18(Daddy Black Dress)

3K 311 14
                                    

داشتم خواب خوبی میدیدم که حس کردم یه چیز نرمی همش دور بینیم داره می چرخه...چند بار با دست پسش زدم اما ولکن نبود... با حرص چشمامو باز کردم که با دیدن تهیونگ با تعجب از جا پریدم
-تو...تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
به تخت اشاره کرد و گفت: دراز کشیدم!
-از کی اینجایی؟؟ کی اومدی؟
دستی تو موهاش انداخت و گفت: چند ساعتی میشه...
اروم نشستم و گفتم: یعنی تو چند ساعته اینجایی؟
سری به نشانه تایید تکون داد...به لباسم اشاره کرد و گفت: همیشه با سویی شرت و شلوار میخوابی؟
به لباسم نگاهی انداختم و گفتم: اره! چطور؟
دستی تکون داد و گفت: هیچی...همینجوری
بیخیال سرمو روی بالش گذاشتم که گفت: واقعا میخوای بگیری بخوابی؟؟؟ من اینجا! پیشتم! میخوای بخوابی؟
چشمامو بستم و گفتم: خب چیکار کنم...هوا که هنوز روشن نشده!
دستمو بردم بالا و یخشو گرفتم و فشارش دادم پایین و گفتم: توهم بگیر بخواب! کم غر بزن!
اروم اونم سرشو روی بالش گذاشت و دیگه هیچی نگفت...صورتش دقیق روبروی صورتم بود...چشمامو باز کردم که دیدم داره نگاهم میکنه.
-چیه؟
لبخندی زد و گفت: دارم فک میکنم
-به چی؟
+به اینکه چرا من زودتر متوجه خوشگلی تو نشده بودم!
با تعجب گفتم: من؟ بیخیال! فک نکنم چیز جذابی داشته باشم
دستشو اورد بالا و انداخت تو موهام و گفت: بیشتر از چیزی که فکر کنی جذابی...اره...تو مثل بقیه دخترا لباس نمیپوشی! ارایش نمیکنی! همیشه اسپرتی و ساده... اما تو همه ی اینا...یه جذابیت خاصی هست!
لبخندی زدم و چشمامو بستم و گفتم: خوشحالم که اینارو ازت میشنوم... فکر میکردم خیلی خسته کنندم...من زیاد اهل صحبت نیستم...خجالتی ام و ترسو! همونطور که گفتی اهل ارایش و ... هم نیستم...چشمامو باز کردم و ادامه دادم: واقعا خسته کنندم! میدونی...من تو مدرسه هیچ دوستی نداشتم! حتی وقتی حاضرغایب میشد وقتی اسم منو میخوندن بچه ها میگفتن مگه همچنین کسی هم داریم تو کلاس؟ خیلی ساکت بودم و دست خودم هم نبود...تنها داراییم پدرم بود...که اونم چند سال پیش ناگهانی ولم کرد! هنوزم که هنوزه نمیدونم کجاس! زندس یا مرده! اصلا چرا رفت!؟ من همیشه تنها بودم...تنها تفریح من برخلاف دوستام که پسر بازی و خوش گذرونی و خرید با دوستاشون بود؛ کتاب خوندن و آهنگ گوش دادن بود...زندگیم خیلی تکراری بود! تا اینکه اومدم به ردوولف...میدونی دلیل اصلی که اینجا موندم همین هیجانش بود! من هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم انقدر راحت با خون آشام ها مبارزه کنم! یا برم روی کول یه وامپایرس و تو اوج ها پرواز کنم...یا حتی...یه وامپایرس رو دوست داشته باشم!
به چشماش که پشت موهای پیشونیش پنهون شده بود نگاه انداختم و گفتم: من خیلی با دخترای دیگه که پسرا عاشقشون میشن فرق دارم تهیونگ! نه بلدم ناز و عشوه بیام! نه بلدم جذاب باشم! نه میتونم کاری کنم حوصلت سرنره...من فقط..با تمام وجودم دوستت دارم! و این احساس خیلی باارزشه چون این اولین باره که من عاشق یک نفر شدم! و خیلی خوشحالم که اون یک نفر تویی!
