11(A trip to Alistia)

2.6K 483 35
                                    


سریع از خوابگاه اومدم بیرون که از دور یه بین رو دیدم که دست در جیب ایستاده بود. رفتم سمتش. بهش رسیدم نگاهی بهم انداخت و گفت: عجله کن تا کسی ندیدمتمون
دنبالش رفتم... کم کم از رد وولف خارج شدیم با تعجب گفتم: کجا داریم میریم؟
-وقتی برسیم خودت میفهمی!
به اطراف نگاه انداختم... تاریک بود و پر از مه... تنها نور نور ماه بود! بهش نزدیک تر شدم... رفت سمت چند تا درختچه و گیاه و همشونو کنار زد. با کمال تعجب یه در پشت اون همه گیاه بود. در رو باز کرد و گفت: برو داخل
اولین نفر رفتم و خودشم بعد من وارد شد و در رو بست
برگشتم که متوجه ی فضای داخلش شدم. شبیه یک خونه بود...خیلی قشنگ بود... دیوارهاو سقف چوبی بودند... و شبیه یک پاتوق بود برای نوجوان ها.میز بیلیارد یه طرف و یخچال و گاز و ... یه طرف دیگه... وسطش کلی مبل و بالش بود.با دیدن جونگ کوک روی یکی از مبل ها خیالم راحت شد که تنها نیستیم...
یه بین رفت سمت اشپزخونه و گفت: حتما سردت شده بشین تا برات قهوه بیارم
جونگ کوک با دیدنم گوشیشو روی مبل گذاشت و گفت: اومدی؟
رفتم و روی مبل روبروش نشستم و گفتم: چه خبر شده؟
یه بین رو به جونگ کوک گفت: یه زنگ به تهیونگ بزن ببین کجان؟
جونگ کوک بدون توجه به یه بین رو به من گفت: هیچی نشده! یه جلسه دوستانه اس
یه بین دوباره از تو اشپزخونه داد زد: جونگ کووووک
همون موقع صدای در اومد و صدی تهیونگ توی هال پیچید: نیازی نیست خودمون اومدیم
برگشتم که ایونجین و تهیونگ اومدن داخل
ایونجین با ذوق اومد کنارم نشست و گفت: وااااای خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجا! دلم براش تنگ شده بود
تهیونگ رفت سمت اشپزخونه پیش یه بین و گفت: یکم شومینه رو زیاد کن سرده
با تعجب نگاهش کردم. وامپایرس ها که گرمی و سردی براشون فرقی نداشت... گرگینه هارو که نمیدونم...یعنی تهیونگ بخاطر من گفت شومینه رو زیاد کنه؟؟؟
ایونجین رفت سمت شومینه و مشغول شد
یه بین با یه سینی قهوه اومد کنارم روی زمین نشست و سینی روی میز عسلی جلومون گذاشت و گفت: من قهوه تلخ دوست دارم هرکی دلش خواست شیرین باشه شکر روی میزه
تهیونگ گوشی به دست اومد مجاور من روی یه مبل یک نفره نشست و گفت: با لوک حرف زدم... ادرسشونو بهم داد... از اینجا اگه بخوایم با ماشین بریم 12 ساعته... اگه خودمونم بخوایم بریم 7ساعت...
ایونجین غرغر کنان همونجا کنار شومینه نشست و گفت: واقعا بال هات میکشن 5 ساعت متوالی پرواز کنن؟؟ من هنوز خسته ی پرواز پریروزم
تهیونگ بدون توجه به غرغر خواهرش رو به یه بین گفت: یکی باید کنار چه یون بمونه! نمیتونیم همینطوری ولش کنیم!
جونگ کوک سریع وارد عمل شد و گفت: من میمونم
یه بین سری تکون داد و گفت: موافقم! جونگ کوک که نمی تونه پرواز کنه! پس بهتره همینجا بمونه
از حرفاشون چیزی نفهمیدم پس زدم تو حرفشون و گفتم: ببخشید! جایی میخواید برید؟
یه بین جواب داد: خب قبلا که بهت گفتم...باید بریم با رئیس این خون اشام های کودن حرف بزنیم ببینیم دلیل این هشدارشون چی بوده!
برای یه لحظه رفتم تو فکر... و یاد شب جشن افتادم...ولی اون یه هشدار نبود! اونا میخواستن منو گیر بندازن! ولی بازم...خیلی عجیبه! چطور جلوی چشم خود بچه ها میان منو می دزدن و ازم میخوان جاسوسیشونو بکنم؟ یه جای قضیه می لنگه!!!! یعنی اصلا این دو ماجرا به هم ربط دارن؟
اتاق ساکت بود که یهو ایونجین گفت: اصلا چراچه یونم نبریم؟؟؟
چند لحظه از حرفش نگذشته بود که تهیونگ و یه بین همزمان گفتن: امکان نداره!
