17(I love you Taehyung)

2.8K 322 21
                                    

به محض تحویل دادن برگه رو کردم به یه بین و گفتم: هی! غیرممکنه...ما چطور...من..من چطور تونستم؟
یه بین خودکارشو توی کیفش گذاشت و گفت: نمیدونم...خیلی عجیبه! معمولا فقط خون اشام ها و وامپایرس ها قدرت ذهن خوانی دارن...عجیبه! تو که یه آدم معمولی هستی!
تهیونگ روی صندلی نشست و گفت: فکر نکنم زیادم معمولی باشه...
یه بین لبشو گاز گرفت و گفت: ما وامپایرس ها و خون اشام ها وقتی روی یکی زیاد متمرکز شیم صدای افکارشو میشنویم...معمولا این راه واسه تقلب خیلی خوب جواب میده! لبخندی زدم و گفتم: واو! پس اینطور... اما...تو خودت جوابارو از کجا میاوردی؟
دستشو گرفت سمت ایونجین و گفت: ایونجین که امتحان نمیده...بجاش با چشمای تیزی که داره برگه ی بچه های زرنگو میبینه و برای ما میخونه!
به ایونجین نگاه انداختم که شونه هاشو بالا انداخت... پقی زدم زیر خنده...وای خدایا چه باحال! انگار دیگه لازم نیست واسه امتحانا درس بخونم! تو فکر بودم که یه بین گفت: فردا تولد ووهیه! بعد تولدش میره کره...چیکار کنیم بریم؟
ایونجین اومد کنار من ایستاد و گفت: بنظر من بریم...هم روحیمون عوض میشه و یکم از این اتفاقات دور میشیم...هم اونو خوشحال میکنیم...
یه بین سری تکون داد و گفت: موافقم...نظر تو چیه چه یون؟
لبمو غنچه کردم و گفتم: موافقم...من واقعا به یه مهمونی نیاز دارم...
.................................
-یااااا جونگ کوک! کجا موندی
دستمو روی چمنا گذاشتم و گفتم: بچه ها بنظرتون چمنا نم ندارن؟ حس میکنم زیرم خیسه!
یه بین دستی تکون داد و گفت: بیخیال بابا!
-بیاین...دو ساعته تو صفم بخاطر شما شکمو ها!
با اومدن جونگ کوک دایره رو بزرگ تر کردیم تا اونم بتونه بشینه... ساندویچ هارو گذاشت وسط و گفت: سه تا همبرگر و دو تا هات داگ!
رو به یه بین گفتم: من هات داگ! یه بین هات داگ هارو برداشت یکی رو داد به من و اون یکی رو به تهیونگ... نگاهش کردم که گفت: تهیونگم هات داگ دوست داره!
به تهیونگ نگاه انداختم به من نگاه انداخت و گفت: با سس سفید یا قرمز!
لبمو غنچه کردم و گفتم: سفید
یهو ایونجین و یه بین زدن زیر خنده...یه بین رو به ما گفت: چقدر ذایقتون شبیه همه! تهیونگم هات داگو فقط با سس سفید میخوره ...
به تهیونگ نگاه کردم و مشغول باز کردن ساندویچ شدم... اما احساس سنگینی نگاهی رو روی خودم میکردم... به اطراف نگاهی انداختم که اون فرد سیاه پوش رو بین جمعیت دیدم...با دیدنش لبخندی زدم...شاید بتونه افکارمو بخونه... پس با خودم گفتم: نگران نباش! من بخاطر موندن تو همین جمع دوستانه هم که شده یه راه حلی برای کشتن جنی و زنده موندن تهیونگ پیدا میکنم!
جملم که تموم شد پشتو بهم کرد و کم کم ناپدید شد...انگار صدامو شنید...
تو فکر بودم که دست ایونجین جلوی صورتم تکون خورد نگاهش کردم که گفت: هووو کجارو نگاه میکنی!
گازی به ساندویچ زدم و گفتم: هیچ جا....
جونگ کوک بلند شد و گفت: نوشابه سیاه یا نارنجی؟
من و تهیونگ ناگهان همزمان گفتیم: لیمویی!
یه بین با اخم گفت: واااااا چه وضعشه!
تهیونگ به من نگاه انداخت و گفت: هی! کم ازم تقلید کن!
با تعجب گفتم: من؟؟؟ من زودتر از تو گفتما!!!
ایونجین زد وسط حرفمون و روبه جونگ کوک گفت: اقا بیخیال! 5 تا نوشابه لیمویی بیار و قال قضیه رو بکن!
با رفتن جونگ کوک یه بین گفت: نمیدونم چرا امروز از همون صبح یه حس خوبی داشتم...
ایونجین سری تکون داد و گفت: شاید بخاطر هواس! امروز برحلاف همیشه که ابریه، آفتابیه!
تهیونگ سری تکون داد و گفت: منم فک کنم بخاطر هواس!
اونا مشغول بحث بودن و من نگاهم روی تهیونگ قفل شده بود...حرف زدنش یه مدل خاصی بود...لبخندش...خندیدنش...حالت های صورتش...انگار با همه آدما فرق داشت! شاید اینطور نباشه اما تو ذهن من اون خوش تیپ ترین و زیبا ترین پسر جهان بود! همونطور نگاهش کردم که یه بین با تعجب گفت: خدای من...چه یون چشمات چرا قرمز شده؟ نگاهمو از تهیونگ گرفتم که ایونجین گفت: کو؟؟ سیاهه که!
