Final(Hi Olivia!)

4.2K 413 169
                                    

بدنم بخاطر سرمی که بهم تزریق شد به شدت درد میکرد...سرم گیج میرفت و حالت تعادل نداشتم...سرمو انداختم و چشمامو بستم که صدای خسته و پر از ناامیدی ایونجین رو شنیدم:
کارمون تمومه...با بد کسی طرفیم
یه بین پوزخندی زد و با صدای پر از غم گفت: اره...بد کسی!
تهیونگ نگاهی به من انداخت و گفت: خوبی؟
از زیر چشم نگاهی بهش انداختم و گفتم: فکر نمیکنم...بدنم درد میکنه
سری تکون داد و گفت: بخاطر گل شاه پسندیه که بهمون زدن
دوباره همه ساکت شدیم که صدای جنی سکوت رو شکست:
باید جلوشو بگیریم! خطر بزرگی کل جهان رو تهدید میکنه
جونگ کوک با تعجب گفت: چه خطری؟؟؟
جنی به تک تکمون نگاه کرد و گفت: اگه یادتون باشه دفعه ی قبلی که هم رو دیدیمون ما توی ازمایشگاه بودیم! اونموقع از همتون خون گرفتیم و ادمای لوک ژن های تک تکتون رو جداسازی کردن! اونا ژن هارو روی بدن باکتری ها همانندسازی کردن و الان کلی ژن شبیه شما وجود داره که بعد غربال گیری و بقیه مراحل راحت اونو میتونن به مغز استخوان یا... افراد وارد کنند و به تعداد وامپایرس ها و گرگینه ها افزایش بدن! هدف لوک اینه که کل دنیا رو برده ی خودش کنه! تا الان هم تقریبا میشه گفت خیلی ها ژن وارد بدنشون شده! اگه کاری نکنیم فکر نکم هیچ آدم عادی روی زمین بمونه
با شنیدن حرفاش هممون حسابی متعجب شدیم و به همدیگه نگاه کردیم...واشیسکا چشماشو بست و گفت: اون نمی تونه گوست ها و واتپد هارو زیر سلطش بگیره! و همینطور گرگینه ها! البته اگه میگی ژن گرگینه هارو هم برداشته...
جنی به من نگاه کرد و گفت: اره الان روی تو و جیمین و چه یون نمی تونه زیاد تسلط داشته باشه! پس باید شمارو بکشه! اگه شمارو نگه داشته...پس یعنی میخواد ژن شمارو هم بدست بیاره!
واشیسکا سریعا گفت: نه من نمیزارم!
چند لحظه مکث کرد و گفت: خیلی سعی کردم از جسمم خروج بشم اما نمی دونم چرا نمیشه!
جونگ کوک سرشو به دیوار تکیه داد و گفت: بخاطر تزریق گل شاه پسنده
دوباره همه ساکت شدیم که یه بین گفت: باید یه کاری بکنیم
همه بهش نگاه انداختیم که ادامه داد: باید تاوان این همه فریب دادن مارو پس بده! برام مهم نیست قراره چه گوهی بخوره! فقط! باید قبل مردنم تاوان پس دادنشو ببینم! بابد التماس کردنشو ببینم!
ایونجین که متوجه ی حرص و عصبانیت یه بین شد اروم گفت: اروم باش یه بین...
یه بین سرشو تکون داد و گفت: من ارومم! من کاملا ارومم
جنی به من و جیمین نگاه انداخت و گفت: واتپدا توانایی ارسال فرکانس رو دارن! اونا انقدر درگیر کارای خودشون بودن که گویا کلید رو پشت در جا گذاشتن!
جیمین به در نگاه انددخت و گفت: جدی؟
جنی سری تکون داد و گفت: اره وقتی در رو بستن صدای بیرون کشیدن کلید از تو قفل رو نشنیدم!
جیمین به من نگاه انداخت و گفت: کارمون خیلی سخته چه یون
-باید چیکار کنیم؟
+باید تا می تونیم روی کلید تمرکز کنیم و در رو باز کنیم
با تعجب گفتم: جیمین من تا حالا حتی امتحانشم نکردم! اصلا نمیدونم باید چیکار کنم
یه بین با صدای پر از خواهش رو به من گفت: چه یون تمام تلاشتو بکن
چشمامو بستم و گفتم: اوکی! باشه جیمین من امادم
چند دقیقه ای از تمرکز کردنمون گذشت که سرم به شدت درد گرفته بود به حدی که دیگه نمی تونستم ادامه بدم... خواستم بس کنم که صدای چیزی رو شنیدم...صدایی توی مغزم...مثل صدای باز کردن یا بستن قفل...از شدت هیجان داد زدم: فک کنم باز شد!