بعد تموم شدن حرفام احساس سبکی خاصی میکردم..انگار سال هابود که این حرفا مثل یه بغض توی گلوم گیر کرده بودن و خوشحال بودم اینارو به تهیونگ گفته بودم...
مشغول نوازش موهام شد و اروم با صدای بم و جذابش گفت: باشه دیگه...حرف نزن کم کم دارم تحریک میشم...
با تعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت: میدونی...من اصلا پسر خوبی نیستم!
درجوابش لبخندی زدم و گفتم: تو فقط بد باش!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند و گفت: میدونم خسته ای و خوابت میاد...پس سعی میکنم پسر خوبی باشم و بزارم که بخوابی!
سرمو روی قفسه سینش گذاشتم و اروم گفتم: ممنون...
..........................
خواستم دستامو توی جیبم بزارم که سریع گرفتشون با تعجب گفتم: وای تهیونگ چیکار میکنی؟؟؟ یکی میبینه!
دستمو سفت گرفت و گفت: خب ببینن! مگه تو دوست دخترم نیستی؟
با اضطراب گفتم: الان وقت اینکارا نیست..توروخدا من جواب یه بین و ایونجینو چی بدم...
پقی زد زیر خنده...با تعجب نگاهش کردم که گفت: اونا رو دست کم گرفتی؟ از دیروز خبر دارن!
با چشمایی گرد نگاهش کردم که گفت: حالام کم کولی بازی دربیار!
......................
-امروز وقتت ازاده؟
با دیدن پنیل تمام ابی که تو دهنم بود رو ناگهانی تف کردم...به سرفه افتادم اونم چند بار زد تو پشتم...
بعد اروم شدنم با عصبانیت داد زدم: تو بالاخره منو به کشتن میدی!
با نگرانی گفت: شرمنده نمیدونستم انقدر زود جا میخوری!
با دستمال اب دور دهنمو پاک کردم و گفتم: اره...میتونیم بریم...
-پس ساعت 4حاظر باش!
+جایی قراره تشریف ببرین؟
با شنیدت صدای تهیونگ برگشتم...به دیوار اب خوری تکیه داده بود و داشت مارو تماشا میکرد...
اومد جلو که پنیل دستشو دراز کرد و گفت: پنیل!
دستشو گرفت و زیرلب گفت: تهیونگ
تهیونگ بهم نگاه کرد و گفت: درمورد این دوست اصیلت قبلا چیزی نگفته بودی!
وای! چطوری فهمید پنیل اصیله؟؟؟ انگار واقعا تهیونگ رو دست کم گرفتم!حالا چی بگم؟؟؟
دستی تو موهام انداختم که پنیل گفت: چیز مهمی نبود تا بخواد بهت بگه!
به پنیل نگاه انداختم که تهیونگ گفت: پس اینطور...
رو کردم به تهیونگ و گفتم: باشه...ببین...پنیل داره بهم کمک میکنه که مروارید سیاهو پیدا کنم! اون...
حرفم تموم نشده بود که با تعجب گفت: مروارید سیاهو پیدا کنی؟ شوخیت گرفته چه یون؟
سری تکون دادم و گقتم: نه کاملا جدیم تهیونگ! من باید اونو پیدا کنم تا بتونم تورو زنده نگه دارم!
یه قدم اومد جلو سینه به سینم ایستاد و گفت: من خودم یه فکری برای زنده موندنم میکنم چه یون!
تو چشمای عصبیش نگاه انداختم و جواب دادم: تهیونگ خواهشا! مردن تو بخاطر مردن جنی به دست منه خوب؟ مردن تو به خاطر زنده موندن منه! من وقتی ندارم چیزی تا اخر این ماه باقی نمونده! شاید مروارید سیاه وجود داشته باشه! شاید بتونه مارو نجات بده! صورتشو با دستام گرفتم و گفتم: میدونم نمیخوای من تو دردسر بیوفتم اما...لطفا بهم اعتماد کن!
چشماشو بست و اروم گفت: من...من واقعا نمیدونم چی بگم
-هیچی نگو! فقط بهم اعتماد کن!
به پنیل اشاره کردم و ادامه دادم: اون خون اشام خوبیه! من خیلی وقته میشناسمش! متاسفم که بهت نگفتم واقعا موقعیتش پیش نیومد! لطفا...اروم باش!
