازش پرسیدم
-تو از کجا فهمیدی قراره بارون بیاد؟
+ما وامپایرس ها بدنمون به شرایط محیط خیلی حساسه! به محظ یه ذره سرد یا گرم شدن سریع می فهمیم... اگه بخواد بارون بیاد اولین نفر ما خبردار میشیم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: چه جالب ...
اروم روی زمین فرود اومدیم... بیرون از رد وولف بودیم...نزدیک 8 بود و کلاسا کم کم شروع میشد پس نباید میرفتیم تو رد وولف چون بچه ها مارو میدیدن! کم کم بال هاش ناپدید شدن! کت رو گرفتم سمتش و گفتم: خیلی بهم خوش گذشت! من دیشب اصلا نخوابیدم...خیلی ذهنم مشغول بود! مرسی که بهم روحیه دادی!
کم کم بارون شروع به باریدن کرد... هنوز خیلی کم بود ... با چشمای قهوه ایش نگاهم کرد و گفت: راستش... منم اصلا نتونستم بخوابم... میدونم که این چند روز باید بیشتر مراقبت میبودم اما...واقعا درگیر بودم... انقدر که به خودمم نمیرسیدم! لبخندی زد و ادامه داد: ممکنه این حرفی که میزنم ناراحتت کنه... اما...تو منو یاد جنی می اندازی! احتمالا یه بین بهت گفته که من دوباره جنی رو زنده کردم ... و بخاطرش خیلی سختی ها کشیدم... تو چشمام نگاه کرد و گفت: چه یون من فقط یه بار تو زندگیم از ته قلب عاشق شدم! وقتی جسدشو توی جنگل پیدا کردم حس خیلی مضخرفی داشتم... میدونستم با دوباره زنده کردنش تمام قوانینو زیر پا میزارم! اما...چاره ی دیگه ای نداشتم! من اونو زنده کردم که تا ابد کنارم باشه! اما...اون خیلی زود همه چی یادش رفت...
اشکی روی گونش چکید...بارون شدید ترشده بود... بدون اینکه نگاهم کنه ادامه داد: متاسفم که این حرفو میزنم اما... تو منو یاد جنی می اندازی!
روزهای اول ازت دوری میکردم چون واقعا نمیخواستم کسی که کاملا شبیه جنیه همش نزدیکم باشه! اما نمی تونستم! خیلی سعی میکنم به خودم بفهمونم تو جنی نیستی! اما هربار که صورتتو میبینم تمام تفکراتم بهم میریزه...
متوجه ی چکیدن اشکام شدم... سرمو انداختم...با اینکه همچنین اتفاقی برام نیوفتاده بود اما می تونستم درکش کنم... یه قدم رفتم جلو و روی پاهام بلند شدم و در آغوشش کشیدم... نمیخواستم احساس تنهایی کنه یا اینکه فک کنه من ناراحت شدم... تو سکوت فقط در آغوشش کشیدم... شاید خودمم به یه اغوش نیاز داشتم!....
.................
امروز تو مدرسه تقریبا میشه گفت یه روز عادی بود... ایونجین اولین روزشو تو مدرسه آغاز کرد و تمام طول روز رو ته کلاس خواب بود! فقط گاهی زنگ تفریحا بلند میشد یه چیزی میخورد و دوباره می خوابید...برام جای تعجبه چطوری اخر ترم درسارو پاس میکنه؟؟
نزدیک به ساعت خاموشی بود. چون فردا امتحان ریاضی داشتم برای شام خوابگاه رو ترک نکرده بودم...برای همین کم کم شکمم به قارو قور کردن افتاده بود. رفتم سمت کابینت و بازش کردم و دنبال نودل گشتم..باورم نمیشد نودل هام تموم شده بودند! حالا چی بخورم؟ من که فقط همینو داشتم...برم یه سر به سالن بزنم...شاید تونستم یه چیزی کش برم! سویی شرت سیاهمو پوشیدم و کلاهشو سرم انداختم و از اتاق زدم بیرون. به محض بستن در اتاقم متوجه ی صدای باز شدن در اتاق جنی شدم. وای پاک یادم رفته بود! از پریروز نرفتم به اتاقش! چقدر من گیجم!؟
رفتم سمت در و کامل بازش کردم و رفتم داخل و در رو پشت سرم بشتم.چراغو روشن کردم و اولین چیزی که دیدم دیوار سالم و پنجره ها و پرده های دست نخورده بود! یا خدا! اینا که تا همین پریروز همه داغون شده بودن!!! باورم نمیشه! اصلا انگار که خواب دیدم! کف زمین نشستم و به اطراف با دقت نگاه کردم...مطمئنم تو این اتاق یه چیزی هست! یه سرنخی! یه چیزی که منو به جنی برسونه! بلند شدم و رفتم سمت تختش... صدایی جیع مانند از کف زمین بلند شد. به زیر پام نگاه انداختم زیر پام فرش بود. بی توجه برگشتم سمت کمدا که دوباره صدارو شنیدم... یکی از تخته چوبا لق شده بود... نشستم رو زمین و خم شدم قالی رو از روش برداشتم. همونطور که حدس زدم یه تکه از پالت لق صده بود...پریروز هم همینطوری بود؟ چطور متوجه نشدم...
