6(Full Moon)

3K 372 13
                                    

نگاهمو از نودل های داخل قابلمه گرفتم و به داخل هال خونه انداختم... خم شده بود روی میز و یه چیزی می نوشت... یعنی فکر درستیه که من اینجام؟؟ بعدا کسی نفهمه و دردسر بشه؟!!! نمیدونم...
زیر اجاق رو خاموش کردم و رفتم سمت تهیونگ... روبروش نشستم و گفتم: وقتی داشتی میرفتی گفتی اسکورزها... کین؟
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت: اونام یه جور فرابشر به حساب میان...قوی تر از خون اشام و ضعیف تر از وامپایرس! گیاهخوارم هستن!
با تعجب نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: عجب...
بلند شدم و رفتم قابلمه رو از رو اجاق برداشتم و گذاشتم رو میز... کم کم شروع به خوردن کردم اما فکرم خیلی درگیر بود... واقعا میتونم اینجا دووم بیارم؟
.......................
-آههههههع حوصلم سررفت!
سرشو بلند کرد ادامه دادم: تلویزیونی!رادیویی!چیزی؟؟؟نداری؟؟؟؟
سرشو انداخت و جواب داد: اینجا هیچی آنتن نمیده!
با تعجب گوشیمو بیرون اوردم و دیدم درسته...آنتن پریده بود...پس نمیتونستم برم تو اینترنت هم... چه مسخره...
-آهنگ چی؟ آهنگ گوش نمیدی؟
+نه!
سری تکون دادم که یادم افتاد فردا کلاس دارم:
-من فردا باید برم مدرسه!
+خب؟
-خوب...چطوری برم؟
+با پا!
با حرص اخم کردم و گفتم: واقعا؟؟؟ چطور فهمیدی؟ دارم میگم اینجا تا مدرسه 40 دقیقه راهه! تازه راهشم اصلا امن نیست! من چطوری صبح ساعت 7 پاشم برم مدرسه؟؟؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: نکنه انتظار داری من ببرمت؟
نگاهمو به دکمه های پیرهنش دوختم و گفتم: مگه راه دیگه ای هست؟
+نمیتونم فردا خونه نیستم!
-ساعت 7 تو کجایی؟؟؟؟؟
با جدیت نگاهم کرد و گفت: خونه نیستم! خودت یکم زود بلند شو برو!
..................
موهامو دم اسبی بستم و از تو ایینه ی اتاق کوچیکی که دیشب بهم داد نگاهی به خودم انداختم... ساعت 6 و نیم بود... تا 7 و ربع میرسیدم مدرسه...
از اتاق زدم بیرون...همونطور که خودش گفته بود کسی خونه نبود ... ساکت و تاریک... چون زمستون بود هوا تا ساعت 7 و نیم تاریک بود و من بدبخت مجبور بودم تو این هوا پیاده تو این جنگل مخوف تا مدرسه برم...
در خونه رو باز کردم که متوجه ی نردبانی که گذاشته بود شدم...خوبه یادش نرفته که من بال ندارم!
ازش پایین اومدم و چند قدم برداشتم...هوا گرگ و میش بود و شدیدا سرد! مه اطرافم رو گرفته بود اما اونقدر نبود که چیزی رو نبینم! کم کم داشتم میترسیدم گوشیمو بیرون اوردم و هندزفریمو انداختم و یه آهنگ اتفاقی انتخاب کردم...
آهنگ Trust me از گروه Kard پخش شد... دستامو تو جیبم انداختم و شروع کردم به خوندن با آهنگ
جدیتت بعضی وقتا واقعا می ترسونتم
معمولا خیلی سرخوشی
ولی امروز خیلی عجیب شدی
همش آه میکشی
ساکت شدی
وقتایی که ناراحت بودی
همه چیزو برام میگفتی
روزایی که ناراحت بودم
فقط تو بودی که بهم لبخند میزدی
چی شده؟صورتت یه چیز دیگه میگه
اینجای آهنگ بود که یهو صدای آهنگ شدیدا زیاد شد طوری که نزدیک بود پرده گوشم پاره شه... سریع هندزفری رو از گوشم بیرون اوردم که صدا آروم شد... با تعجب دوباره نزدیک گوشم کردمش که دوباره صداش بلند شد طوری که انگار روی بلند گوئه! با ترس گوشیمو از جیبم بیرون اوردم که هرکاری کردم صفحش روشن نمیشد... آهنگ هم همینجوری داشت واسه خودش میخوند... مشابه این اتفاق قبلا افتاده بود... اونشب...وقتی آهنگ قطع شد! نکنه دوباره اون... سرمو بلند کردم که چند متری خودم دیدمش... توی جاده روبروم ایستاده بود! هندزفری رو انداختم... گوشی رو دوباره به جیبم برگردوندم... تپش قلب شدیدی گرفته بودم...طوری که خودم صداشو میشنیدم... اروم باش چه یون! قوی باش! هیچ کاری نمیتونه بکنه! تو حتی صورتشو ندیدی! با این حرف خودم کمی ترسیدم... اره ...من صورتشو ندیدم...اصلا نمیدونم چیه! و این نگرانم میکنه!
