19(Who is Peniel Sister?)

2.5K 293 18
                                    

"یه بین"
-اوووووو و تماااااام
با هیجان از جام پریدم و رو به جونگ کوک گفتم: کراش مشکل داره! موتور مشکل داره! نید تو سپید (اسم چند بازی پلی استیشن) هم مشکل داره؟ 3 بازی رو ازت بردم دیگه چی میگیییی؟
دسته ی پلی استیشن رو پرت کرد و گفت: واقعا نمیفهمم...
رفتم کنارش نشستم و گفتم: با تیکن چطوری؟
از جاش بلند شد رفت سمت اشپزخونه و گفت: فعلا خستم...2 ساعته داریم بی وقفه بازی میکنیم!
تو همون حالت روی زمین دراز کشیدم و گفتم: اووه راست میگی! اصلا حواسم نبود!
صداشو همراه با کلی شیطنت شنیدم: بخاطر اینکه با من بودی حواست به ساعت نبود؟
لبخندی زدم و گفتم: چرت نگو! من موقع بازی تایم از دستم درمیره
اومد کنارم روی کاناپه نشست و گفت: بیا بپسی!
نوشابه رو پرت کرد سمتم...تو یه حرکت گرفتمش و بلند شدم...درحال باز کردنش بودم که صداشو شنیدم: ایونجین کی برمیگرده؟ دلم واسه باختن هاش تنگ شده!
-نمیدونم...شاید فردا...میدونی که پس فردا کلاسا شروع میشه! البته اون که بخاطر کلاسا برنمیگرده چون اصلا نمیاد سرکلاس...بخاطر ما میاد فقط
جونگ کوک دستی تو موهاش انداخت و گفت: خیلی بیخیاله!
سری تکون دادم و گفتم: نه اتفاقا! چون به فکر زندگیشه و کلی فکر و خیال داره میاد پیش ما و کاری که دوست نداره رو انجام نمیده! اون به مدرسه علاقه ای نداره! پس چرا درس بخونه؟ در مقابل میدونی که اون یه عکاس ماهره! اون همین الانشم گالری انلاینش کلی بیننده داره در روز! من بهش افتخار میکنم اون یه دختر بالغه! مثل ما تو سری خور نیست...ما کمتر از یک ماه دیگه فارغ التحصیل میشیم در حالی که من هیچی از درسای امسالو متوجه نشدم! دو هفته دیر تر از بقیه اومدم سرکلاس! از وقتی هم که اومدم همش مشکل مشکل! اصلا وقت نکردم درس بخونم! من واقعا هر روز بخاطر تقلب هامون کلی عذاب وجدان میگیرم!
جونگ کوک رفت تو فکر و گفت: اره...البته من که تقلب نمیکنم
پوزخندی زدم و گفتم: چون توانایی ذهن خوانی رو نداری عزیزم! وگرنه الان خودت بهمون تقلب میرسوندی!
زد زیر خنده و گفت: اره! شاید!
کمی از نوشیدنی رو سرکشیدم و گقتم: در هرحال این زندگیه...نمیشه کاریش کرد! فرصتی باقی نمونده! میدونی جونگ کوک من خیلی دوست دارم درس بخونم! هرشب قبل خواب برنامه ریزی میکنم که مثلا صبح ساعت 7 پاشم صبحونه بخورم بعد شروع کنم مثلا ریاضی بخونم و ... ولی وقتی چشمامو باز میکنم 12 ظهره! اصلا به هیچی نمیرسم! من عاشق پرستاری ام! اما نمیتونم برم چون اونجا پره از خون و مریض و ...! میفهمی چقدر سخته!؟
کلافه موهامو بهم ریختم و گفتم: ولی...یه فصل بد به معنای تموم شدن یه کتاب نیست! میدونم که روزهای خوب هم میرسن! روزایی که من دیگه نگران اینده نباشم...روزی که منم بتونم با افتخار از تجربیاتم بگم! روزی که با عشق به یک نفر نگاه کنم...روزی که وقتی با دوستام میخندم وسطش غم اینده نگیرتم! میدونی...من فقط به امید این روز دارم زندگی میکنم!
جونگ کوک لبخندی زد و گفت: آه..خیلی قشنگ حرف میزنی! بدجور رفتم تو فکر!
با لبخند نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: از دست تو...من دارم درمورد مشکلات باهات دردودل میکنم تو میگی قشنگ حرف میزنم؟
سری تکون داد و گفت: خیلی جالبه! خودت میگی! خودت خودتو دلداری میدی! از اینده ی خوب میگی! خب من چی بگم؟ تو همیشه همینطوری! خودت سوالو طرح میکنی خودتم جوابشو میدی!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: جدی؟ من اینطوریم؟
سری به نشانه تایید تکون داد و گفت: مثل همین الان! اول از بدبختیات گفتی! بعدش داری خودتو با ارزوی روزای خوب اروم میکنی! خب من چی بگم؟؟!!!
