3(Vampires)

4.1K 474 44
                                    

طبق معمول ضمن ورود به کلاس اولین صحنه ای که دیدم تهیونگ بود در حال خوندن یه کتاب... رفتم و کنارش نشستم...بعد از اتفاق دیروز نمی دونستم باید چطوری برخورد کنم! سلام کنم؟ ولی خوب سلام یه چیز عادیه! سرمو برگردوندم و گفتم: سلام!
با شنیدم صدام بدون اینکه نگاهشو از کتاب تو دستش بگیره جوابمو اروم داد! کتاب فلسفه رو روی میز گذاشتم و منتظر شدم استاد بیاد... نگاهی به ساعت انداختم فعلا 8 و نیم بود...استاد 9 میومد.واییی نیم ساعت زود اومدم؟ حواسم کجاست؟ تهیونگ هم که آدم خوش مشربی نیست! زشته همش هم سر کلاس بخوابم... دستمو زیر چونم گرفتم و با بی حوصلگی صفحات کتابو ورق زدم... با شکل های کتاب خودمو سرگرم کرده بودم که صدای دخترای کلاس بلند شد
-جونگ کوک بیا برات جا گرفتم!
+نخیر! اون جلو نمیشینه! جونگ کوک بیا اینجا!
× هی چه خبره! جونگ کوک میشه برام این مسئله ریاضی رو توضیح بدی؟
با دیدن استقبال عمده ای که از ورود جونگ کوک شد به این پی بردم که واقعا بین دخترا معروفه! خیلی دوست داشتم عکس العملشو ببینم نگاهی به اطراف انداخت و لبخند زنان رو به دخترا گفت: امروز هوا خیلی خوبه ترجیح میدم کنار پنجره بشینم!
به محض تموم شدن حرفش به سمت میز ما اومد و رو صندلی جلوی میز ما ایستاد... کیفشو از رو شونش برداشت و گذاشت رو صندلی... خواست کتشو دربیاره که متوجه من شد... با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو کره ای هستی؟
ضمن احترام بلند شدم و عدای احترام کردم و گفتم: سلام من جونگ چه یون هستم از سئول
ابروهاشو بالا انداخت و کتشو دراورد و تا کرد و گذاشت رو کیفش... در حالی که آستین های پیرهنشو بالا میداد گفت: خوشحالم میبینمت! منم جئون جونگ کوک هستم! دست عضلانی و البته سفیدشو گرفتم سمتم منم لبخند کمرنگی زدم و دستشو فشردم... دستاش برخلاف دستای تهیونگ شدیدا داغ بود... طوری که انگار خونش داشت تو رگ هاش آتش می گرفت... دستشو ول کردم که گفت: واقعا نعمت بزرگی نصیبت شده! به تهیونگ اشاره کرد و گفت: نماینده تهیونگ ! کم پیش میاد لوک فرد جدیدی رو به اون بسپاره! مگر اینکه بخواد برای کارایی که قراره در آینده ای نچندان دور انجام بده آموزشش بده!
متوجه نگاه عصبی تهیونگ شدم ... کتابشو بست و با خونسردی و کمی خشم گفت: من فرمانده هیچ ارتشی نیستم جونگ کوک! و قرار نیست به جایی حمله شه! اینجا مدرسست و من فقط نقش یه نماینده رو دارم!
جونگ کوک ابرویی بالا انداخت و گفت: خوب این ظاهر قضیه اس! اما واقعا تو فقط یه نماینده ای!؟ اینارو واسه کسی بگو که خودش قبلا نماینده نبوده باشه! یا تازه وارد باشه مثل چه یون!