دستامو پایین اوردم..نگاهی به پنیل کرد و گفت: چرا یه اصیل باید به یه ادم برای زنده موندن یه وامپایرس کمک کنه؟؟؟ اونم...مجانی؟
به پنیل نگاهی انداختم که پوزخندی زد و گفت: چه یون! هدف منو از اومدن به ردوولف میدونه! و قراره بهم کمک کنه! منم در عوض...کمکش میکنم که به خواستش برسه!
تهیونگ عصبی نگاهم کرد...نفس عمیقی کشیدم و گفتم: پنیل دنبال خواهر گمشدشه تهیونگ! اون خیلی به من کمک کرده! خیلی جاها بهم روحیه داده! و من میخوام کمکش کنم خواهرشو پیدا کنه! چون من میفهمم گم شدن یه عزیز چقدر زجراوره! من فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی!
یه قدم رفت عقب و اروم گفت: الان نمیتونم چه یون...بعدا درموردش حرف میزنیم
تا خواستم چیزی بگم با سرعت باد از اونجا دور شد...
عصبی چهارزانو روی زمین نشستم که پنیل گفت: چقدر غیرتی! خدای من...
چشمامو بستم و گفتم: پنیل لطفا ساکت باش! برو خودم نزدیکتی 4 بهت زنگ میزنم!
چند دقیقه گذشت و چشمامو باز کردم...هیچکس اونجا نبود جز من ...از رو زمین بلند شدم و کلاه سویی شرتمو سرم کردم...تهیونگ کجا رفت؟
...........................
به خودم که اومدم دیدم رسیدم جلوی خونه ی درختی...سرمو بلند کردم...اوووف حالا چطوری برم اون بالا؟ به اطراف نگاه انداختم و داد زدم: تهیوووونگ؟ اونجایی؟؟؟ بیا بیرون میخوام باهات حرف بزنم!!!!
چند لحظه گذشت اما جوابی دریافت نکردم...انگار خونه نیست...مدرسم که تعطیله...پس کجا میتونه باشه؟ رفتم سمت درخت و بهش تکیه دادم و نشستم... هرجا باشه بالاخره پیداش میشه! کم کم صدای ابرها بلند شد و شروع به باریدن کردن... اوووف...تهیونگ کجایی؟
زانوهامو بغل گرفتم که صدای خش خشی رو پشت سرم شنیدم...سرمو برگردوندم که با دیدن تهیونگ لبخندی زدم...بلند شدم که گفت: اینجا چیکار میکنی؟
رفتم سمتش و گفتم: نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟
اومد جلو و دستشو دور کمرم حلقه کرد و تویه چشم به هم زدن روی ایوان خونه فرود اومدیم.
بی توجه به من رفت در خونه رو باز کردو رفت داخل...منم دنبالش رفتم و در رو بستم...
-چیزی خوردی؟ ناهار؟
رفت سمت پله ها و گفت: گرسنم نیست
دنبالش از پله ها رفتم بالا و گفتم: ولی من گرسنمه! نمیخوای چیزی بدی بخورم؟
رفت سمت اتاقش و گفت: اینجا چیزی جز خون پیدا نمیشه! میخوری؟
رفتم داخل اتاقش و گفتم: خون؟ نه ممنون...
بی توجه به من شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش...روی صندلی میز تحریر نشستم و گفتم: باهام قهر نکن دیگه ...خب میگی چیکار کنم؟ توبودی جای من چیکار میکردی؟
-چه یون لطفا...نمیخوام درموردش بحث کنم
سرمو که بلند کردم دیدم با پایین تنه لخت رفته جلوی ایینه و داره موهای خیسشو با حوله خشک میکنه...نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: باشه...خلاصه من امروز ساعت 4 میرم...خواستم ازت خدافظی کنم!
-بسلامت!
با تعجب نگاهش کردم...باورم نمیشه! چقدر بی احساس! از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت در اتاق...زیرچشمی نگاهش کردم انگار نه انگار...اه ه ه نمیخوام اینجوری ازش خداحافظی کنمممم
با حالتی غمگین برگشتم و گفتم: تهیوووونگ!