با تعجب نگاهشون کردم که یه بین رو به ایونجین گفت: چه یون اصلا چه ربطی به این ماجرا داره ؟ چرا باید اونو با خودمون ببریم؟
ایونجینم کم نیاورد و گفت: پس چرا امشب اوردینش اینجا؟؟؟
یه بین نگاهی به من انداخت و رو به ایونجین گفت: خواستم باهاش موضوعو در میون بزاریم تا بعدا سردرگم نشه!
ایونجین نگاهشو از یه بین گرفت و زیر لب گفت: کاملا متقاعد شدم!
دوباره اتاق ساکت شد که اینبار جونگ کوک گفت: حق با ایونجینه! چطوره من و چه یونم بیایم؟؟؟
اینبار تهیونگ سریع تر از یه بین وارد عمل شد و با پوزخند گفت: ببخشیدا ولی قرار نیست بریم به عروسی! داریم میریم تو دل خطر! یه آدم رو ببریم بین هزاران خون اشام که چی بشه؟؟؟؟
جونگ کوک به من اشاره کرد و گفت: چه یون یه ماهه جز این رد وولف لعنتی جایی رو ندیده! خودتم میدونی که فضا و طبیعت اون بیرون معرکه اس! ما که باهاتون نمیایم پیش خون اشاما! بهش مثل یه اردو نگاه کن!
تهیونگ اخمی کرد... حق با جونگ کوکه! من یه ماهه تو این ردوولف خراب شده گیر افتادم... اینبار خودم ساکت نموندم و گفتم: اون درست میگه! دیگه دارم اینجا خفه میشم! میخوام یکم هوا بخورم! مطمئنم اتفاقی برام نمیوفته!
ایونجین سری تکون داد و گفت: منم پیششون می مونم! خطری تهدیدشون نمیکنه! ما که هممون نمی تونیم بریم پیش خون اشام ها! فقط یه بین و تهیونگ برن! من و جونگ کوک و چه یونم تو آلیستیا می مونیم!
یه بین به تهیونگ نگاه کرد و گفت: نمیدونم...از اونجایی که خون اشام ها نمی تونن به آلیستیا بیان فکر بدی نیست!
رو به ایونجین گفتم: آلیستیا کجاس؟
ایونجین فنجونشو روی زمین گذاشت و گفت: مرز بین منطقه ی رد وولف و قلمروی خون اشام ها یه جنگل بزرگه! به اسم آلستیا! خون اشام ها نمی تونن به اونجا وارد بشن! و باید جنگلو دور بزنن!
با تعجب گفتم: چرا نمی تونن واردش بشن؟
اینبار جونگ کوک جواب داد: چون اونجا پره از گل شاه پسند!
چند لحظه ساکت موندیم که تهیونگ رو به من گفت: حالا که قراره باهامون بیای برو و وسایلتو اماده کن! امشبو همینجا میخوابیم! باید صبح حرکت کنیم!
ایونجین بلند شد و گفت: من میبرمت!
...................
زیپ کوله پشتی رو بستم که ایونجین گفت: با خودت لباس گرم زیاد بیار! اونجا خیلی سرده!
سری تکون دادم و گفتم: دوتا کاپشن اضافی اوردن و 3 تا سویی شرت!
از رو تخت بلند شد و گفت: حاضری؟
از اتاق خارج شدیم که ایونجین ایستاد. نگاهش کردم که دیدم به در اتاق جنی زل زده. با تعجب گفتم: چیزی شده؟
بهم نگاه کرد و گفت: مگه در این اتاق قفل نیست؟
سری تکون دادم و گفتم: چطور؟
اومد نزدیکم اروم گفت: یکی اون توه!
با تعجب گفتم: کی؟؟؟ چشماشو بست و گفت: می تونم حسش کنم! یه موجود خیلی قویه!
ناگهان چشماشو باز کرد و دستمو کشید و سریع برد تو اتاق و درو نیمه باز گذاشت.. با تعجب خواستم بگم چیزی شده که دستشو روی دهنم گذاشت... از گوشه ی در بیرونو نگته کردم که در اتاق جنی باز شد... خیلی دلم میخواست ببینم کی داخل بوده! پس با دقت نگاه کردم. همچنان داشتم نگاه میکردم که در اتاق بسته شد... خدای من! من چرا هیچی ندیدم؟؟؟ چی بود؟ چند لحظه گذشت که ایونجین دستشو از روی دهنم برداشت و گفت: باید از پنجره بریم!