یه بین سری تکون داد و گفت: الان اره! چند لحظه چشماش قرمز شده بودن!!!!
دستی به چشمام اوردم و گفتم: شاید نور خورده تو چشمام اینطور حس کردی...نگاهمو ازشون گرفتم....نه...درست میگفت...چند بار دیگه هم تو ایینه دیدم که چشمام ناگهان قرمز میشد ... قرمز مثل خون...از اون شبی که ماه کامل شد...اینطوری میشم! دلیلشم نمیدونم... فقط امیدوارم چیز مهمی نباشه!
-بفرمایید اینم نوشابه لیموناد
نوشابه هارو باز کردیم که یه بین گفت: بچه ها...من چند روزه یه حس عجیبی دارم...
همگی با سکوت نگاهش کردیم که ادامه داد: حس میکنم یه نفر همش مارو زیر نظر داره! یه غریبه اینجا تو ردوولفه! که کارشم زیرنظر گرفتن ماس!
ایونجین نوشابه اشو داد جونگ کوک براش باز کنه و گفت: شک نکن کار اون جنیه عوضیه! احتمالا یکی از نوچه هاشو فرستاده واسه فضولی ببینه ما چیکار میکنیم!
جونگ کوک نوشابه باز شده روداد دست ایونجین و گفت: چه معلوم که خود ناکسش نباشه!؟
یه بین سری تکون داد و گفت: احتمالش هست...فقط خواستم بگم حواستونو جمع کنید! ممکنه خطر ناک باشه!مخصوصا تو چه یون!
لبخندی زدم و گفتم: نگران من نباش! میتونم از خودم دفاع کنم!
ایونجین حرفمو تایید کرد و گفت: اره دیگه اون الان از ما هم بیشتر نیرو داره!
یه بین با تعجب گفت: چطور؟؟؟
کمی از نوشابه رو سرکشیدم و گفتم: کسی که نصف جونشو برای زنده شدن من داد یه موجود خیلی قویه! و نیروهاشم الان تو بدن من فعالن! چند بار امتحاتش کردم جواب داد! یه بارش ایونجینو پرت کردم تو دیوار
همه به ایونجین نگاه کردن که با غر غر گفت: چرا واسه نشون دادن قدرت خودت منو سبک میکنی...
همگی زدیم زیر خنده که یه بین گفت: درهرحال...کلی گفتم..حواستونو جمع کنید!
.............................
-مزاحم که نیستم؟
پتو رو روی زمین کنار تختم گذاشتم و گفتم: نه بابا! فقط نمیفهمم چرا تصمیم گرفتی امشبو پیش من بخوابی! بخاطر محافظت از منه؟
لبخندی زد و گفت:نه بابا! دیگه از تهیونگ خسته شدم...من معمولا شبا دیر میخوابم و بعضی وقتا دوست دارم با یکی حرف بزنم...اونم که بدعنق و لال! اصلا نمیتونم باهاش یکم دردل کنم! بالش رو روی پتو گذاشتم و گفتم: کار خوبی کردی اومدی پیش من! منم شبا معمولا دیر خوابم میبره...همش اهنگ گوش میدم و فیلم میبینم یا درس میخونم تا چشمام سنگین شه و خوابم ببره!
رفتم رو تخت و اونم پایین تخت روی پتو نشست...بهم نگاه کرد و گفت: ولی من هروقت حوصلم سرمیره میرم شکار خون اشاما!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: اونا توی جنگل خیلی زیادن! شبایی که خوابم نمیبره میرم هم تفریح میکنم هم خودمو سیر میکنم...
-مگه وامپایرس ها خون اشام هم میخورن؟
+پس چی؟ فکر کردی ما این هله هوله های مدرسه سیر میشیم؟ هممون مجبوریم با یه چیز دیگه خودمو سیر کنیم...من با خوردن خون اشام ها... یه بین معمولا حیوونا...خرگوشی چیزی! و تهیونگم... چند لحظه سکوت کرد و گفت: چند وقتی میشه خون انسانو از بیمارستان شهر کش میره... دیروز یخچالو باز کردم پرررر بود از کیسه خون!
لبمو گاز گرفتم...خدایا...بخاطر نجات دادن من ببین چه بلایی سر خودش اورده!
-خیلی میترسم دستش به خون انسان الوده شه! ردوولف پره از ادم! سرکلاسو چرا نمیگی؟ خود تو! خدا میدونه چقدر بوی خونت اذیتش میکنه!
با این حرفش ته دلم خالی شد...وای یا خدا راست میگه...
با دیدن قیافم اخماش رفت تو هم و گفت: ببخشید نمیخواستم ناراحتتت کنم اما خب حقیقته! البته اون که به تو صدمه ای نمیزنه...درکل گفتم
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: حق با توه...
به ماه زل زدم وگفتم: 21 روز دیگه ماه کامل میشه...و من هنوز هیچ کاری نکردم...
اونم توی جایی که براش انداختم دراز کشید و گفت: بیخیال...همه چی درست میشه!