از همون جر و بحث های اولشون فهمیدم که اولا جونگ کوک نماینده بوده اما بخاطر مشکلی که با لوک و طرز آموزشش داره مخالف بوده و استعفا داده! اما نمیفهمم چرا اولش به خود تهیونگ اشاره کرد و طعنه زد؟ نکنه با تهیونگ هم میونه خوبی نداره؟
دوباره نگاهشون کردم که تهیونگ گفت: خوب اگه فکر میکنی طرز آموزش و سرپرستی ما غلطه چرا خودت جاخالی کردی و استعفا دادی؟ تو میتونستی همه ی سیاست های لوک رو با رفتارت تغییر بدی!
جونگ کوک طعنه ای زد و گفت: خودتم خوب میدونی اینجا وضع چجوریه! من با شعارهای سوسیالیسمی یا دموکراسی خواهانه ام فقط خودمو اذیت میکردم و برای خودم دردسر درست میکردم! می دونی که گاندی بخاطر چی مرد؟
تهیونگ اینبار چند لحظه سکوت کرد اما خیلی طول نکشید و قاطعانه پاسخ داد: اینجا قانون جنگل حاکمه! نخوری می خورنت! باید قدرت داشته باشی! قدرت داشته باشی ازت حساب میبرن! ازت که حساب ببرن اینبار دنیاسن که به ساز تو میرقصه! اینجا کسی به درست یا غلط بودن مسئله نگاه نمیکنه! و براشونم اصلا مهم نیست! اونا فقط یه ورقه کاغذ میخوان به اسم مدرک و یه آقا یا خانم جلوی اسمشون!
نمی دونم بگم خوشبختانه یا متاسفانه اما همین موقع استاد اومد سر کلاس و بحث بین جونگ کوک و تهیونگ با شنیدن سلام استاد پایان یافت... از زیر چشم نگاهی به تهیونگ انداختم و متوجه شدم واقعا عصبیه! مدادی بیرون اوردم و روی یک صفحه ی سفید دفترم نوشتم: حرفاتو قبول داشتم! من بهت ایمان دارم ناراحت نشو!
کاغذ رو جلوی دستش گذاشتم تا بتونه بخونه! هنوز به حرفاش فکر نکرده بودم که ببینم باهاشون موافقم یا مخالف اما مطمئن بودم که الان فقط میخوام حال نمایندمو با چند کلمه حرف بی اساس هم شده بهتر کنم!
نوشته ی روی کاغذ رو که دید بهم نگاه کرد و زیر لب مشکلی نیستی تحویلم داد! منم کشش ندادم و به حرف های استاد گوش کررم!
...............
بعد از اتمام کلاس نگاهی به تهیونگ انداختم که سریع وسایلشو جمع کرد و در عین حال سرش تو گوشیش بود و همش برای یکی مسیج میفرستاد... راستش زیاد کنجکاو شده بودم چون در حین درس دادن هم سرش تو گوشی بود و همش با یک نفر چت میکرد... سرمو برگردوندم و مشغول جمع کردن وسایل شدم که صداشو در حالی که از کنارم میگذشت شنیدم: هیچ کاری نکنید تا من بیام! تا چند دقیقه دیگه اونجام!
صداش که کمی دورتر شد فهمیدم که از کلاس خارج شده... من آدم یجورایی کنجکاو بودم اما هیچ وقت تو کار دیگران دخالت نمیکردم. خواستم از کلاس خارج شم پس کیفمو از رو صندلی کشیدم... به محض کشیدن کیف دفتری هم از روی میز افتاد روی زمین...از رو زمین بلندش کردم که متوجه شدم همون دفتریه که تهیونگ همش درحال نوشتن یه سری چیز ها داخلشه! برگشتم و در حالی که به دور شدنش نگاه میکردم گفتم: انگار واقعا باید دنبالت بیام!