با تعجب گفتم: چرا؟؟؟
کتشو داد دستم و در حالی که بال هاشو باز میکرد گفت: فعلا وقت واسه توضیح نیست!
.......................
بعد از بستن در ایونجین با سرعت رفت داخل هال... یه بین و جونگ کوک مشغول پلی استیشن بازی کردن بودن و تهیونگم روی کاناپه دراز کشیده بود
ایونجین بهشون نگاه کرر و گفت: گاومون زایید! اونم چهارقلو!
تهیونگ برگشت و گفت: چیشده؟
ایونجین پوفی کشید و گفت: آلکاترا اینجاس!
یه بین یهو از جا پرید و گفت: کجا؟ کجا دیدیش؟
-تو اتاق جنی بود!
یه بین دستی تو موهاش انداخت و گفت: واااای! صبر کن ببینم! مگه در اتاق جنی قفل نبود؟
ایونجین سری تکون داد و گفت: نه
یه بین به من نگاه کرد و گفت: آلکاترا نباید چه یونو ببینه...
دوباره سردرگم شده بودم پوفی کشیدم و گفتم: آلکاترا دیگه کیییه؟؟؟؟
یه بین روی مبل نشست و گفت: ملکه ی تاریکی... یه موجود خیلی قوی! و فوق العاده خطرناک
-پس چرا من چیزی ندیدم؟
اینبار ایونجین جواب داد: چون اون بیشتر اوقات نامرئیه!
لبمو گاز گرفتم که ایونجین ادامه داد: فعلا بیخیالش!
زودتر بخوابیم من که خیلی خوابم میاد!
.................
-چه یون؟؟؟ چه یوووون؟
با صدای یه بین چشمامو باز کردم... نگاهش کردم. هوا تاریک بود
-بیداری؟
سری تکون دادم که گفت: پاشو خودتو حاضر کن! یکم دیگه حرکت می کنیم!
بعد اماده کردن خودم به ساعت نگاه انداختم. 4 و 16 دقیقه بود... اوف! چرا انقدر زود؟ بعد پوشیدن سویی شرت قهوه ایم رفتم داخل هال که همشونو دیدم داشتن باهم حرف میزدند. تهیونگ با دیدن من یه سوئیچ از جیبش بیرون اورد و گفت: خب دیگه بریم!
...............
تهیونگ مشغول رانندگی بود و جونگ کوک هم جلو نشسته بود.من و ایونجین و یه بینم عقب... من کنار پنجره بودم. خیلی خوابم میومد. جونگ کوک دست برد سمت پخش ماشین و گفت: حوصلم سررفت!
بعد از بالا پایین کردن چند اهنک بالاخره رو یکی موند... یه بین که کنارم نشسته بود بهم نگاهی انداخت و گفت: حالت خوبه؟؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: اره فقط خیلی خوابم میاد!
لبخند ریزی زد و گفت: هنوز خیلی مونده! میتونی بخوابی!
سری تکون دادم و گفتم: اخه خوابم نمیبره!
-میخوای کاری کنم خوابت ببره؟
نگاهش کردم و گفتم: اره لطفا!
تو چشمام نگاه کرد و گفت: تو خیلی خوابت میاد! و الان کم کم میخوابی!
با حرفاش نمی دونم چطوری اما انقدر چشمام سنگین شد که سرمو گذاشتم روی شونش و خوابم برد...
...............
چشمامو باز کردم. نور خورشید میخورد به صورتم... سرمو از روی شونه ی یه بین برداشتم. بدجور گردن درد گرفته بودم. به یه بین نگاه کردم خوابیده بود... ایونجینم همینطور!
به اطراف نگاه انداخت که صدای تهیونگ رو شنیدم: بیدار شدی؟
از تو ایینه به چشماش نگاه انداختم و گفتم: اهوم...ساعت چنده؟
-8 و 20 دقیقه اس! بهتره یه جا وایستم صبحونه بخوریم من که خیلی گرسنمه!
کم کم سرعتش کم شد و رفت سمت خاکی و توقف کرد... تن صداشو بالا برد و گفت: بلند شین! وقت صبحونه اس!
از ماشین پیاده شدم و با دیدن منظره ی روبروم کلا خواب از سرم پرید! همه جا سبز بود! تا چشم کار میکرد درخت بود و گیاه! لبخندی زدم که با صدای ایونجین از افکارم اومدم بیرون
-چه یون بیا کمک!