.............................
با کلافگی به ساعت نگاه انداختم...اه ه ه 40 دقیقه از کلاس گذشته این استاد نمیخواد بیاد؟؟؟
تو فکر بودم که صدای یه بین رو شنیدم: این موضوع غیب شدن استادا خیلی عجیبه! اون از پریروز! که هنوز اصلا دیده نشده! استاد اواسیان هم دیروز با کلاس 405 کلاس داشته اما نیومده و ازش خبری نیست! اینم از استاد جک!
ایونجین با صورتی متفکر گفت: همشم معلمای زنگ اولن! سه روزه دارن یکی یکی ناپدید میشن...این قضیه بوداره شدییییید!
تهیونگ بهمون نگاه انداخت و گفت: ممکنه ربطی با اون غریبه ای که یه بین گفت داشته باشه؟
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: بعید نیست...
زنگ اول! خب منزل استادا داخل شهره...اونا معمولا ساعت 5 صبح راه میوفتن و هنوز هوا تاریکه! و وقت شکار! اما معمولا هیچ خون اشامی طی این چند سال همچنین کاری نکرده...عجیبه!
یه بین دستاشو روی میز گذاشت و گفت: باید ته و توشو دربیاریم! اگه اینطوری پیش بره همه استادامونو از دست میدیم!
ایونجین با ذوق گفت: اخ جون شکار!!!!
از رو صندلی بلند شدم که تهیونگ با عصبانیت گفت: کجا؟
-منم باهاتون میام
بدون اینکه تو چشمام نگاه کنه با اخم گفت: نمیخواد بشین! خطرناکه!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: اخه نمیشه که من اینجا تنها بمونم...تازه منم یه قدرتایی دارم!
یه بین اومد جلو و گفت: حق با تهیونگه چه یون...ما که جای دوری نمیریم! سریع برمیگردیم! تازه جونگ کوک هم که نمیاد!
با دیدن جونگ کوک که ریلکس نشسته نفسی کشیدم و گفتم: اوکی...مواظب خودتون باشی!
.............................
هندزفری رو انداختم گوشم که یهو صدای پنیل رو شنیدم : چه خبر؟ با دیدنش با حرص گفتم: تو اخرش منو سکته میدی با این یهویی اومدنات!
دستی تکون داد و گفت: اروم حرف بزن! الان کسی منو نمیبینه جز تو!
نگاهی به بچه های کلاس انداختم که سرشو روی میز گذاشت..منم سرمو روی میز گذاشت..تو چشمام نگاه کرد و گفت: الان بهتر شد...
-چه خبر؟
لبخندی زد و گفت: بچه ها میگن تو جنوب یه روستا هست! اونجا خیلی به مروارید سیاه اعتقاد دارن و حتی مردمش میدونن اون کجا میتونه باشه!
با خوشحالی گفتم: اوه جدی؟ چه خوب! چقدر تا اونجا راهه؟
-گفتم که تو جنوبه! خیلی دوره...شاید 1 روز کامل طول بکشه!
+اشکال نداره...ادرسشو برام گیر بیار...
ابرویی بالا انداخت و گفت: نکنه میخوای تنها پاشی بری اونجا؟
+پس چی؟
چشماشو بست و گفت: لازم نکرده خودمم باهات میام!
خواستم چیزی بگم که دستشو گذاشت روی هندزفری روی گوشم و گفت: حرف نزن اهنگتو گوش کن!
با حرفش منم سکوت کردم و چشمامو بستم و شروع کردم به گوش کردن موسیقی...
"توی مرز تاریکی...هنگام غروب خورشید
در راه برگشت به خونه
اینجاست که من نور ماه رو میبینم
از حال به بعد من میخوام خودمو دوست داشته باشم
به جای تو
به زندگی ادامه میدم
برای اینکه محکم بمونم
و برای خودم باشم
امروزه که عاشق خودمم
امروزه که بزارم بری..."
چشمامو باز کردم که نبود...رفته بود! میتونم بهش اعتماد کنم؟؟ یه حسی بهم میگه قصدش فقط کمک به منه!
..........................
مشغول قدم زدن به سمت کتابخونه بودم که دستی روی دهنم قرار گرفت و پرت شدم پشت ساختمون... با چشمایی گرد به روبروم و کسی که دستش روی دهنم بود نگاه انداختم...تهیونگ بود... با دیدنش اروم شدم...نگاهشو از من گرفت و از گوشه ی ساختمون به بیرون نگاه کرد منم از گوشه چشم به رد نگاهش نگاهی انداختم که یه نفر رو دیدم... انگار دنبال من بود چون وقتی دید غیب شدم گیج دستی تو موهاش انداخت و زیر لب گفت: کجا رفت؟
چند لحظه گنگ این ور و اونورو نگاه کرد و رفت...
تهیونگ دستشو از روی دهنم برداشت و گفت: انگار هدف اصلیشون تویی!
-چطور؟
+همه ی رد پاها و نشونه هارو چک کردیم...همشون به تو ختم میشن! اونا دارن رد تورو میگیرن...دارن از همه کارات باخبر میشن...
با تعجب نگاهش کردم که یهو عصبی گفت: بخاطر همینه میگم حواستو جمع کن!