نگاهم کرد و اروم گفت: چیه؟
یه قدم رفتم نزدیک تر و گفتم: توروخدااااا...نمیخوام اینجوری باشی!
حوله رو پرت کرد رو تخت و گفت: چه یون...الان اصلا اعصاب ندارم...برو بیرون!
اینو گفت و پشتشو بهم کرد و پاکت سیگار روی میز رو برداشت و رفت سمت پنجره ی بزرگ اتاقش...
همونطور نگاهش کردم که سیگاری روشن کرد... سرمو انداختم که گفت: نشنیدی؟
رفتم سمتش مجاورش ایستادم و گفتم: نه!
پکی به سیگارش زد و سرشو برگردوند و از زیر موهایی که داشت ازشون اب میچکید نگاهم کرد... یه قدم اومد سمتم و گفت: یه بار بهت هشدار میدم چه یون!
به خودم که اومدم دیدم چسبیدم به دیوار... پک دیگه ای به سیگار زد و دودشو توی صورتم خالی کرد... با دست دود رو کنار زدم و گفتم: تو نمیتونی هیچ صدمه ای به من بزنی!
-از کجا انقدر مطمئنی؟
نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت: الان ما...اینجا....توی جنگل! توی اتاق خواب! تنهاییم! و از همه بدتر! من شدیدا عصبی ام! یادت نره که من یه وامپایرسم!
موهامو زدم پشت گوشم و گردنمو نشونش دادم و گفتم: باشه! من امادم! بیا! اگه قراره توسط تو گاز گرفته شم پس بزار بشم!
به گردنم نگاهی انداخت و سریع نگاهشو منتقل کرد رو چشمام...
لبخندی زدم و گفتم: یه چیزو خوب میدونم...اینکه تو هیچ وقت به من صدمه نمیزنی!
دستشو عصبی کوبید به دیوار پشت سرم...طوری که از ترس به خودم لرزیدم...سرشو انداخت و داد زد: اینکارو با من نکن چه یون! نکن لعنتی!
از ترس اشکی روی گونم چکید...من نمیخواستم تهیونگ رو اینطوری ببینم... با دستم دست دیگشو گرفتم و سیگارو از تو دستش کشیدم بیرون و زیر پام له کردم...دستشو سفت گرفتم و گفتم: اروم باش تهیونگ! اروم باش عزیزم!
سرشو بلند کرد و با عصبانیت داد زد: نمیتونم! من نمیخوام تورو از دست بدم! میفهمی؟
تو چشمای عصبیش زل زدم و گفتم: نه...تو قرار نیست منو از دست بدی!
-انگار متوجه نیستی! بیرون ردوولف خیلی خطرناکه...گیریم که مروارید سیاهم پیدا کردی! چطوری میخوای جنی رو بکشی؟ اون یه ارتش از خون اشام ها داره!
اشکمو با دست خالیم پاک کردم و گفتم: من میتونم تهیونگ! چون من عشق تورو دارم! بخاطر توهم که شده هرکاری از دستم بربیادو انجام میدم! لطفا...بهم اعتماد کن!
دستش اروم از روی دیوار لغزید پایین...دست دیگشو گرفتم و گفتم: من به وجود تو نیازدارم تهیونگ! لطفا...وجودتو ازم دریغ نکن
دستامو از دستاش کشیدم بیرون و دراغوشش کشیدم...
اروم اروم اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد...سرشو برد توی گودی گردنم و اروم گفت: قول بده...قول بده منو تنها نمیزاری!
سری تکون دادم و گفتم: قول میدم! قول میدم تهیونگ!
................................
کمی نمک ریختم توی قابلمه و گفتم: یکم بی نمک بود...الان فک کنم اوکی شد!
سرشو بلند کرد و گفت: پیازچه زیاد ریختی توش؟
لبخندی زدم و گفتم: اره شکمو زیاد ریختم
دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: نمیدونم چرا اما دلم نمیاد بهت دست بزنم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: من کنارت خوابیدم! امروز...تو اتاق خواب...توی بغلم بودی...اوووف خیلی عجیبه!
لبخندی زدم و گفتم: اینجوری خیلی خوبه...احساس امنیت میکنم...