جونگ کوک چندین چوب رو روی هم انباشته کرد و رو به یه بین گفت: بقیش با خودت!
یه بین روبروشون نشست و گفت: نمیدونم...خیلی وقته اینکارو نکردم..نمیدونم جواب بده یا نه!
نگاهش کردم که دستاشو گرفت سمت چوبا و انگشتاشو تکون داد... به چوبا زل زد که یهو انگشتاش اتیش گرفت. لبخندی زد و با یه حرکت آتیشو پرتاب کرد سمت جوبا و چوبا اتیش گرفتن. دهنم باز مونده بود... خدای من! چه باحال!
من که خیلی سردم بود پس سریع دویدم سمت اتیش و کنارش نشستم...
تهیونگ اومد سمتمون و گفت: اگه همینطور ادامه بدیم احتمالا شب برسیم اونجا!
ایونجین گازی به نون توی دستش زد و گفت: اگه تا اونجا پرواز کنیم چی؟
- احتمالا 5 ساعت طول بکشه!
یه بین به من اشاره کرد و گفت: چه یونو چیکار کنیم! جونگ کوک خودش میتونه سریع بدوه! اما چه یون...
تهیونگ سریع گفت: من میارمش!
جونگ کوک بهم نگاه کرد و گفت: تو ارتفاع سردش میشه! من میارمش!
بهشون نگاه کردم که تهیونگ رو به جونگ کوک گفت: ممکنه به درختی چیزی برخورد کنه! با اون سرعتی که تو میری سرش گیح میخوره!
اینبار جونگ کوک کم نیاورد و گفت: ای جدا؟ پس تو اون ارتفاعی که شما پرواز میکنید سردش نمیشه!؟ از همه مهم تر! اگه بیوفته چی؟؟؟
یه بین دستی تکون داد و گفت: اه بسه دیگه!!!! رو کرد به من و گفت: چه یون خودت با کدومش راحت تری؟ با تهیونگ یا جونگ کوک؟
واقعا نمی دونستم... لبمو گاز گرفتم و گفتم: برای من فرقی نمیکنه!
ایونجین به تهیونگ اشاره کرد و گفت: اصلا رفت تهیونگ ببره و برگشت جونگ کوک بیاره!
یه بین سری تکون داد و گفت: فکر خوبیه!
تهیونگ در حالی که میرفت سمت ماشین گفت: لباس گرم بپوش! اون بالا سرده!
....................
کلاهمو سرم کردم و زیپ سویی شرتمو بستم و بعدش کاپشنمو پوشیدم و زیپشو تا ته کشیدم... اما همچنان یکم احساس سرما میکردم. تو فکر بودم که یه بین اومد سمتم و گفت: سردته؟
سری تکون دادم که گفت: فک کنم بتونم برات یه کاری بکنم
با تعجب نگاهش کردم که دستاشو گرفت سمتم و چشماشو بست... همچنان نگاهش کردم که احساس کردم ناگهان یه سطل اب داغ ریخته شد روم... ناگهان خیلی گرمم شد! انگار کنار یه بخاری نشستم... یا تعجب نگاهش کردم که چشماشو باز کرد و دستشو انداخت و گفت: تا مقصد برات یه بخاری نامرئی روشن کردم!
لبخندی زدم و گفتم: وای خدای من خیلی معرکه ای!
تهیونگ اومد سمتمون و گفت: اماده اید؟
جونگ کوک چند قدم رفت عقب و گفت: شما برید..من خودم میام!
نمی دونم دلیل این کارش چی بود! تهیونگ جلوم خم شد منم رفتم روی کولش. کم کم بال هاش باز شدن و دو طرف بدنمو گرفتند... یه بین و ایونجینم همینطور ... تهیونگ اولین نفر از رو زمین بلند شد و به دنبالش ایونجین و یه بین...
دیگه خیلی از زمین فاصله گرفته بودیم... انقدر که دیگه زمینو نمیدیدم... چون همه جا مه بود!
گردنم همچنان درد میکرد پس سرمو روی کتفش گذاشت... سرم خیلی کم با سرش فاصله داشت... صداشو شنیدم: سردت نیست؟
اروم جواب دادم: نه...یه بین برام بخاری روشن کرده!
-خوبه پس! خیالم راحت شد!
با تهیونگ احساس امنیت داشتم... هنوز انقدر نمی شناختمش که بتونم کامل بهش اعتماد کنم! اما... یه حسی منو بهش نزدیک میکرد... وقتی کنارم بود هیچ ترسی نداشتم...لبخندی زدم که صداشو شنیدم: هنوزم ازم می ترسی؟
بدون اینکه سرمو بلند کنم چشمامو بستم و گفتم: نمی دونم...