دوباره نگاهش کردم...اینبار با دقت... قد متوسطی داشت...تقریبا همقد خودم بود... کلا لباساش سیاه بود و یه دستمال هم بسته بود جلوی صورتش و فقط چشماش معلوم بود... چند قدم رفتم جلو و گفتم: تو بهم گفتی از اینجا برم! اما نگفتی چرا؟ گفتی ممکنه کشته بشم! اما نگفتی چرا!؟ گفتی اون شب بهترین شبم میشه اما نگفتی چرا؟ و من بدون دلیل نمیتونم بخاطر حرفات اینجا رو ترک کنم! درحالی که اصلا نمیدونم کی هستی!
تقریبا نزدیکش بودم... خواستم یه قدم دیگه برم جلو که پاهام یاری نکرد... دوباره سعیمو کردم اما نمیشد...طوری که انگار پاهام یخ بستن... با تعجب نگاهش کردم که دستشو بلند کرد و چیزی رو به سمتم پرتاب کرد! درست جلوی پام دست بردم و برش داشتم...یه صلیب بود... نگاهشو ازم گرفت و پشتشو بهم کرد و شروع کرد به دور شدن...داد زدم: هییی! صبر کن!
همون موقع صدای ویبره ی گوشیم بلند شد! نگاهش کردم یه مسیج
: الان که نمیخوای از اینجا بری حداقل اینو گردنت بنداز!
نگاهمو از صفحه ی گوشی گرفتم و به مسیر رفتنش نگاه کردم...غیب شده بود! نگاهی به صلیب توی دستم انداختم... اون موجود... هرکی که هست... قصد کشتن منو نداره! تا الان 3 بار فرصتشو داشته اما کاری نکرده! پس... میشه گفت... برام خطری محسوب نمیشه!
..................
با دیدن رد وولف کمی اروم تر شدم چون تا اونجا حسابی از ترس اینکه یهو یه خون اشام یا وامپایرسی از لابلای شاخه ها بپره بیرون به خودم لرزیدم...
رفتم تو محوطه که صدای جونگ کوک رو از پشت سرم شنیدم: مشتاق دیدار!
با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: خیلی وقته ندیدمت...چخبر؟
ابرویی بالا انداخت و گفت: هیچ...کجا بودی؟
با تعجب گفتم: چطور؟
به مسیر اومدنم اشاره کرد و گفت: معمولا مسیر خوابگاه از اون طرف نیست!
سری تکون دادم و با لبخند گفتم:آه ه ه... خب... دیدم هنوز زوده گفتم یکم برم این اطراف یه دور بزنم...
طوری نگاهم کرد که انگار داشت میگفت "خر خودتی"
به ساختمان مدرسه اشاره کرد و گفت: چند دقیقه دیگه کلاس شروع میشه بهتره عجله کنیم!
..................
وسط کلاس بودیم که در کلاس باز شد و معاون اومد داخل...نگاهی بهمون انداخت و رو به معلم گفت: میشه چند دقیقه وقت کلاستونو بگیرم؟
معلم سری تکون داد و گفت: اختیار دارید!بفرمایید
معاون رو کرد به در و گفت: میتونی بیای داخل
با دیدن یه بین که از در وارد کلاس شد پچ پچ ها شروع شد... معاون با خودکارش به میز زد و گفت: یه بین رو که همتون میشناسیدش! یه مدت از مدرسه مرخصی گرفته بود اما الان برگشته!