سرمو انداختم که دستشو انداخت تو موهام. نگاهش کردم که با لحنی اروم تر گفت: من نمیخوام بهت صدمه ای برسه چه یون! سری تکون دادم و گفتم: ممنون که نگرانمی تهیونگ!
اینو گفتم و از کنارش رد شدم...نمیخواستم احساساتی شم و چیزی بگم یا کاری کنم که بعدا پشیمون بشم... یه قدم برداشتم که یهو مچ دستم از پشت گرفته شد... تا به خودم اومدم برگردونده شدم... سرشو اورد جلو و لبای داغشو روی لبام گذاشت...گیج و متعجب خشکم زده بود...اما اون با ولع و عصبی لبهامو میبوسید... کم کم اروم شدم و دستامو اوردم بالا توی موهای لختش و منم همراهیش کردم...اشکی روی گونم چکید... من واقعا این بوسه رو میخواستم...من به وجود تهیونگ خیلی احتیاج داشتم... برام مهم نیست چرا اینکارو کرد! دوباره فکر کرده من جنیم؟ یا...برام مهم نیست...فقط الان...به این حرارت و گرمای آغوشش واقعا نیاز دارم...
آروم لباشو از لبام جدا کرد.سرشو یکم برد عقب و تو چشمام نگاه کرد.چشماش رنگ عجیبی داشت...مثل همیشه نبود! رنگ عسلی خیلی خاصی داشت...وقتی اشک توی چشمامو دید با اضطراب گفت: چه یون...من... زدم تو حرفش و گفتم: هییییس...لطفا هیچی نگو...
سکوت کرد...نگاهش کردم...نمیدونستم باید اینو بگم یا نه...ولی شرایط طوری بود که اگه نمیگفتم امکان داشت بعدا پشیمون بشم! پس دلو به دریا زدم و گفتم:
-تهیونگ...من...من خیلی دوستت دارم...
من نمیخوام تورو از دست بدم! میفهمم که حتی وجود من اذیتت میکنه! میفهمم که زنده موندن من با مردن تو مساویه! میفهمم که باعث عذابتم! اما...من نمیتونم وقتی میبینمت به داشتنت فکر نکنم! من اینجا تنها بودم! می ترسیدم! عصبی بودم و تو ... کاری کردی که روز به روز قوی ترشم...من الان واقعا امیدوارم...امیدوارم برای همه چی و این امیدو مدیون به توام...
توی چشماش زل زدم و اروم گفتم: ازت نمیخوام منو دوست داشته باشی...ازت هیچ توقعی ندارم...فقط...فقط میخوام کنارت باشم! میخوام وقتی منو میبینی به جنی فکر نکنی!
کم کم اشکام روی صورتم جاری شد:
-تهیونگ من نمیخوام برات حکم جنی گذشته رو داشته باشم! میفهمی؟
کم کم دستاش از رو صورتم شل شد و دستاشو انداخت...نگاهشو ازم گرفت... چند بار خواست چیزی بگه اما منصرف شد... یه قدم رفت عقب و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت: امشبو فراموش کن چه یون...فک کن نه چیزی گفتی نه چیزی بین ما اتفاق افتاد!
با تعجب نگاهش کردم. سریع پشتشو بهم کرد و رفت... خدای من! من چی گفتم؟ چرا اینجوری شد؟ گیج دستی توی موهام انداختم و روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم...الان دیگه حتی به چشم یه دوست هم بهم نگاه نمیکنه...اصلا...چرا منو بوسید؟؟؟ چرا چراااااااا؟؟؟؟
زانوهامو بغل کردم و به اشکام اجازه دادم بریزن... چند دقیقه ای گذشت و تقریبا اروم تر شده بودم که صدای یکی رو کنارم شنیدم:
-پشیمون نباش!
برگشتم که فرد سیاه پوش رو دیدم..کنارم نشسته بود! نگاهمو برگردوندم و گفتم: از چی؟
-از حرف هایی که بهش زدی!
پوزخندی زدم و گفتم: چرا؟
-چون اگه بهش نمیگفتی بعدا حسرت نگفتنش دیوونه ات میکرد!
+ولی الان حسرت گفتنش دیوونم میکنه!
سری تکون داد و گفت: تو که تا ابد نمی تونستی احساساتتو مخفی کنی!
لبمو گاز گرفتم که ادامه داد: تهیونگ...آدم عوضیه...اما...در حین عوضی بود یه پسر خیلی احساساتی هم هست...خیلی سعی میکنه جلوی احساساتشو بگیره! یه غرور خیلی عجیبی داره! اون قبلا خیلی به جنی اهمیت میداد و باهاش رک بود! اما بعد اون خیلی عوض شد! طوری که فکر نکنم تا وقتی که بمیره هم به کسی بگه دوسش داره! با این حال...بوسیدن یه نفر! یه پیشرفت خیلی خوبیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: منظورت چیه؟
-تهیونگ آدم دختربازی نیست...یعنی اون کارو از روی هوس نکرد! آدم احمقی هم نیست که تورو با جنی اشتباه گرفته باشه! مطمئن باش اون بوسه براش یه معنی داشته! تو خیلی با جنی فرق داری چه یون...روزهای اول شاید نمیتونست جنی رو از تو جدا کنه اما مطمئنم بعد این همه اتفاق دیگه مطمئن شده که تو وجودت خیییلی باارزش تر از جنیه!