جیمین با عصبانیت رو کرد بهم و گفت: ای خدا خرابش کردی!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: ما الان خیلی ضعیفیم چه یون! با 5 دقیقه تلاش ما شاید کلید 10 میلیمتر جابجا شه! بهد شنیدم هر صدایی که نباید اتصالو قطع کنی
سری تکون دادم و گفتم: وای نمیدونستم...باشه باشه بریم
دوباره شروع کردم به تمرکز کردن...اینبار فکر هم کردم...به این که از این اتاق تاریک بریم بیرون و حساب اون لوک کثیف رو برسیم...به اینکه تمامی این اتفاقات تموم شن و ما در ارامش زندگی کنیم
نمی دونم چقدر گذشته بود اما دیگه تحمل نداشتم...انگار سرم داشت می ترکید و خونی در بدنم جاری نبود...چند لحظه که گذشت صدا بلند از بار قبل بود...با تعجب به جیمین نگته کردم که با خوشحالی گفت: موفق شدیمممم
ایونجین با هیجان گفت: ارررره! در رو باز کردین!!!!
جنی لبخندی زد و گفت: دست و پامونو چه کنیم؟
واشیسکا گفت: اونش با من!
حرفشو که زد چشماشو بست و انگار رفت یه دنیای دیگه
چند دقیقه ای گذشت که ایونجین با بی حوصلگی گفت: چیشد؟ خوابیدی؟ بابا عجله کن الانه که بیان!
جنی لبخندی زد و گفت: داره طناب دست منو باز میکنه! صبر واشته باش! بدنش بخاطر گل شاه پسند ضعیفه!
چند لحظه بعد جنی با دستی ازاد شده مشغول باز کردن پاهاش شد
کم کم طناب دست همگی بازشد...جنی اومد جلو و طناب دست من رو هم باز کرد... با خوشحالی بلند شدیم که یه بین گفت: ما خیلی ضعیفیم! نمی تونیم باهاشون دربیوفتیم! به من و جیمین اشاره کرد و گفت: اونا با فعالیت انرژیشون میاد سرجاش! اما ما...به خون نیاز داریم!!!
کلافه دستی تو موهام انداختم که جنی گفت: حالا فعلا باید از اینجا بریم بیرون! الانه که سرو کله شون پیدا بشه!
یکی یکی از اتاق اومدیم بیرون...راهرو خیلی خلوت بود اما سایه هایی روی شیشه ی مات ته سالن میوفتاد... جنی با عجله اومد سمتمون و گفت: باید بریم به زیرزمین! و برقارو خاموش کنیم! اگه برق نباشه نمی تونن کاری کنن
تهیونگ اخمی کرد و گفت: ولی مطمئنا اونا مبدل انرژی دارن واسه اوقاتی که برق نیست
جنی بشکنی زد و گفت: خب! تو اون فاصله که میرن اونارو راه بندازن ما میزنیم بیرون
یه بین با تعجب گفت: چییی؟ یعنی همینطوری ولش کنیم؟
جنی توی چشمای یه بین نگاه انداخت و گفت: الان میتونی با هزاران وامپایرس دربیوفتی؟؟؟ ما باید نیروی لازم رو داشته باشیم
یه بین سری تکون داد و گفت: همین الان باید کارشو تموم کنیم
جنی با عصبانیت گفت: زده به سرت؟؟ نمی تونی!!!
یه بین دست برد سمت گردنش و گردنبندشو لمس کرد و گفت: با این می تونم
ایونچین با تعجب اومد جلو و گفت: ولی یه بین!
یه بین مصمم گفت: همونکاری که گفتی رو بکن! من میرم سراغ لوک!
چشم رو هم که گذاشتیم فقط من موندم و تهیونگ و جیمین...
جیمین یه قدم اومد جلو و گفت: باید شورش به راه بندازیم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: وامپایرس ها خیلی خودخواهن! اصلا نمی خوان که رئیس و ... داشته باشن! پس با یه جرقه می تونیم همشونو برعلیه لوک کنیم
با تعجب گفتم: اما چطوری؟؟؟
جیمین پوزخندی زد و گفت: دنبالم بیا
جنی
از پله های زیرزمین که پایین رفتیم واشیسکا گفت: اون تو کلی ادمه! چطوری برقو قطع کنیم
با تعجب گفتم: مگه تو گوست نیستی؟
واشیسکا سری تکون داد و گفت: سر باز کردن طنابا خیلی ضعیف شدم جنی!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now