صدای پشت سریمو شنیدم که اروم گفت: مرخصی؟ یا اخراج موقت؟
معاون ادامه داد: اون همچنان نماینده است! و ازتون میخوام بهش احترام بزارید و به حرفاش گوش بدید چون به نفع خودتونه!
رو کرد به یه بین و گفت: اگه چیزی واسه گفتن داری میتونی بگی!
بعد رفتن معاون یه بین رو کرد به کلاس و با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود گفت: خوشحالم میبینمتون! دلم براتون تنگ شده بود!
نگاهی به من انداخت و گفت: امیدوارم لحظات خوشی رو کنار هم داشته باشیم!
حس عجیبی داشتم...یه جورایی... راحت نبودم...
...................
توی محوطه روی نیمکت نشسته بودم بلکه تهیونگ رو ببینم... خیلی خسته بودم و حال 40 دقیقه پیاده روی رو نداشتم...شمارشو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم... نمیتونستم از کسی هم شمارشو بگیرم...اووووف
-شماره ی تهیونگ رو میخوای چیکار؟
با تعجب به یه بین که کنارم نشسته بودم نگاه کردم... دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: کی اومدی؟؟؟
-چند مینه!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: تو هم صدای افکار آدمارو میشنوی؟
-اهمم...
+پس باید حسابی مواظب افکارم باشم...
-نگفتی! شماره ی تهیونگ رو میخوای چیکار؟ اگه کارت ضروریه من میتونم بهش بدمش!
سری تکون دادم و گفتم: نمیخوام خیلی ممنون
چند لحظه سکوت که گفت: گل شاه پسند!
+چی؟
-اگه میخوای ما صدای افکارتو نشنویم سعی کن همیشه با خودت گل شاه پسند داشته باشی! خون اشاما اینطوری نمیتونن به ذهنت نفوذ کنن و اصلا هم نمیتونن بهت نزدیک شن... وامپایرس ها هم نمیتونن صدای افکارتو بشنون!
یه جورایی واسه شون یه سمه!
+توچی؟
لبخندی زد و گفت: منم... راستشو بخوای من علاقه ای به شنیدن صدای افکار آدما ندارم!
به کسایی که توی حیاط نشسته بودن اشاره کرد و گفت: هروقت به هرکدومشون نگاه میکنم صدای افکارشونو به طور ناخوداگاه میشنوم... درحالی که خودم اصلا اینو نمیخوام!
بعضی وقتا انقدر صداها زیاد میشن که نزدیکه مغزم بترکه! خیلی مسخرس! بخاطر همین بعضی شبا میرفتم تو اتاق تک تک دانش اموزا و گل شاه پسند رو توی لباساشون جاسازی میکردم ... هرهفته اینکارو تکرار میکردم...  گویا دوباره باید شروع کنم...
یه جورایی دلم براش سوخت... چیزایی رو دائم بشنوی که دلت نمیخواد...خیلی سخته...
-اینارو نگفتم که دلت برام بسوزه! گفتم که فقط بدونی من همونقدر که قدرت دارم بدبختی های خاص خودمم دارم!
+اینارو چرا به من میگی؟
لبخندی زد و از رو صندلی بلند شد و گفت: میدونی...بعضی وقتا با یه نفر دیگه قاطیت میکنم...شما فقط چهرتون شبیه همه... من چه مرگمه...
پشتشو بهم کرد که گفتم: جنی؟؟؟
یهو ایستاد... بدون اینکه روشو برگردونه با صدایی اروم گفت: امیدوارم فقط در حد یه اسم درموردش بدونی! چون اینطوری به نفع خودته
تا خواستم بپرسم چرا رفت... اوووف اینجا همه چی به طرز عجیبی مشکوکه...
........................
کلید رو توی قفل انداختم و در رو باز کردم... همزمان چیزی با باز شدن در افتاد رو زمین... سرمو انداختم که یک پاکت سفید رو روی زمین دیدم...خم شدم و بلندش کردم...بازش کردم و نامه ی داخلشو بیرون اوردم و شروع کردم به خوندن...