اخمی کردم و گفتم: انگار حق با توه! من واقعا چه آدم عجیبیم \:
اومد کنارم نشست و درحالی که پلی استیشن رو روشن میکرد گفت: خب...کدوم شخصیت تیکنو انتخاب میکنی؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: خود تیکن!
..........................
"ایونجین"
با باز شدن در کمد لباس ها مطمئن شدم که رفته یه جایی...از اتاقش اومدم بیرون و به اطراف نگاهی انداختم...این پسر بی خبر کدوم گوری رفته! از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت ردوولف...جلوی در ورودی بودم که متوجه ی گرفتگی جو اونجا شدم...انگار هوا نبود! نفسمو حبس کردم...این اوضاع! دقیقا مخصوص به ...
با چشمایی گرد به اطراف نگاه کردم و داد زدم: جییییمییین؟؟؟؟
جوابی نداد...پوزخندی زدم و گفتم: اوکی! بگو ببینم آلکاترا جونت خبر داره پسر یکی یه دونش الان تو ردوولف داره واسه خودش ول میچرخه؟
-بهش بگی مردی!
برگشتم که پشت سرم دیدمش...چند قدم اومد جلو و روبروم ایستاد...پوزخندی زدم و گفتم: مشتاق دیدار خیلی وقته ندیدمت
لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود
دستی تکون دادم و گفتم: زر نزن! تو دلت واسه جورج بوش هم تنگ بشه واسه من تنگ نمیشه!
نگاهشو ازم گرفت و گفت: اصلا عوض نشدی!
یه قدم رفتم جلو و گفتم: اینجا چیکار داری؟
-خودت چی؟ فکر میکردم شیلی باشی!
+تازه برگشتم...بودن من که اینجا اشکالی نداره! من دانش اموز ردوولفم! تو چی؟
لبخندی زد و گفت: خب منم دانش اموزش میشم!
پقی زدم زیر خنده و گفتم: حسنی به مکتب نمیرفت وقتی میرفت جمعه میرفت! عزیزم یه ماه دیگه فقط مدرسه هست! کجا به سلامتی؟
اخمی کرد و گفت: اصلا به تو چه ها؟
نگاهمو ازش گرفتم که گفت: شاگرد جدید دارین؟
-شاگرد جدید؟ کی؟
سرشو انداخت و گفت: میدونی که...هرکس که منو دید بعدش زنده نمونده! اما اون! برعکس زد دست منو ناکار کرد! به دستش اشاره کرد و گفت: دستم دو روزه از شدت درد نمیزاره من بخوابم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: باید بفهمم اون چی بود!
چند لحظه فکر کردم که یهو یاد چه یون افتادم...
-موهای خرمایی داشت؟ و تقریبا ریزه میزه بود!
سری تکون داد و گفت: اره
لبخندی زدم و گفتم: ای خاک تو سرت که از چه یون کتک خوردی!
با تعجب نگاهم کرد که رفتم سمت ردوولف و گفتم: الکاترا اگه بفهمه! وااای...همون بهتر که بری گم و گور شی
کم کم ازش دور شدم و رفتم سمت ساختمون...خدایا! باورم نمیشه! یعنی چه یون در اون حد قوی شده که جیمین رو کتک بزنه؟؟؟ معرکه اس!
............................
"چه یون"
-اوهوم...اوکی...باشه ایونجین...باااشه ببخشید
خدافظ
کلافه گوشی رو قطع کرد و گفت: عجب غلطی کردم به این نگفتم کجا میرم! انقدر جیغ کشید پشت تلفن گوشام درد گرفت
لبخندی زدم که پنیل گفت:واقعا خدا بهت صبر بده...منم اینطرف به معنای واقعی کلمه کر شدم!
تهیونگ یه بیسکوییت برداشت و گفت: واقعا نمی دونم این به کی رفته
به پنیل نگاهی انداختم که سرش توی گوشیش بود... نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: فکر نکنم بتونم زیاد اینجا دووم بیارم...همین امروز باید حتما یه اطلاعاتی پیدا کنیم...
پنیل بشکنی زد و گفت: آخخ چی گفتی دختر! بخدا من امروز سرم درد گرفته بود! تو بگو یه نفر آدم درست و حسابی ما ندیدیم تو این خراب شده! حتیییی یه دختر!
تهیونگ اخمی کرد و گفت: انگار واقعا اینجا طلسم شدس!
کمی چایی نوشیدم که پنیل گفت: چیزی هم دستگیرمون نشد باز شب برمیگردیم! من دیگه طاقت ندارم!
به دیوار اتاق اشاره کرد و گفت: دیشب از سر و صدای موش هاش خوابم نبرد!
با ترس رو به پنیل گفتم: موش؟؟؟
سری تکون داد...سریع رفتم سمت تهیونگ و کنارش نشستم و گفتم: من از موش متنفرم!
تهیونگ رو کرد به پنیل و گفت: تو میمردی اینو نمیگفتی؟ این بچه رو جانور های موذی بخصوص موش حساسه!
پنیل به من نگاه کرد و گفت: ببخشیدا اون بچه ای که میگی سه یرابر من و تو قدرت داره ها! حالا از موش میترسه!
سریع گفتم: نمی ترسم! چندشم میشه!
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و گفت: بترسی هم مشکلی نیست...همه حداقل تو زندگیشون از یه چیزی میترسن! خود من! از غرق شدن خیلی می ترسم!
پنیل لبشو گاز گرفت و گفت: من از مردن خیلی می ترسم... چون بی چون و چرا می اندازنم وسط اتیش جهنم!
با تعجب گفتم: جدا یه خون اشام به بهشت و جهنم اعتقاد داره؟
پنیل ابرویی بالا انداخت و گفت: ببخشیدا من یه خون اشامم نه شیطان پرست!
نگاهمو ازش گرفتم که تهیونگ گفت: انگار اطلاعاتت خیلی کارتونیه چه یون!
اخمی کردم و گفتم: اممم...من واقعا چیزی از خون اشام ها و اعتقاداتشون نمیدونم!
تهیونگ به مبل تکیه داد و گفت: گردنبند یه بینو دیدی؟ که همیشه گردنشه؟
-نه! چطور؟
لبخندی زد و گفت: برگشتیم حتما بهش یه نگاه بنداز!
پنیل اومد وسط حرفش و گفت: نمیفهمم چرا همه به ما خون اشام ها به چشم بد نگاه میکنن
پوکر نگاهش کردم و گفتم: ببخشیدا یادم نرفته جلو چشم خودم 3 نفرو پاره پاره کردی!
تهیونگ با تعجب نگاهم کرد که پنیل گفت: اون یه چیز غریزیه عزیزم! تازه تقصیر تو بود! وگرنه من که نمیخواستم اون دخترای خوشگلو پاره پاره کنم
نگاهمو ازش گرفتم که تهیونگ گفت: مبشه بگین دارین از چی حرف میزنید؟
دستی تکون دادم و گفتم: از افتخارات پنیل جوانمرد!
پنیل از رو مبل بلند شد و گفت: من میرم یه دوش بگیرم!
بعد رفتن پنیل تهیونگ رو کرد بهم و گفت: میشه انقدر با پسرا کل کل نکنی؟
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: نه با پنیل نه با هیچکس دیگه!اوکی؟
سری تکون دادم که بلند شد و رفت سمت تخت...
سرمو انداختم و گفتم: متاسفم...اگه ناراحت شدی...
روی تخت دراز کشید و دستشو به صورت قائم گذاشت رو پیشونیش و چشماشو بست...چندی نگذشت که تو همون حالت صداشو شنیدم: انگار تا پیشم نباشی خوابم نمیبره لعنتی...
رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم و گفتم: من اینجام...بخواب...
با دست ازادش دستامو گرفت و گذاشت روی قلبش...نگاهش کردم که گفت: حسش میکنی؟
تپش قلبش زیر دستام به حدی تند بود که انگار الانه از سینش بپره بیرون...به چشمای بستش نگاهی انداختم که ادامه داد: وقتی نیستی خیلی درد میکنه! و وقتی هم که پیشمی اینطوری خودشو به قفسه سیبنم میکوبه...انگار میخواد بیاد بیرون!
سرشو چرخوند و توی چشمام نگاه کرد و گفت: دیشب...از شدت گرسنگی از خواب بیدار شدم...وقتی چشمامو باز کردم لبم دقیقا روی گردنت بود! نمیدونی چقدر جلوی خودمو گرفتم که گازت نگیرم چه یون... خیلی ترسیدم که بلایی سرت بیارم! کل شبو نخوابیدم! من...نمیخوام وقتی بامنی! حتی یه تارموهم ازت کم شه! ولی...انگار قراره به دست خودم اسیب ببینی
سریع دستشو فشردم و گفتم: نه نه این حرفو نزن تهیونگ! تو اسیبی به من نمیرسونی!
داد زد: از کجا انقدر مطمئنی در حالی که خودمم از خودم مطمئن نیستم! چه یون من یه جور خون اشامم اینو یادت باشه! خون اشاما وقتی تبدیل میشن دیگه هیچ احساساتی ندارن! وقتی گرسنه باشن حتی به معشوقشونم حمله میکنن! وقتی عصبی باشن هرکی دم دستشون باشه رو لت و پار میکنن! چه یون انقدر راحت نباش! من بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکنی برات خطرناکم!
اشک توی چشمام جمع شده بود...میدونستم که تنها هدفش محافظت از منه...سرمو روی شونش گذاشتم و گفتم: انقدر به فکر من نباش تهیونگ... انقدر حساس نباش! من بهت اعتماد دارم...
لبخندی زد و دستشو برد توی موهام و گفت: مگه من بهت نگفتم انقدر خوب نباش؟ انگار کیف میکنی هرلحظه دهن منو سرویس کنی!
..............

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now