از ساختمان اصلی رد وولف خارج شدیم و من همچنان دنبالش میرفتم... سرعتمو بیشتر کرده بودم تا بتونم بهش برسم اما اون سرعتش از من بیشتر بود. دوباره مهی که همیشه اطراف رد وولف بود فضا رو احاطه کرد اما برخلاف همیشه مهش غلیظ نبود...پام که روی برگ های خشکیده ی درخت ها میرفت از خودشون صدای خش خش مانندی بیرون میدادند و تنها صدایی که سکوت محیط مه آلود رو میشکست هپین بود! کم کم تهیونگ از دیدم گم شد و جاشو به درخت های بلند قامت سرو داد... صدای زوزه باد محیط رو رعب آور تر میکرد و بدنم رو به لرزیدن دعوت میکرد... چند قدم دیگر جلو رفتم که جلویم ساختمانی فرسوده را دیدم...شاید متعلق به صده 800 باشد ... گیاه های پیچک مانندی دیوارهایش را مانند حصاری زندانی کرده بودند و پنجره های بزرگ چوبی اش آن را با قدمت نشون میداد
چند قدم جلو رفتم و نگاهی به رد پاهای روی گل ها و برگ های له شده انداختم... رد پا تازه بود پس به احتمال زیاد تهیونگ داخل این ساختمان مرموز شده است... با دستم در بزرگ چوبی اش را رو به دخل فشار دادن و وارد سالن بزرگ آن شدم... لوستری بزرگ به سقف آویزان بود که کل سالن را دربرمی گرفت... همه جا تار عنکبوت بود و صدای موش ها به راحتی به گوش میرسید... مطمئنا فردی در این خانه متروکه زندگی نمیکرد! اما سوال اصلی این بود که این خانه در پشت محوطه رد وولف درون جنگل چه میکند؟ و دوم اینکه چرا تهیونگ به اینجا آمده؟ چند قدم که جلو رفتم صدای پایی راشنیدم با حرف زدن... از ترس اینکه صاحب منزل یا کس دیگری جز تهیونگ باشد خودم را کشیدم زیر میزی که پشت سرم بود و پارچه ای سفید که گرد و غبارهای رویش رنگش را به قهوه ای تغییر داده بودند ، روی آن خودنمایی میکرد... از گوشه میز کمی از پرده را کنار زدم تا افراد داخل سالن را ببینم
یکی از آنها تهیونگ بود! و دیگری که به من پشت کرده بود فردی هیکلی و بلند قامت با موهای صاف و قهوه ای روشن بود!
گوش هایم را تیز کردم تا بتوانم صدایشان را بهتر بشنوم:
-ما نمیتونیم زیاد اینجا نگش داریم! لوک همین الانشم شک کرده!
تهیونگ: شما اگه کارتونو درست انجام بدید لوک اصلا متوجه نبودش نمیشه!
-تو میگی ما چه غلطی بکنیم؟ اون لب بهش نمیزنه! چند بار هم خواستیم بهش با سرم تزریق کنیم اما دیوانه وار فریاد میزد و مانع کارمون میشد!
تهیونگ کلافه دستی داخل موهایش کشید و گفت: آخ یه بین! اخ! همه ی اینا تقصیر توئه!
رو کرد به فرد ناشناس و گفت: یا همین امروز شروع میکنیم یا کارشو تموم میکنم!
این را گفت و به سمت دیگر سالن با عجله رفت و فرد ناشناس هم بدنبالش! با تعجب و گنگی وقتی از رفتنشان مطمئن شدم از زیر میز بیرون آمدم... نمی دانستم باید دوباره این یواشکی نگاه کردن هایم ادامه دهم یا نه! اما قلبم به من میگفت که چیزی در این مکان مشکوک است و من باید از آن سردربیاورم!