چرا! میدونستم! نه ازش نمی ترسیدم! فقط نمیخواستم انقدر رک احساسمو بگم ...
چند لحظه سکوت...از دهنم پرید : من چی؟ هنوز تورو یاد جنی می اندازم؟؟
+نمی دونم
با این جوابش خندم گرفت...داشت تلافی میکرد! چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه انداختم... همچنان همه جا ابر بود و مه!
-هنوزم اون خالکوبی روی دستت هست؟
با یاداوریش پوفی کشیدم و گفتم: اره...فقط چند روز تا تموم شدن این ماه و کامل شدن ماه مونده! خیلی می ترسم ..نمیدونم وقتی ماه کامل شه قراره چه اتفاقی بیوفته!
-امیدوارم اتفاق بدی برات نیوفته!
دوباره چشمامو بستم...امیدوارم ...
..................
خیلی وقت بود داشتم تو جنگل دور خودم می چرخیدم... گم شده بودم. داد زدم: تهیووونگ! یه بیییین!
صدام بین درختای بلند و خوفناک می پیچید و دوباره به خودم برمی گشت اما پاسخگویی نداشت... برگشتم که دیدمش! نگاهش کردم. مثل همیشه یه عروسک دستش بود. اما ظاهرش! با دفعات قبل فرق داشت! موهاش سیاه بود! اجزای صورتش خیلی فرق داشت! حس میکردم اونه اما چرا چهرش فرق میکنه؟ یه قدم رفتم جلو که دوید سمتم. اومد نزدیک... فقط چند سانت ازم کوتاه تر بود! اینبار مطمئن شدم اون نیست! او خیلی از من کوتاه تر بود! با چشمای سیاهش به چشمام زل زد و دستمو گرفت.با تعجب نگاهش کردم که شروع به دویدن کرد و منو وادار به رفتن دنبالش کرد. از بین درختا رد میشدیم...مه همه جا رو گرفته بود! با صدایی لرزان گفتم: کجا داریم میریم؟
جوابی نشنیدم. ناگهان ایستاد. دستمو ول کرد اما خودش به قدم هاش ادامه داد و ناگهان ایستاد! همونطور نگاهش کردم که به خودم اومدم و دیدم پشت در های بزرگ رد وولفم! من داخل ردوولف بودم و اون بیرون ردوولف! سردرگم شده بودم! بهم نگاه میکرد منم ساکت نگاهش کردم که بالاخره به حرف اومد! صدایی اروم و دخترونه داشت:
-نمی خوای کاری کنی؟
خواستم چیزی بگم که ادامه داد: تا کی می خوای بزاری هرچی شد بشه؟
دوباره سکوت ادامه داد: احمق ترسو!
خواستم بپرسم منظودش چیه اما همچنان ادامه داد: تا کی می خوای از سرنوشتی که برات مقدر شده فرار کنی؟
اب دهنمو قورت دادم که پوزخندی زد و ادامه داد: این هشدارهارو جدی بگیر! اینا یه خواب نیست! واقعیته!
با تعجب نگاهش کردم که پشتشو بهم کرد و به طرف جنگل رفت... یک قدم رفت جلو اما نیرویی منو می کشوند سمت داخل ردوولف! داد زدم: هیییی! صبر کن! منظورت چیه؟؟؟؟ صداش تو محوطه می پیچید: واقعیته! واقعیته!
هرلحظه بیشتر تو جنگل فرو میرفت و کم کم از دیدم خارج شد! داد زدم: صبر کککککککن!
.................
چشمامو باز کردم که اولین چیزی که دیدم آسمون افتابی و تابش های خورشید بود! از جا پریدم و به اطرافم نگاه کردم. برای یک لحظه همه چی برام گنگ بود! پس خواب دیدم؟ وای چه خواب مضخرفی! داشتم سکته میکردم...
دستی به چشمام اوردم که تازه متوجه ی منظره روبروم شدم... یه آبشار دقیقا روبروم از دل کوه منشا میگرفت...همه جا پر بود از درخت و سبزه! تو این فصل از سال معمولا همچنین چیزی غیرممکن بود! با تعجب به اطراف نگاه انداختم که صدای ایونجین رو از بالای سرم شنیدم: او! بیدار شدی؟؟؟
نگاهش کردم که دستاشو از هم باز کرد و گفت: اینم از جایی که بهت قولشو داده بودیم!
ابرویی بالا انداختم که لبخندی زد و ادامه داد: به آلیستیا خوش اومدی!

.....
ستاره یادتون نره(:

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now