حرفاش انگار آبی بود روی اتیش...خیلی ارومم کرد... سری تکون دادم و گفتم: تواینطوری فک میکنی؟
سری تکون داد و گفت: مطمئنم...
چند لحظه سکوت...
-تو به مروارید سیاه اعتقاد داری؟ بنظرت وجود داره؟
+نمیدونم...خیلیا میگن هست خیلیام میگن نیست...
-پنیل بهم گفت منو میبره به یه دهکده ای که اونجا گویا خیلی بهش اعتقاد دارن...اوه...راستی! میتونم به پنیل اعتماد کنم؟
از کنارم بلند شد...نگاهش کردم که گفت: پنیل یه اصیله...اصیل ها خیلی بیشتر از خون اشام ها مورد اعتمادن...
اینو گفت و رفت.... یعنی...میتونم بهش اعتماد کنم؟؟؟؟
............................
آه ه ه ه ...با عصبانیت از رو تخت بلند شدم...چرا خوابم نمییییبره؟؟؟ چرا همش اون صحنه ی بوسه جلو چشمامه؟؟ بلند شدم و یه شمع روشن کردم چون اگه چراغو روشن میکردم میفهمیدن بیدارم و بد میشد...ساعت از 2 نصفه شب گذشته بود... از پنجره به بیرون نگاهی انداختم...راستی این قدرتای من در چه حده؟ میتونم مثل وامپایرس ها این طرف و اونطرف بدوم؟ از دیوار بالا برم؟؟؟
دست راستمو اوردم بالا و نگاهش کردم...یعنی چه نیرویی جادویی دارم من؟ دستمو دراز کردم سمت بیرون و نشونش گرفتم سمت یه درخت... لبمو گاز گرفتم و گفتم: یعنی میتونم اون درختو از جا بکنم؟ چند لحظه همونطوری به درخت نگاه کردم که هیج اتفاقی نیوفتاد...دستمو انداختم..پوووف...انگار نیروهام در حد یه مشت و لگده! نگاهی به دستم انداختم که دیدم بنفش شده... با ترس از جا پریدم...یا خدا این چیه؟؟؟ همونطور نگاهش کردم که دیدم یه نور بنفشی داشت از دستم میزد بیرون. یکم دستمو بالا پایین کردم که دیدم نوره مثل یک اکسیر توی هوا پخش میشد...خیلی قشنگ بود و البته گنگ...این چیه؟؟؟ به اطراف نگاهی انداختم...خب...بزار یه امتحانی بکنم...رفتم یه تکه کاغذ اوردم و گرفتم روبروم...اوووم...کلی با دستم نور بنفش درست کردم و ناگهان پرتش کردم رو کاغذ که کاغذ ناگهان شعله ور شد... با ترس پرتش کردم کف زمین و پامو روش گذاشتم تا خاموش بشه! وای خدایا! این نور اتیش درست میکنه؟؟؟ چه شگفت انگییییز!
دوباره به دستم نگاه انداختم که نوره از بین رفته بود...لبخندی زدم...خب...خوبه! هروقت بخوام با ارادم میتونم یه اتیش بر پا کنم!
.............................
هندزفری تو گوشم بود و داشتم قدم زنان به سمت ساختمون مدرسه میرفتم...برگ ها یکی یکی داشتن از درختا میوفتادن و فضا نارنجی و پاییزی شده بود...تو فکر بودم که صدای پنیل رو شنیدم: امروز اماده ای بریم؟
نگاهش کردم و گفتم: کجا؟
-پیکنیک! اون روستائه دیییگه!
سری تکون دادم و گفتم: اهاااا...نه امروز نمیشه امروز هم کار دارم هم تولد یه دوستمه ...نمیشه!
دستی انداخت تو موهای قهوه ایش و گفت: اوووم...پارتی؟ اوکی خوش بگذره!
نگاهمو ازش گرفتم که یه هندزفریرو از گوشم کند با تعجب نگاهش کردم که انداخت گوشش و گفت: بزن یه اهنگ باحال منم میخوام گوش کنم!
با تعجب نگاهش کردم که بیخیال چشماشو بست و گفت: تهیونگ داره نگاهمون میکنه! نمیخوای یکم حس حسادتشو تحریک کنی؟
خواستم برگردم که دستمو گرفت و گفت: انقدر تابلو نباش دیگه!  اهنگو پخش کن
با دستایی لرزان گوشی رو از توی جیبم دراوردم و گفتم: چ...چه ژا..نری دوست...داری؟؟
با حالت چندش نگاهم کرد و گفت: ر..رررررااا....کککک
از اینکه داشت عدامو درمیاورد خندم گرفته بود اما با حرص گفتم: یاااا داری عدای کیو درمیاری؟
زد زیر خنده و گفت: توی افتاب مهتاب ندیده! نگاهش کن! خخخخ
اهنگارو بالا پایین کردم و گفتم: بیا بگیر و خفه خون بگیر
اهنگ پخش شد و من و پنیل قدم زنان به سمت ساختمون میرفتیم... ضربان قدبم شدت گرفته بود...یعنی تهیونگ کجاس؟ چرا داره مارو نگاه میکنه؟ یعنی حسودی میکنه؟
.............................