دستمو بردم و خواستم بلندش کنم اما تکون نمیخورد... عصبی کوییدم روش و به چپ و راست تکونش دادم که ناگهان به سمت راست سوق داده شد. نفهمیدم چیشد پس با دقت نگاه کردم... از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت پنجره که یهو کتابخونه روبروم تکونی خورد. نگاهش کردم... کج شده بود! رفتم سمتش و به تک تک اجزاش چشم دوختم...یه چرخه ی کوچیک از وسط کتابخونه بیرون زده بود. دست بردم.نمیدونستم با چرخوندنش چه اتفاقی میوفته! اما...به امتحانش می ارزید پس چرخوندمش... همون لحظه صدایی از کف زمین به همزاه لرزشی بلند شد... دستامو به دیوار تکیه دادم و با تعجب به تونل کوچکی که جلوم درست شد نگاه کردم... پله های کوچک و ریز به انتهایی تاریک! گوشیمو از جیبم دراوردم و چراغ قوه اشو روشن کردم... کمی دلهره داشتم اما... باید میفهمیدم به کجا میره! پس یکی یکی از پله ها رفتم بیرون... بوی خاک میومد و همه جا تار عنکبوت بود... بالاخره به انتهاش رسیدم و پام روی زمین متوقف شد به اطراف نگاه انداختم...شبیه به اتاق بزرگ بود! پس حتما یه چراغی داره! چراغ قوه رو به طرف دیوارا گرفتم و بالاخره یه کلید پیدا کردم... با فشار دادنش فضا روشن شد... درست حدس زدم یه اتاق بود... یه اتاق بزرگ! اما خیلی عجیب! بیشتر شبیه ازمایشگاه بود! همه جا پر اسکلت بود... اسکلت هایی شبیه دایناسور! انسان... نقشه هایی روی دیوار نصب شده بود...دقیق تر شدم...کتابخونه... و یه میز بزرگ روبروم. رفتم سمت میز.روی میز پر بود از کاغذ کاهی و کتاب های کهنه... شروع به ورق زدن چند تاشون کردم... پر بود از اشکال عجیب و نوشته هایی با خط میخی...هیچی ازشون نفهمیدم پس بستمشون...به کاغذهای چسبیده روی دیوار نگاه کردم...چند تا نقاشی اناتومی بدن بود... بدن انسان بود اما کمی فرق داشت... چندین خط و خطوط بزرگ کشیده بود... بیشتر که دقت کردم فهمیدم باله! چند قدم رفتم عقب و از دور نگاهش کردم... دقیقا شبیه بدن یک وامپایرس بود! دوباره رفتم جلو و به کتاب ها و ورقه های روی میز نگاه کردم...
چندتاشون دست نوشته بود پس شروع کردم به خوندنشون:
-امروز تهیونگ بالاخره بال هاشو نشونم داد! اونا بزرگ بودن! خیلی! باورم نمیشه! خیلی شگفت انگیز بود!
ورقه ی بعدی روبرداشتم:
-یه بین نمی دونه که من شونشو برداشتم ... نبایدم بدونه! من به موهاش نیاز دارم!
ورقه هارو روی میز گذاشتم و به اطرافم و نقشه ها نگاه انداختم...
رنگ قرمز : تعداد وامپایرس های اطراف رد وولف
رنگ زرد: تعداد وامپایرهای اطراف ردوولف
با سردرگمی سرمو انداختم... این اتاق ... متعلق به جنیه! و اینطور که پیداست جنی داشته درمورد وامپایرس ها تحقیق میکرده! اما قبل اینکه خودش به یه وامپایر تبدیل شه یا بعدش؟؟ اصلا چرا؟؟؟؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد. یه بین بود
-الو
+سلام کجایی؟
-تو خوابگاه چیزی شده؟
+اممم... نه چیزی نیست! فقط میتونی هرچه سریع تر خودتو به محوطه خوابگاه برسونی؟
-باشه الان میام!
گوشیمو توی جیبم انداختم و به سمت پله ها رفتم... باید دوباره به اینجا برگردم...

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now