با حالتی بچه گانه لباشو غنچه کرد و گفت: ولی اینطوریم خیلی خسته کنندس! یعنی قراره رابطه ی ما فقط درحد یه بغل و بوسه باشه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم: با این آدم حشری که من میبینم 9 ماه دیگه چند تا بچه توی بغلمن!
-5 تا
+چی؟؟
دستشو گرفت سمتم و گفت: 5 تا بچه! من همیشه دوست  داشتم 5 تا بچه داشته باشم..جنسیتشون زیاد مهم نیست...فقط حداقل 2 تاشون دختر باشن...من دختر خیلی دوست دارم
با تعجب ملاقه رو روی میز گذاشتم و گفتم: عجب آدم پرروی هستیا! انتظار داری ازم تو 19 سالگی بشینم بچه داری کنم؟؟؟
-خب چیه؟ هرچی زودتر بهتر!
نگاهمو ازش گرفتم که ناگهان یاد ایونجین افتادن.
-راستی ایونجین کجاس؟
+این چند روز که مدرسه تعطیل شد رفت یه سر بزنه به خونه...دلش واسه باباش تنگ شده بود
نگاهی به ساعت انداختم.3 بود! با عجله گفتم: وای ساعت سه! من باید چهار برم
اخمی کرد و گفت: بری؟ بریییییم
-ببخشید؟
کمی از نسکافشو نوشید و خونسرد گفت: فک کردی تورو با یه پسر تنها میزارم بری کجا؟ خارج از ردوولف!؟
لبخندی زدم و گفتم: من که از خدامه توهم بیای!
سفره رو چیدم و اروم زیرلب گفتم: امیدوارم فقط دست خالی برنگردیم!
............................
پنیل با دیدن تهیونگ به من نگاه کرد و گفت: 3 نفری؟
سری تکون دادم و گفتم: اهوم!
به تهیونگ نگاهی انداخت و گفت: اوکی...قرار بود با ماشین بریم...اما برنامه عوض شد!
به من اشاره کرد و گفت: شما هوایی بیاین! منم زمینی
تهیونگ اخمی کرد و گفت: حله! مقصد؟
پنیل زیپ کاپشنشو بست و گفت: دریاچه ی قرمز!
بعد رفتن پنیل تهیونگ کتشو دراورد و داد دستم با تعجب گفتم: یعنی تا جنوب میخوای پرواز کنی؟
-چی؟ شوخیت گرفته؟؟؟ معلومه که نه! دریاچه ی قرمز یه ایستگاه قطاره! 60 کیلومتر با اینجا فاصله داره...تا اونجا هوایی! بعدشو سوار قطار میشیم
سری تکون دادم که جلوم خم شد و گفت: سوار شو!
............................
کلاه سویی شرتمو سفت کردم که صداشو شنیدم: سردته؟
-نه...
سرمو روی کتفش گذاشتم که گفت: اصلا حس خوبی نسبت به این رفیقت پنیل ندارم...
لبمو گاز گرفتم و گفتم: چاره ی دیگه ای ندارم تهیونگ...باید اعتماد کنم! اون تنها کسیه که یه راه حل جلو روم گذاشت!
-باشه تو نباید چیزی به من گفتی؟
کلافه گفتم: تهیونگ توروخدا دوباره شروعش نکن! تو خودت به اندازه کافی مشغله فکری داشتی! نمیخواستم بهشون اضافه شه! الانم بجا این حرفای ناامید کننده یکم حرفای قشنگ بزن!
-متاسفم من بلد نیستم حرفای قشنگ بزنم...
لبخندی زدم و گفتم: قهر نکن دیگه! شبیه بچه هایی! انگار نه انگار یه وامپایرس غول پیکری!
-جدی گفتم...تو که بلدی! خودت حرفای قشنگ بزن!
چشمامو ریز کردم و رفتن تو فکر...چیزی بنظرم نرسید پس زیرلب گفتم: دوستت دارم
-دیگه؟
+اوووم....همین دیگه! این خودش یه دنیا حرفه!
-ببخشید ولی من بلد نیستم حرف بزنم
لبخندی زدم و دست انداختم تو موهاش و گفتم: اره! تو فقط ثابت میکنی!
لبخندی زد و اروم گفت: انقدر خوب نباش لعنتی!
.............

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now