کیفو روی میز گذاشتم که ایونجین از جا پرید و گفت: چه یون چه یون بیا!
رفتم سمتش که گفت: ووهی بهت نگفت؟
-چیو؟؟
یه بین دستی اورد به موهاش و گفت: امشب جشن رسمیه! با تعجب به موهای تازه رنگ شدش نگاه انداختم و گفتم: موهاتو رنگ کردیییی؟ وای خیلی خوشگله!
بهشون نگاهی انداخت و گفت: رنگشو دوست ندارم...همش تقصیر این ایونجینه! بنفش بنفش! چیه شبیه بادمجون شدم!
لبخندی زدم و گفتم: اتفاقا خیلی بهت میااااد!
اینو گفتم که در کلاس باز شد و تهیونگ اومد داخل... نگاهش کردم اخماش توهم بود..دقیقا شبیه روزهای اولی که اومدم توی ردوولف...بدعنق و بدرفتار...
نگاهمو ازش گرفتم که ایونجین گفت: خلاصه خواستم بهت خبر بدم حسابی تیپ بزنی!
-اووووکی!
با اومدن استاد رفتم سمت میزم و روی صندلی نشستم...
امروز زنگ اول کلاس نداشتیم و خیلی خوب بود که یکی از استادامون از دست نرفت...زیرچشمی به تهیونگ نگاهی انداختم...وای...موهاش! موهاشووو ...رنگ کرده؟ قبلنا قهوه ای نبود؟ الان چرا سیاه سیاهه؟ خدایاااا چقدر خواستنی شده...
چرا همه موهاشونو رنگ کردن؟ چطوره منم رنگش کنم؟ ولی نه...من بهم نمیاد...
-خب درسمونو شروع میکنیم...اممم.قبلش...یه نفر بیاد درس هفته ی گذشترو یاداوری کنه...
نگاهم به استاد بود که دست تهیونگ بالا رفت...استاد سری تکون داد و از پشت میزش رفت کنار و گفت: بفرما تهیونگ...
کتاب رو روی میز معلم گذاشت و با صورتی خشک و سرد به کلاس نگاه انداخت و شروع کرد به صحبت:
-جلسه قبل درمورد رفتارشناسی موجودات صحبت کردیم...یادگیری اونها...
در کل صحبتاش من قفل بودم روش...فک کنم خیلی ضایع و تابلو بودم...اما برام مهم نیست! باورم نمیشه همچنین ادم جذابی منو بوسید! با یاداوری بوسه ی دیشب ناگهان نیشم باز شد و سرمو روی میز گذاشتم...خندم گرفته بود و ضربان قلبم شدت گرفته بود...
-درسته خانوم جونگ؟
با صدای تهیونگ از جا پریدم و با تعجب گفتم: بله؟
با نگاه سردش بهم زل زده بود...و کل کلاس داشتن بهم نگاه میکردن...سری تکون دادم و گفتم: بله کاملا درسته!
چشماشو ریز کرد و گفت: چی درسته؟
همونطور نگاهش کردم...تهیونگ واقعا عوضیییی! تو فکر بودم که صدای ایونجین رو شنیدم: جییییییغ موش! تاخواستم برگردم دیدم ایونجین 6 متر پریده جلو نزدیک استاد و یه بین هم اومده بود کنار من! کل کلاس یهو آشوب شد... دخترا جیغ میکشیدن و پسرا مسخره بازی درمیاوردن! استاد با عصبانیت داد زد: چه خبرههههه؟
ایونجین که کنارش بود نگاهش کردم و گفت: استاد! یه موش به گندگی کله ی شما دقیقا زیر پام بود!
معلم اخمی کرد و گفت: بلهههههه؟؟؟؟
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پقی زدم زیر خنده...ایونجین فهمید چه سوتی داده وگفت: نه...خب منطورم اینه به اندازه ی سر مبارک شما...نه نه...
نمیدونست چطوری سوتیشو جمع کنه منم کامل غش کرده بودم...بچه ها هم دنبال موش بودن و میز و صندلی هارو به هم ریختن... نگاهی به تهیونگ انداختم که خشک ایستاده بود و به واکنش بچه های کلاس نگاه میکرد. تو فکر بودم که دیدم یه بین جیغ زد: چه یووون...دقیقا روی کفشته!
با تعجب روی پامو نگاه کردم که با دیدن یه موجود سیاه چندش از جا پریدم و با جیغ و داد و بیداد رفتم سمت در کلاس و دوان دوان رفتم تو سالن...من از موش و انواع حشرات و موجودات موذی متنفررررر بودم! چیزی نگذشت که ایونجین و یه بینم اومدن بیرون و گفتن: فراریش دادیم فراریش دادیم! با ترس نگاهشون کردم که ایونجین دستمو کشید و گفت: فعلا کلاس شلوغه بیا بریم یه ساندویچی به رگ بزنیم
.....................
گازی که به ساندویچ زدم ایونجین گفت: وای تا یه موش پیدا کردم پدرم دراومد
با تعجب نگاهش کردم که یه بین گفت: ایول داری! من داشتم دنبال سوسک مبگشتم...