جشن هالووین در مدرسه؟؟ تاریخ 1 فوریه؟ یعنی...فردا؟؟؟؟؟
مشغول خوندن بقیه دعوت نامه بودم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود جواب دادم
-الو؟
+سلام کجایی؟
با شنیدن صدای تهیونگ داد زدم: یااااا! هیچ معلوم هست تو کجایی؟
+تو ردوولفم! خودت کجایی؟
-اومدم یه سر بزنم به اتاقم تو خوابگاه!
+باشه پس جلوی ورودی ردوولف منتظرتم!..
..................
-سلام!
+سلام
با دیدن صورت آشفته و موهای بهم ریخته و دکمه ی بازش با تعجب گفتم: تو حالت خوبه؟؟ چیزی شده؟
سری تکون داد و گفت: نه خوبم... میخواستم باهات حرف بزنم!
منتظر نگاهش کردم که گفت: میشه ازت بخوام امشبو تو خوابگاه بمونی؟ چون...
زدم تو حرفش و گفتم: نه راستش من میخواستم بهت بگم...میخوام برگردم به خوابگاه! یه جورایی خطر رفع شده!
اخمی کرد و گفت: چطور؟؟؟
دستی تو موهام انداختم و گفتم: اینطوری هردو راحت تریم! هم من مزاحمت نمیشم هم دیگه مجبور نیستم صبحا 40 دقیقه تا ردوولف پیاده روی کنم!
سری تکون داد و گفت: اوکی...هرجور راحتی! وسایلت...
زدم تو حرفش و گفنم: عجله ای نیست! فردا میام میبرمشون!
دستی انداخت تو موهاش و درحالی که به ساختمان خوابگاه نگاه میکرد گفت: مطمئنی میخوای برگردی؟
لبخندی زدم و گفتم: اره...
-باشه...هرجور راحتی!من برم دیگه
پشتشو بهم کرد که صداش زدم: تهیونگ؟
برگشت...گفتم: میدونی قضیه این جشن هالووین چیه؟
چند لحظه فکر کرد و گفت: مگه امروز چندمه؟
-فردا 1 فوریه اس!
لبخندی زد و گفت: درسته...خب...چی میخوای بدونی؟
+جدی 1 فوریه چه ربطی به روز هالوین داره؟
-خب این یه جشن خیلی وقته تو رد وولف 1 فوریه برگزار میشه! خلاصه... همینه که هست
+تو...میای؟
-نمیدونم...فکر نکنم! از این جشنا خوشم نمیاد!
خب دیگه کاری نداری؟ فعلا!
بعد رفتنش دست انداختم تو جیبم و صلیبی که صبح اون فرد سیاه پوش بهم داد رو بیرون اوردم... چیز عجیبی نبود...یه صلیب عادی بود! زنجیرشو باز کردم و انداختم گردنم... فک نکنم یه صلیب بهم آسیب برسونه!
..............
-خب اونجا چطوره؟ خوش میگذره!؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: بدنیست...فقط یکم حوصلم سرمیره!
سولهیون سری تکون داد و گفت:اینطوری نگو! خیلی از بچه های کلاس از خداشونه جای تو بودن ...
لبخندی زدم که گفت: خب دیگه چه یون من برم ناهار بخورم...خیلی گرسنمه!
بعد از خدافظی با سولهیون لپ تاپ رو بستم و نگاهی به ساعت انداختم...چیزی به ساعت شام نمونده بهتره زودتر برم...
..............
به محض پایین اومدن از پله ها یه بین رو دیدم...با دیدنم لبخندی زد و اومد طرفم..
-سلام
سری تکون دادم و اروم سلام کردم.نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خیلی وقته اینجا شام نخوردم...یه جورایی دلم براش تنگ شده بود
نگاهمو به داخل سالن دوختم که گفت: فردا میای به جشن؟
-نمیدونم... تا حالا به همچنین جشن هایی نرفتم...
+خوبه! خوش میگذره! من که دوستش دارم
به طرف سالن غذاخوری رفتیم که گفت: اگه یه وقت اومدی بهت توصیه میکنم چیزی نخوری! مخصوصا نوشیدنی!
با تعجب گفتم: چطور؟
+ کلی بهت بگم! تو این رد وولف لعنتی به هیچکس اعتماد نکن!
یه صندلی رو دادم عقب و روش نشستم روبروم نشست...نگاهش کردم و گفتم: پس چرا باید به تو اعتماد کنم؟
در حالی که موهاشو مرتب میکرد گفت: من همچنین حرفی زدم؟ اتفاقا به منم اعتماد نکن!