به دنبال تهیونگ رفتم و به زیرزمینی رسیدم با پله های انبوه! از پله ها آرام پایین رفتم که صدای فریادی را از ته آن شنیدم! هر قدم که جلو تر میرفتم صدا نزدیک تر میشد... به انتهای پله ها رسیدم که سریع خودم را پشت دری که آنجا بود از ترس دیده شدن پنهان کردم... تهیونگ و همان فرد ناشناس روبروی یک نفر که روی زمین نشسته بود و کاملا برهنه بود ایستاده بودند... فرد از رگ و دست هایش خون می چکید و دستهای خونینش با زنجیر به دیوار محکم بسته شده بودند... صدای تهیونگ را شنیدم: نمیخوای هم خودت هم مارو نجات بدی؟
چندی از تمام شدن جمله ی تهیونگ نگذشته بود که فرد زخمی با صدایی قه قه مانند شروع به خنده کرد...میان خنده هایش آب دهنش را تف کرد و گفت: لوک میدونه سربازاش اینجوری دارن از پشت بهش خنجر میزنن؟ اولش که اون دختر رو دیدم فکر کردم با یه عده آدم باهوش طرفم که هیچ جوره نمیشه دورشون زد! اما حالا میبینم باهوش که نه! فوق العاده عوضین! در همین لحظه ناگهان تهیونگ با سرعتی فرابشری و فوق العاده باورنکردی از آن طرف اتاق به روبروی فرد زخمی رسید و گردنش را با دست راستش گرفت و درحالی که میفشرد گفت: هرچی که باشیم به اندازه تو عوضی نیستیم که خون دانش آموزای خودمونو بخوریم!
مرد با چشمانی که از زور فشار سرخ شده بودند به تهیونگ نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت: این غریزه ی یه خون آشامه! این همون غرور یک خون آشامه که تو و امثال تو حتی نمی دونن چی هست!
تهیونگ رو کرد به فرد ناشناس و گفت: متاسفم! اما امیدی بهش نیست!
درحال هضم حرف و حرکات قبلش بودم که با تغییر کردن چهره و انجام کارش تمام بدنم لرزید! صورتش ناگهانی سفید شد و نیش هایی بلند از دهنش بیرون کشیدند و شروع به پاره کردن گردن مرد کردند... وحشی و عصبی به نظر میرسید... خون از لباس و چانه اش می چکید و اورا نه یک انسان بلکه مانند ستاره های داستان های ترسناک نشان میداد... از چیزی که میدیدم شدیدا جا خورده بودم... دست هایم می لرزید و تمرکزم را از دست داده بودم... این امکان نداشت! چطور ممکن است؟ این چه موجودی است که من این چند روز با او همراه بودم؟ چانه ام می لرزید و اشک در چشمانم جمع شده بودند... داشتم از حال میرفتم که دستی از پشت روی دهنم قرار گرفت و مرا در آغوش کشید... آشفته برگشتم و دستانم رو روی سینه اش مشت کردم... دستش را سفت روی دهانم گذاشت و برای اینکه نور کم سوی چراغ به بدنش نتابد و دیده نشود به من نزدیک تر شد طوری که مرزی جر لباس هایمان نبود!
به چشمان سیاهش که نگاه کردم متوجه شدم که چه کسی است! با آسودگی نفسی بیرون دادم که دستش را جلو آورد و من را کامل در آغوش کشید... سرم روی شانه اش بود و نفس های داغم به گردنش میخورد... حالت تهوع داشتم و از چیزی که دیده بودم احساس گناه! کم کم نور اتاق خاموش شد و فاصله بین من و او کم...دستش را از روی دهنم برداشت و درحالی که به چشمانم زل زده بود گفت: نباید میومدی اینجا! آشفته گفتم: جونگ کوک من دارم خواب میبینم؟ لطفا اگه خوابه زودتر بیدارم کن! هیچ کابوسی تا بحال انقدر منو تحت تاثیر قرار نداده!