با تعجب گفتم: یعنی کار شما بود؟؟؟
ایونجین سری تکون داد و گفت: پس چی؟ فکر کردی میزاریم دوستمو ضایع شه...حالا من دارم واسه اون تهیونگ بی چشم و رو! ا ا ا دیدی! چطوری دختر مردمو خواست ضایع کنه؟
یه بین لبخندی زد و گفت: تهیونگ حرصاشو اینطوری خالی میکنه دیگه...
به من نگاه کرد و گفت: تهیونگ خیییلی بدش میاد وسط حرف زدنش یکی حرف بزنه یا بی توجهی کنه! میزنه طرفو قهوه ای میکنه! حالا خوبه واسه تو خیلی ملایم بود!
نگاهمو ازش گرفتم که ایونجین گفت: صبح نشناختمش! با اون موهاش! از پشت دیدمش نزدیک بود بهش شلیک کنم!
یه بین با تعجب گفت: وای خدا! چه خشنی تو دختر
با یادادری موهای سیاهش و تیپ جدیدش قند تو دلم اب شد...وای خیلی خوشتیپ شدهههه...
ایونجین کیسه ساندویچو مچاله کرد و بلند شد و گفت: بلند سین بلند شین که الان زنگ میخوره...
.................
دستی به لباس صورتی پولکیم اوردم و از تو ایینه ی اتاقم نگاهی به خودم انداختم... گل سر های صورتی رو یکی یکی به موهام وصل کردم و کمی عطر زدم...فک کنم خوب شدم...رژ لبمو پررنگ تر کردم که گوشیم زنگ خورد...
بدون اینکه نگاهش کنم بدو بدو از خوابگاه اومدم بیرون. در رو باز کردم و درحالی که شنلمو می پوشیدم گفتم: ببخشید خیلی منتظر موندی؟
با دیدن پنیل با تعجب گفتم: تو...اینجا چیکار میکنی؟ نگاهی بهم انداخت و گفت: خواستم بگم با هم بریم...میبینم که منتظر یه نفر دیگه ای!
-چه یون؟
با دیدن یه بین لبخندی زدم...یه بین چند قدم اومد جلو و به پنیل نگاه کرد...
پنیل دستشو برد جلو و گفت: من پنیل هستم...
یه بینم دستشو گرفت و با خوش رویی گفت: یه بین! خوشبختم...قبلا...ندیده بودمتون!
پنیل لبخندی زد و گفت: بله من دانش اموز ردوولف نیستم.
یه بین با تعجب سری تکون داد و گفت:پس اینطور...
رو به یه بین گفتم: خب دیگه بریم...
اینو گفتم و بدون توجه به پنیل دست یه بینو کشیدم و رفتیم...دوست نداشتم زیاد باهاش اشناشن... نمیدونم چرا!
............................
گیلاسو تا ته سرکشیدم ... صدای اهنگ توی مغزم داشت سلولهای مغزمو منفجر میکرد...سر درد گرفته بودم ... یه گیلاس دیگه برداشتم و با چشمایی خمار به اطراف نگاه انداختم...یه بین و جونگ کوک می رقصیدن...تهیونگ یه گوشه نشسته بود و چند تا دختر و پسرم دورشوگرفته بودن...پوزخندی زدم و کمی از نوشیدنی رو سرکشیدم...نگاش کن...به دختری که کنارش نشسته بود نگاهی انداختم...فقط چند سانت لباس تنش بود...امریکایی افریقایی بود و حسابی یه جنیفر لوپزی بود...با حرص بقیه لیوانو سرکشیدم که همونموقع یه نفر کنار گوشم گفت: حیف نیست این خانوم زیبا اینجا تنها باشن!
با چشمایی خمار برگشتم که یه پسر قدبلند مو مشکی رو دیدم...بهش میخورد اسیایی باشه...عرب؟ هند؟ ایرانی؟ نمیدونم...نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: واقعا حیفه!
لبختدی زد و شامپاین رو برداشت و برام ریخت تو گیلاس و گفت: نمیخوای از تنهایی دربیای؟
به تهیونگ که اصلا حواسش به اینجا نبود نگاهی انداختم و گفتم: چرا...خیلی دلم میخواد!
پسر که کبکش خروس میخوند با پوزخند گفت: عالیه...
اون شامپاین میریخت و من میخوردم...حسابی دیگه مست شده بودم و داشتم گیج میزدم... دستمو گرفت و گفت: حالت خوب نیست...بیا ببرمت یه جای اروم
دستشو پس زدم و گفتم: من...خوووبم! چیزیم نیست
دستی تو موهام انداختم که گفت: اینجا خیلی سر و صداس...اذیت میشی؟
با چشمای خمار نگاهش کردم و گفتم: خودم میرم نیازی به همکاری شما نیست
کیفمو از روی میز برداشتم و لنگان لنگان رفتم سمت در خروجی غافل از اینکه اونم پشت سرم داره میاد
از ساختمون که اومدم بیرون نفسی عمیق کشیدم....اخیییش....داشتم خفه میشدم اون تو... سرمو انداختم که دستی داغ شونه هامو گرفت...برگشتم که صدای اون پسر رو شنیدم: اینجا مناسب نیست...دنبالم بیا
مست بودم اما یه جورایی میدونستم اطرافم چه خبره! با عصبانیت دستشو پس زدم و داد زدم: یه بار با آدم حرف میزنن! فکر کردی چون مستم هرغلطی دلت خواد میتونی بکنی؟ برو! خدا روزیتو یه جای دیگه بده!
پسر که انگار فهمید از من ابی داغ نمیشه یکم حرف زد و رفت... انقدر سرم درد میکرد که اصلا نشنیدم چی گفت...
خیلی خوابم میومد پس روی زمین اسفالت دراز کشیدم و دستامو از هم باز کردم...چشمام هی باز و بسته میشدن...داشتم به ماه نگاه میکردم که صورت یکی جلوی نورشو گرفت...خواستم دقیق شم ببینم کیه که صدای عصبیشو شنیدم: نگاش کن...هییی! داری چه غلطی میکنی اینجا؟
با شنیدم صدای تهیونگ لبخندی زدم و گفتم: اوه! تهیونگ! تویی؟
خم شد روم و خواست بلندم کنه اما من سریع تر بودم و یخشو گرفتم و تو یه حرکت انداختمش رو خودم... دستاشو گذاشت دو طرف سرم و سرشو بلند کرد و نگاهم کرد... توی چشماش نگاه کردم...موهای روی پیشونیش نزدیک صورتم شده بودن و بوی عطرش گیج کننده بود... خواست چیزی بگه اما من سریع گفتم: تهیونگ با من اینطوری رفتار نکن! مگه من چیکار کردم هان؟؟؟ فیط بخاطر اینکه بهت گفتم دوستت دارم داری اینطوری خودتو واسم میگیری؟ مگه دوست داشتن جرمه؟؟؟ ها؟؟؟
سرم داشت میترکید...از روم بلند شد و گفت: مست شدی داری هذیون میگی
با زحمت بلند شدم از رو زمین و روبروش ایستادم...تا خواستم چیزی بگم ناگهان صدای رعد و برق کل محوطه رو گرفت... اون به من نگاه میکرد من به اون... اروم اروم بارون شروع به باریدن کرد...سرمو انداختم و گفتم: باشه...ببخشید...من اشتباه کردم که بهت علاقه مند شدم...تو فکر کن هیچی نشنیدی...
اینو گفتم که یه قدم اومد جلو... اب از موهامون میچکید...چند بار پلک زد و دوباره یه قدم دیگه اومد جلو... تقریبا نزدیکم شده بود...توی چشمام نگاه کرد و گفت:چه یون...من...
سرشو انداخت...کلافه بود...میخواست چیزی بگه انگار نمیتونست...
-من...نمی تونم...
وقتی سکوتمو دید با عصبانیت داد زد: من نمیخوام بهت اسیب برسونم لعنتی بفهم! نه! جنی خیلی وقته برای من مرده! من خیلی وقته با دیدن تو یاد جنی نمیوفتم! چه یون تو همین الانشم داری بخاطر من خودتو به خطر می اندازی! تو میدونی بیرون این ردوولف لعنتی چه خبره؟ من نمیخوام بخاطر من به خودت اسیب برسونی بفهم!!!!!
نتونستم طاقت بیارم و با دستام صورتشو گرفتم...با چشمایی گریون نگاهش کردم و گفتم: تهیونگ...اروم باش! این فقط بخاطر تو نیست...بخاطر هردومونه...بخاطر دوستامون! لطفا...تو به من صدمه نمیزنی!
به چشمام زل زد و گفت: میدونی چقدر جلوی خودمو میگیرم که بهت اسیب نرسونم...هرروز...بوی خونت...منو تا مرز خفگی میبره! فقط کافیه گازت بگیرم...من نمیخوام بخاطر من زجر بکشی!
سرمو تکون دادم و گفتم: میدونم تهیونگ میدونم داری عذاب میکشی اما... ما باهم میتونیم همه چی رو درست کنیم...تویی که همیشه به من امید میدادی حالا نباید انقدر ضعیف باشی! لطفا...خودتو ازم دور نکن...
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و چشماشو بست...منم چشمامو بستم...صداشو اروم زیر بارون شنیدم: اینو فقط برای یک بار میگم چه یون...پس خوب گوش کن...
با اضطراب گفتم: میشنوم..
چند لحظه سکوت کرد...تنها صدایی که به گوش میرسید صدای بارون بود...
-دوستت دارم چه یون...
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم...باورم نمیشد! باورم نمیشد تهیونگ این حرفو زد! با خوشحالی صبر نکردم و دراغوشش کشیدم...
-منم دوستت دارم تهیونگ...منم دوستت داااارم
دستاش دور کمرم حلقه شد و منو سفت به خودش چسبوند... اون لحظه بهترین تایم زندگیم بود...تهیونگ...انگار شده بود دنیای من! دنیایی خالی از ردوولف و اتفاقاتش! دنیایی پر از امید و زیبایی!
همونطور که توی بغلش بودم صورتمو بردم جلو و لبهاشو بوسیدم...اونم صبر نکرد و همراهیم کرد...دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و انگار نمیخواست منو از خودش جدا کنه...

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now