سرمو انداختم که یه نفر از پشت سرم صداش زد : یه بین؟
یه بین از جاش بلند شد و زیر لب گفت: لعنتی...
بعد رفتن یه بین نگاهم سر خورد رو تهیونگ که داشت با چند تا از هم کلاسی هامون حرف میزد... دستمو زیر چونم گذاشتم...و نگاهمو ازش گرفتم و به گوشه ی سالن چشم دوختم که یه فرد سیاه پوش رو دیدم ... کنجکاوانه نگاهش کردم که دیدم از زیر استینش یه چیزی ریخت تو سوپ... چشمامو ریز تر کردم که دیدم نگاهی به اطرافش انداخت و از میز غذاها دور شد و رفت سمت سالن اصلی
چی ریخت تو غذا؟؟ چیز بدی نباشه!؟ باید یه کاری کنم... از جام بلند شدم و رفتم سمت میز... نگاهی به سوپ انداختم...باید یه کاری کنم... دودل بودم...اما دلو به دریا زدم و خودمو شبیه به ره گذر که دستش خورد به ظرف سوپ و ظرف سوپ رو انداخت جلوه دادم
ناگهان کل سالن ساکت شد... چند تا از اشپزا با عجله اومدن...با ناراحتی و اضطرابی ساختگی دستمو جلوی صورتم گذاشتم و گفتم: وای خدای من! خیلی متاسفم! دستم خورد! حواسم نبود!
سرمو بلند کردم که متوجه ی همون فرد سیاه پوش از گوشه ی سالن شدم که وقتی منو دید تو تاریکی گم شد...
نمیدونستم این کار درسته یا نه...اما خیلی کنجکاو بودم... پس رفتم سمت خروجی سالن غذاخوری همونجایی که فرد سیاه پوش غیب شد...
وارد سالن ورودی رد وولف شدم که صدای باز شدن در ورودی رو شنیدم...برگشتم که دیدم در باز و بسته شد... رفتم سمت در و از ساختمون خارج شدم...
محوطه ی بیرونی مثل همیشه مه آلود و تاریک بود... سرمو چرخوندم و گیج به اطرافم نگاه کردم...کجا رفت؟؟؟؟
برای یه لحظه ایستادم که صدای خش خشی رو از پشت سرم شنیدم با ترس برگشتم که پشت سرم دیدمش... خودش بود! چطور نشناختمش! همون فرد سیاه پوشی بود که صلیبو بهم داد... بدون حرکت ایستاده بود و میتونم بگم این دفعه از همیشه بهم نزدیک تر بود... پس با دقت نگاهش کردم... صورتش رو شنل سیاهش پوشونده بود و چیزی معلوم نبود... اما چیزی که خیلی شکم کرد چکیدن خون از دستاش روی زمین بود... با تعجب نگاهش کردم که یهو افتاد روی زمین... به خودش میپیچید و انگار درد داشت...چند قدم رفتم عقب که شروع کرد به جیغ زدن و تازه فهمیدم که دختره... دستشو به حالت مشت میکوبید به زمین و رد خون به جا میگذاشت... با ترس چند قدم رفتم عقب که یهو ساکت شد ... همونطوری که رو زمین نشسته بود و سرشو انداخته بود با صدایی اروم و خیلی بم گفت : وقتی ماه کامل بشه! این طلسم از نو تجدید میشه... کمی سرشو بلند تر کرد و گفت: چرا فقط من باید این درد رو به دوش بکشم؟؟؟ با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: من بهت هشداد دادم که بری اما خودت موندی! پس تو هم باید نصف این دردو به جون بخری!
تو یه حرکت دستشو به سمت دراز کرد که همون لحظه من پرت شدم به سمت چپ طوری که یک نفر هلم داد... درد بدی به بدنم وارد شد طوری که نمیتونستم از جام تکون بخورم همونموقع صدای داد صدایی اشنا رو شنیدم : جنی داری چیکار میکنییی؟؟.