با ناراحتی سری تکان داد و گفت: متاسفم اما تو کاملا بیدار و هوشیاری! و چیزی که دیدی رو نمیشه ازت پنهان کرد! نگاهش کردم که ادامه داد: الان بهتر میتونی معنی حرف هامو بفهمی! شاید اگه اونموقع بهت میگفتم به حرفام توجهی نمیکردی! با گیجی گفتم : چه حرفی؟ به داخل اتاق نگاه کرد و گفت: اینکه تهیونگ اونطوری نیست که تو فکر میکنی! و رد وولف واقعا همون جایی نیست که تو به اون فرستاده شدی! با ترس گفتم: چ...چطور مگه؟
جونگ کوک چشماشو بست و گفت: تهیونگ و بقیه نماینده ها...همگی وامپایرس اند چه یونگ!
با تعجب گفتم: چی ان؟
به اطراف نگاه کرد و گفت : بعدا برات توضیح میدم! فعلا باید از اینجا بریم!
....................
دستمو با عصبانیت از دستش کشیدم بیرون و گفتم: کجا داری منو میبری؟
برگشت و با کلافگی گفت: باید تا می تونیم از اینجا دور شیم! ممکنه مارو ببینن!
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم: تا همه چیز رو برام کامل توضیح ندی من از جام تکون نمیخورم!
وقتی دید واقعا مصمم هستم و واقعا عصبی دستی تو موهاش انداخت و گفت: الان جاش نیست! پریدم وسط حرفش و گفتم: اصلا چرا من باید به تو اعتماد کنم؟ از کجا معلوم توهم یه چیزی مثل تهیونگ نباشی! شایدم بدتر!
کتشو دراورد و مشغول باز کردن دکمه هاش شد نگاهمو ازش گرفتم و داد زدم: هی داری چیکار میکنی؟ زده به سرت؟
داد زد: ببین! من نه بال دارم نه نیش
برگشتم و گفتم: چه ربطی داره مگه تهیونگ بال داره؟ سریع گفت: آره! زدم زیر خنده و گفتم: همینو کم داشتیم! یه قدم رفتم جلو و گفتم: فعلا نمیخوام هیچی بشنوم! فقط میخوام تنها باشم!
..............
یک ربع بود از جونگ کوک جدا شده بودم و همش توی جنگل دور خودم می چرخیدم... مطمئن بودم گم شدم... وای خدا چه اشتباه بزرگی کردم... رسیدم به یه درخت بزرگ دستمو روی تنش گذاشتم و خودمو بهش تکیه دادم ... نفسی از سر خستگی بیرون دادم و سعی کردم آروم باشم و تمرکز کنم... نگاهی با دقت به اطراف انداختم... همه جا فقط درخت بود و مه! ترسیده بودم و سعی میکردم خودمو اروم کنم پس با صدای بلند گفتم: ترس برای چی؟ اینجا که چیزی نیست! اگه آروم باشم راه درست رو پیدا میکنم! یه قدم برداشتم که زیر پام خالی شد...جیغ بلندی کشیدم و همزمان پرت شدم توی یک گودال... به شدت خوردم زمین و چند تا درختچه و خار رفت توی دست و صورتم... صورتمو ازشون دور کردم و سعی کردم خودمو جمع و جور کنم ... پام خیلی درد میکرد نگاهی بهش انداختم ازش خون میومد. با عصبانیت داد زدم: اینجا دیگه چه جهنمییییییه؟!!!!
کمی پامو تکوندم و فوتش کردم ... دیگه داشت گریه ام می گرفت... با چشمایی پر از اشک و لبی لرزان داد زدم: کسی اونجا نیست؟؟؟؟ کمک! من این تو گیر کردم!T_T
صدام توی جنگل می پیچید اما هیچ جوابی نمی گرفت...
نمیدونم چقدر گذشته بود که توی گودال بودم...هوا داشت کم کم تاریک میشد و صدای زوزه ی سگ منطقه رو برداشته بود...
دوباره با تمام توانم داد زرم: کمکککک! کسی اوجااااااا نیست؟؟؟؟
وقتی جوابی دریافت نکردم زانوهامو بغل گرفتم و اروم زدم زیر گریه... خیلی فضا وحشتناک بود... با پشت دست اشک هامو پاک کردم که صدای خش خشی رو شنیدم... با ترس سرمو بلند کردم و گفتم: کی اونجاس؟
در جوابم دوباره صدای خش خش اومد... اشکام از گونه هام میچکیدن و بدنم می لرزید... کم کم سایه ی یک آدم روی گودال افتاد... با خوشحالی بلند شدم و گفتم: هی! لطفا کمکم کن!
صدای زنی توی محوطه پیچید: وای عزیزم! صبر کن الان میام کمکت!
با تعجب نگاهش کردم که از بالای گودال پرید پایین و چهاردست و پا روی زمین نشست... با دیدن حرکتش از شدت ترس چند قدم عقب رفتم... بلند شد و موهای طلاییشو پشت گوشش انداخت و تازه تونستم صورتشو ببینم... صورت خیلی سفیدی داشت و چشمایی براق آبی کمرنگ... لبخندی زد که متوجه ی نیش های بلندش شدم... یک قدم اومد جلو و گفت: نباید تنهایی این اطراف میومدی کوچولو!
با ترس و من من گفتم: جلو نیا!
تو یه حرکت دستشو بالا اورد و گردنمو سفت گرفت... انگشتای بلندشو توی پوست گردنم فرو کرد و گفت: گشنمه! میفهمی!
اینبار با صدایی ناله مانند تکرار کرد: گشنمههههه!!!
داشتم کم کم خفه میشدم... دستمو روی دستاش گذاشتم و سعی کردم از خودم دورش کنم... سرشو جلو اورد و گفت: از چند کیلومتری هم بوی خونتو حس کردم! با همه ی طعمه هام فرق داشتی بوی خونت شدیدا دیوونه کننده است!!!!!نمی تونم صبر کنم! فشار دستاشو بیشتر کرد... مایعی از گردنم یواش یواش سرازیر شد که مطمئن بودم خونه! با دیدن خونی که از فشار انگشتاش توی گردنم سرازیر شده بود لبخندی زد و دهنشو باز کرد و سرشو اورد جلو...چشمامو بستم که همون لحظه صدای جیغ کر کنندشو کنار گوشم شنیدم... دستاش از دور گردنم آزاد شد و منم افتادم روی زمین... به سرفه کردن افتاده بودم...دستی به گردنم کشیدم... با تعجب سرمو بلند کردم ببینم چه اتفاقی افتاده که یک نور کور کننده رو بالای گودال دیدم... چشمامو باریک تر کردم که متوجه ی یک موجود بزرگ بالدار شدم که زن رو مثل یک عروسک داشت تکه تکه میکرد! با ترس نگاهمو ازشون گرفتم که کم کم صدا قطع شد .... متوجه ی فرود اومدنش کنار خودم شدم... بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم: خواهش میکنم! جلوتر نیا! من نمیخوام بمیرم!
متوجه ی دستی روی گردنم شدم... سرمو بلند کردم و با دیدن تهیونگ تعجب کردم. توی چشمام نگاه انداخت و گفت: ببین چه بلایی سر خودت آوردی دختره ی فضول!
با ترس خودمو کشیدم عقب که پوزخندی زد و گفت: نترس! من پرخوری نمیکنم! قبل از اینکه بیام این پایین اون بالا خودمو سیر کردم!
وقتی سکوتمو دید اومد جلو و با دو دستش منو از رو زمین بلند کرد... زانومو گرفتم و گفتم: منو از اینجا ببر بیرون! می ترسم!
یه قدم اومد جلو و گفت: ولی فکر کنم بیشتر از اینجا از من میترسی!
به لب هاش نگاه کردم و گفتم: دروغ نمیگم! ازت میترسم!
پوزخندی زد و گفت: پس چرا ازم میخوای از اینجا ببرمت بیرون؟
خودمم نمی دونستم! اشکی روی گونم چکید با بغض نگاهش کردم و گفتم: منو میبری بیرون یا نه؟ زد زیر خنده و گفت: باشه گریه نکن! من وقتی میبینم یه آدم گریه میکنه بدجور میل به خونم زیاد میشه! با شنیدن حرفش یهو مکث کردم و سریع اشکامو پاک کردم... لبخندی زد و اومد و منو سفت تو آغوش کشید... با تعجب گفتم: چیکار میکنی؟ - چشماتو ببند! +چرا؟ -چون اگه چشماتو نبندی به محض رسیدن یه اون بالا رو هردومون بالا میاری!
چشمانو بستم و گفتم: بستم!
باد تندی از طرف بالا وزید و همزمان صدای تهیونگ رو کنار گوشم شنیدم:دیگه میتونی بازش کنی!
چشمانو باز کردم که دیدم توی جنگلیم... گیج شدا بودم و واقعا خسته بودم...سری تکون دادم و یه قدم برداشت که دستمو سفت گرفت و متوقفم کرد. .اومد جلوم ایستاد و گفت: فکر کردی داری کجا میری؟ تو توی روز روشن گم شدی! حالا تو این تاریکی میخوای راهتو پیدا کنی؟ سرمو بلند کردم و گفتم: من فقط میخوام از اینجا دور شم و اتفاقاتی که داره میافته رو یکم هضم کنم
اومد جلوم و زانو زد و گفت: کل شبو وقت فکر کردن دادی! زود باش! کم کم داره ساعت خاموشی میرسه! و میدونی! تو اون ساعت وضعیت اینجا اصلا فکر نکنم برات خوشایند باشه! با ترس گفتم: نگو که دوباره از اون آدم خورا میان! لبخندی زد و گفت: صد رحمت به آدم خور
کلافه گفتم: الان چیکار کنم؟ +بیا رو کولم
بدون هیچ حرفی اروم رفتم جلو و دستامو دور گردنش حلقه کردم تو یه حرکت بلند شد... چیزایی پر مانند از زیر پام شروع به رشد کردن کردن با تعجب نگاهشون کردم که هردو طرفمو گرفتن...با ترس گفتم: ای...اینا چین؟؟؟ صداشو شنیدم: سفت بشین!
خودمو بهش چسبوندم که بال هاش از دو طرف شروع که حرکت کردن و از رو زمین یلند شدیم... سرمو روی کتفش گذاشتم و چشمامو بستم... خیلی ترسناک بود..مثل سوار شدن سفینه های شهربازی...
کم کم سعی کردم چشمامو باز کنم... هر لحظه که بیشتر چشمامو باز میکردم متوجه ی فضای فوق العاده ای که توش داشتیم حرکت میکردیم میشدم!
جایی کنار ابرها! چراغ های خوابگاه از دور نمایان شدن...سرمو بلند کردم ... ماه و ستاره ها از همیشه بزرگ تر با چشم میومدن! ناخوداگاه لبخندی زدم و گفتم: فوق العادس!
اروم روی بام خوابگاه فرود اومدیم...بال هاش بسته شد و منم از رو کولش پایین اومدم.. نگاهش کردم و گفتم: ممنونم...اگه تو نبودی الان مرده بودم
پوزخندی زد و گفت: نمرده بودی! احتمالا به یه جونوری شبیه اونا تبدیل میشدی! با ترس نگاهش کردم که دستشو اورد جلو و خون روی گردنمو پاک کرد و کفت: نمی خواستم اینو بگم اما بوی خونت شدیدا دیوونه کنندس!
با خجالت نگاهش کردم که ادامه داد: هیچ وقت زخمی نشو! چون همه نمیتونن مثل من خودشونو کنترل کنن!
اینو گفت و توی یه چشم به هم زدن بال هاشو باز کرد و از روی ساختمان خودشو انداخت پایین... دستی به موهام اوردم و به ماه نگاه کردم... فکر کنم با اومدنم به ردوولف توی دردسر بزرگی افتادم!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now