این صدا...سرمو بلند کردم که یه بین رو دیدم... جنی؟ نگاهی به فرد سیاه پوش انداختم که از جاش بلند شد و کلاه شنلش افتاد... با دیدن صورتی کاملا مشابه صورت خودم بدنم شروع به لرزیدن کرد... مگه تهیونگ نگفت اون مرده؟؟؟ پس این کیه؟؟
پوزخندی زد و رو به یه بین گفت: تو دخالت نکن خودم میدونم دارم چیکار میکنم... نگاهی به من انداخت و یهو با سرعتی غیرقابل پیش بینی اومد سمتم که همون لحظه یه بین از اون سریع تر بود و اومد جلوم ایستاد و دست خونیشو گرفت... تو چشماش نگاه کرد و گفت: جنی بس کن!
اینبار جنی داد زد: نه بس نمیکنم! چند ساله دارم با این زخم تا میکنم! دیگه بسه! باید این درد نصف شه!!!!
تو یه حرکت یه بین رو انداخت گوشه ی محوطه و اومد بالای سرم...اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم... کاملا شبیه به خودم بود انگار روبه آیینه بودم... تنها فرقش موهای چتری اش بود... با صورتی عصبی و خشن... خم شد کنارم... تو چشمام نگاه کرد و گفت: میدونی چند ساله منتظر همچنین لحظه ایم؟ هربار که خواستم اینکارو کنم یه چیزی مانعم میشد! اما الان هیچ چیز نمیتونه جلوی منو بگیره!
-نه اشتباه نکن!
با صدای جونگ کوک هردو برگشتیم... جونگ کوک نگاهی به من انداخت و گفت: اونی که باعث و بانی اون زخمه چه یون نیست! خودتی!
جنی بلند شد رفت روبروی جونگ کوک و گفت: مشتاق دیدار! خیلی وقته ندیدمت!
سعی کردم بلند شم اما یه بین بدجور منو پرت کرده بود و حسابی استخونام درد میکردن... نگاهی به اطراف انداختم به همونجایی که جنی یه بین رو پرتاب کرد...اما یه بین نبود!
-جنی اصلا نمیخوام روت دست بلند کنم پس لطفا تمومش کن و برو!
جنی زد زیر خنده و گفت: بهت یاد ندادن تو چیزی که به تو مربوط نیست دخالت نکنی بچه جون؟؟؟
با زحمت از جام بلند شدم که همون لحظه پرت شدم سمت درخت پشت سرم و چسبیدم بهش طوری که انگار یه نیرویی منو بهش محکم هل میده
صدای جنی رو شنیدم: بشین سرجات دختره ی عوضی!
هرکاری کردم نمیتونستم تکون بخورم داد زدم: ولممم کن! مگه من چیکارت کردم؟؟
جنی خواست جوابمو بده که همون لحظه یه موجود عجیب وارد عمل شد و گلوشو گرفت ...
با تعجب نگاهش کردم ... بال های سفیدی داشت و دو تا نیش... چشماش برق میزد... بیشتر که دقت کردم فهمیدم یه بینه!
یه بین با صدایی بم و عصبی گفت: ولش کن بزار بره!
اما جنی کم نیاورد و با پا لگدی زد به شکم یه بین و اونو از خودش جدا کرد و گفت: امشب ماه کامله! من نمی تونم تا یه ماه دیگه صبر کنم!!!!
اومد سمت من که این بار جونگ کوک بهش حمله ور شد و انداختش رو زمین... با تعجب به جونگ کوک نگاه کردم که جنی دستشو بلند کرد و ناگهان جونگ کوک پرت شد سمت درختا
دیگه هیچکس نبود جز من و جنی
دستشو گرفت سمتم و داد زد: یه شب و برای همیشه! این زخمی که دامنگیر من شده باید به باعث و بانیش برگرده! همون لحظه مابین حرفاش احساس سوختگی شدیدی رو روی دستم کرد... از درد شروع به جیغ زدن کردم... همونطور مشغول خوندن یک ورد بود... کم کم احساس کردم دستم داره میسوزه...خون از دستم شروع به چکیدن کرد
چه اتفاقی داره میوفته؟؟؟ چرا هیپکس کمکم نمیکنه؟؟؟ خدایا کمکم کننن!!!
نگاهی به دستم انداختم که دیدم ساعدم آتیش گرفته دقیقا روی رگ هام... دردش خیلی زیاد بود و خون هم میچکید... جیغ کشیدم اما تنها صدایی که میشنیدم صدای ورد خوندن جنی بود... لطفا...یکی کمکم کنه!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें