12(Alcatra)

2.4K 325 6
                                    

چند بار پلک زدم و از رو زمین بلند شدم. زیرم یه حصیر و یه پتو بود. به اطراف نگاه کردم که کسی رو جز ایونجین ندیدم. نور میخورد تو چشمام و اذیتم میکرد اخم کنان نگاهش کردم و گفتم: بقیه کجان؟ ساعت چنده؟
روبروم روی زمین روبروی اتیش کوچیکی که درست کرده بود نشست و گفت: یه بین و تهیونگ که بدون وقفه رفتند سمت قلمرو خون اشام ها! موندیم من و تو و جونگ کوک! جونگ کوک هم نمیدونم کجا رفته! الاناس پیداش بشه!
خدای من! مگه من چقدر خوابم سنگینه که بدون اینکه بیدار بشم رسیدیم اینجا و منو ول کردن و رفتن؟
-مشکل از سنگینی خواب تو نبود! یه بین یکم خوابتو دستکاری کرد که بیشتر بخوابی! گفت که خسته ای!
با تعجب نگاهش کردم که چشماشو ازم دزدید و با حالت بچه گانه ای لبشو غنچه کرد و گفت: ببخشید یهویی زوم کردم روت!
دستی تو موهام انداختم که بلند شد و گفت: نمی دونم تهیونگ و یه بین چقدر دیگه برمیگردن! بخاطر همین زمان محدوده! میخوام زودتر اینجاهارو بهت نشون بدم!
سری تکون دادم و دنبالش رفتم. گوشیشو دراورد و گفت: چه سبک آهنگی بیشتر گوش میدی؟
-بیشتر راک! و R&B! اممممFolkهم دوست دارم!
یکم نگاهم کرد و کفت: ولی من فقط Dance گوش میدم!
برام جای سوال بود تهیونگ چی گوش میده پس پرسبدم: تهیونگ چی؟
زد زیر خنده! میون خنده هاش نگاهی بهم انداخت و گفت: تا حالا ندیدم تهیونگ آهنگ گوش کنه!
فقط بعضییییی وقتا تو ماشین چند تا اهنگ میزاره یکی از یکی مضخرف تر!!!! کلا سلیقه اش تو آهنگ صفره!
از توصیفات ایونجین خندم گرفته بود! بهم نگاه کرد و گفت: تهیونگ خیلی عجیبه! همش کتاب میخونه! همش کتاب کتاب! کاش یکیشون یکم قشنگ بود! یه بار از سر بیکاری یکی از کتاباشو برداشتم! تا تموم شد یه بسته دستمال کاغذی تموم کردم! از بس غمگین بود!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: غمگین میخونه؟
یهو ایستاد و درحالی که گیاهارو از جلوی راهمون کنار میزد گفت: اهوم! رمنس...و غمگین...همشونم پایان ناخوش! برگشت سمتم و گفت: تهیونگ اعتقادی به پایان خوش نداره!
دوباره شروع به راه رفتن کردیم...همه جا خیلی قشنگ بود... سکوت بینمون اصلا قشنگ نبود پس با یه سوال شکستمش: نظرت درمورد ردوولف چیه؟
درحالی که با دقت به اطرافش نگاه میکرد گفت: رد وولف...میدونی چه یون! ردوولف یه جوریه که برای پیداکردن جواب معماهاش باید از خود ردوولف خارج بشی!
با دقت نگاهش کردم که ادامه داد: اصلا تا حالا فکر کردی که چرا اسمس رد وولفه؟؟؟
با این حرفش ایستادم! واقعا چطور تا حالا به این اسم عجیب فکر نکرده بودم؟؟؟ نگاهش کردم و گفتم: نه! تو میدونی؟
روی یه سنگ نشست و گفت: خب ماجراش به خیییلی وقت پیشا برمیگرده!
چندین سال پیش! وقتی هنوز توی خیابون ها کالسکه بود و نور خونه ها شمع بود و مشعل یه مرد میانسال تو شهر زندگی میکرده که شغلش معلمی بوده! میگن خیلی با سواد و دنیا دیده بوده! خلاصه... یه شب که ماه کامل بوده تو روستا یه جشن برپا کردن که دقیق نمیدونم چی بوده! این مرد هم اون شب به جشن میره و نیمه شب وقتی به خونه اش برمیگرده توسط گرگ های منطقه مورد حمله قرار میگیره! اون شب فقط چند تا زخم برمیداره! اما یه زخم بزرگ تر روی ساعد دستش! مرد خودش خودشو درمان میکنه! روزها میگذره و کم کم میبینه که زخم روی ساعدش روز به روز وخیم تر میشه! پس تصمیم میگیره بره و به طبیب ها مراجعه کنه! تو شهر فقط دو تا طبیب بودن و هیچکدومشون نفهمیدن که این چه زخمیه!
میگن یه ماه میگذره و ناگهان اون مرد یه شب به طور تصادفی غیب میشه!
طبق افسانه ها و روایت ها با گاز اون گرگ اون مرد هر ماه که ماه کامل میشد تبدیل به یه گرگ درنده میشد!
کم کم خودش هم از وضع خودش خبردار میشه و میفهمه که بجز خودش چندین فرد دیگه هم در شهر اینطوری ان... دیگه چطوری فهمیدشو نمیدونم! به اصطلاح به این افراد میگن گرگینه!
گرگینه ها نمی تونن زیاد تو جمع باشن! چون خطرناکن! و همچنین من شنیدم که گرگینه ها با گاز زدن یه انسان میمیرن! یعنی وقتی یه انسانو گاز بزنن اول خودشون میمیرن! خلاصه! این مرد کم کم از شغل معلمیش دور میشه... اما بخاطر اینکه خیلی بهش علاقه داشته اومده خارج از شهر و کیلومترها دورتر یه مدرسه ساخت! یه مدرسه مخصوص گرگینه ها! و موجودات دیگه اس که مثل گرگینه ها نمی تونن زیاد نو اجتماع دووم بیارن! اون اسم مدرسه رو رد وولف  red wolf گذاشت به معنی گرگ قرمز! چون من شنیدم رنگ موهاش وقتی به گرگ تبدیل میشده قرمز مایل به شرابی بوده!
البته! حالا که فقط واسه گرگینه ها نیست! الان همه چی عوض شده! گرگینه و وامپایرس ها با هم کنار اومدن و میتونن خودشونو کنترل کنن! چون گرگینه ها و وامپایرس ها از ضریب هوشی بالایی برخوردارن کم کم این مدرسه تو کل منطقه زبان زد شد! طوری که بهترین مدرسه شناخته شد! بخاطر همین همه از کشورای مختلف به این مدرسه فرستاده میشن! چون واقعا بازدشو هم میبینن!
دهنم وا مونده بود! عجب داستانی! با اینکه بعضی جاهاش مبهمه اما واقعا حیرت انگیزه! وقتی ماه کامل بشه! صبر کن ببینم!
استینمو بالا دادم و به تتوی روی ساعدم نگاه کردم... زخم روی ساعد؟؟؟؟ ناگهان ضربان قلبم بالا رفت... وقتی ماه کامل بشه؟ تبدیل به گرگینه میشن؟ نکنه منم.... وای خدای من!!!!!!از جا پریدم که ایونجبن با تعجب گفت: چیشده؟
خیلی ترسیده بودم... فقط چند روز تا تموم شد این ماه مونده بود و کامل شدن ماه! و اصلا معلوم نیست چه بلایی قراره سر من بیاد! به ایونجین نگاه کردم و گفتم: میشه الان منو از اینجا دور کنی و فعلا از بحث ردوولف بیایم بیرون؟ حس میکنم الانه که از شدت اضطراب بمیرم!
سری تکون داد و گفت: باشه اروم باش! پشتشو بهم کرد و گفت: این اطراف یه چشمه ی آب گرم هست! میبرمت اونجا!
هنوز یک قدم برنداشته بودیم که ناگهان زیرپام بلند شد و پرتاب شدم به اسمون! هردومون جیغ کشیدیم و یهو بین زمین و آسمون معلق موندیم! با تعجب به اطراف نگاه انداختم که دیدم چند متر از زمین فاصله گرفتم... انگار تو خلاء بودم! هیچی زیر پام نبود و نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم. قبلا هم وقتی از پنجره ی اتاق جنی پریدم پایین این حسو تجربه کردم... به ایونجین که روبروم بود نگاه انداختم اونم تو شرایط من گیر کرده بود اما اخماش رفته بود تو هم انگار که زیاد تعجب نکرده! داد زدم: چه خبر شده؟؟؟؟ بدون اینکه نگاهم کنه نشست و گفت: بخشکی شانس! گیر افتادیم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: گیرافتادیم؟؟ چطوری؟ یعنی چی؟ اصلا کی گیرمون انداخت؟
بهم نگاهی انداخت و گفت: آلکاترا!
قبلا اسمشو شنیده بودم! اها همون ملکه ی تاریکی! که نامرئیه! اما اون اینجا چیکار میکنه؟؟؟؟ اصلا چطور...
-واقعا نمیفهم اون اینجا تو آلیستیا چیکار میکنه! انگار میدونست قراره از اینجا رد شیم...
واقعا هیچی نمیفهمیدم! پس بیخیال منم نشستم و با خودم گفتم: هرچه بادا باد!
خیلی گذشته بود و کم کم داشت خوابم میگرفت. بین خواب و بیداری بودم که صدایی شنیدم. چشمامو باز کردم و با دقت به اطراف نگاه انداختم. صدای راه رفتن یکی بود روی برگ ها. به زمین نگاه انداختم جای پاها می افتاد! خودشه! همون نامرئیه! وای خدای من چقدر حیرت انگیز!
خواستم بیشتر دقت کنم که یهو افتادم رو زمین! همزمان بامنم ایونجین افتاد. من که خیلی دردم اومد و مچاله شدم تو خودم.
سرمو انداخته بودم که صدایی رو شنیدم:
-خب خب خب! واقعا فکر کردین می تونید از دست من فرار کنید؟ ملکه ی تاریکی هارو دست کم گرفتید؟؟؟؟ همممم ایونجین؟
ناگهان فریادی از ایونجین بلند شد احتمالا یه لگد بهش زده بود! سرمو بلند کردم که یه فرد سفید پوش رو روبروم دیدم. موهای بلند سفیدی داشت که باز دورش ریخته بود. لباس سفیدی هم به همراه پوتین های بلند سفید... صدای ایونجین رو شنیدم: این چه حرفیه آلکاترا جونم! چرا انقدر عصبانی! تو که میدونی من چقدر دوست دارم!
-خفههههه!
با صدای دادی که شنیدم از جا پریدم... کم کم اومد سمت من...با دیدن صورتش کاملا مات شدم... صورتش هم مثل برف سفید بود. چشم هایی سورمه ای تیره داشت و لب و دهنی خیییلی متناسب و زیبا! شبیه الهه های داخل کتابا بود! به حدی زیبا بود که نمی تونستم نگاهمو ازش بردارم! به روم لبخندی زد و گفت: پس می خواستی این عروسکو ازم مخفی کنی همممم؟
ایونجین بلند شد و روی دوپا ایستاد و درحالی که لباسشو می تکوند گفت: نه واقعا بخاطر این نیست! خون اشاما بهمون حمله کردند! یه هشدار! یه بین و تهیونگم!
دستشو بالا گرفت که ایونجین ساکت شد! در حین صحبت های ایونجین بدون پلک زدن به من نگاه میکرد! سرشو کج کرد و گفت: نترس! باهات کاری ندارم!
لبخندی زد و پشتشو بهم کرد و رفت سمت ایونجین. روبروش ایستاد و گفت: دیگه کی اینجاس؟
-اوووم خوب جونگ کوک هم هست!
-اون بچه گرگینه رو میگی؟
ایونجین زد زیر خنده و گقت: اون دیگه بزرگ شده! خیلی هم خوشتیپه!
نگاهشو از ایونجین گرفت و گفت: تو میدونی جنی کجاس؟
ایونجین سریع گفت: من تازه چند روزه رسیدم اینجا! از هیچی خبر ندارم!
برگشت سمت من و گفت: تو چی؟
سری تکون دادم و گفتم: خودمم دنبالشم!
بدون اینکه بپرسه چرا پشتشو بهمون کرد و گفت:فعلا کار مهم تری از سر و کله زدن با شما دوتا دارم! اگه اون جنی عوضی رو دیدید بهش بگید آلکاترا منتظره یه جرقه اس! تا وجودتو آتیش بزنه دزد عوضی!
اینو گفت و ناگهان غیب شد... اصلا نفهمیدم چی بود و چی شد! با تعجب به ایونجین نگاه کردم که گفت: اوووف بخیر گذشت!
-چرا همه دنبال جنی ان؟؟؟
ایونجین موهاشو دم اسبی بست و گفت: از بس که عوضیه! همه یه تشکر بهش بدهکارن! از جمله خودم! البته من که زندش نمیزارم!
لبخندی زد و ادامه داد: تو واقعا شانس اوردی که لحظه اول بهت شلیک نکردم! چون واااااقعا فک کردم جنی هستی!
سرمو انداختم و گفتم: یه بین و تهیونگ کی برمیگردن؟؟
به ساعتش نگاه انداخت و گفت: واقعا نمیدونم!!!!
..................
ایونجین و چونگ کوک مشغول حرف زدن بودن و من به اتیش زل زده بودم...شب شده بود و همه جا تاریک بود...به ماه نگاه انداختم... دو شب دیگه ماه کامل میشد و من همچنان سردرگمم... خیلی بده هرلحظه منتظر یه اتفاق باشی که خودتم ندونی چیه!
خوب من باید یکم به افکارم سر و سامون بدم... اول از همه اون خون اشاما! بعید میدونم بیخیالم شده باشن! کاش منم یه قدرتی داشتم که می تونستم از خودم دفاع کنم! واقعا هیچ توجیهی واسه اتفاقاتی که داره میوفته ندارم! یکی از یکی عجیب تر!
-حالت خوبه؟
با صدای جونگ کوک به خودم اومدم... نگاهش کردم.چشماش برق میزد. لبمو گاز گرفتم و گفتم: نمیدونم با پرسیدن این سوال ناراحت میشی یا نه اما خیلی برام جای سواله!
سری تکون داد و گفت: بپرس! هرچی میخوای بپرسی بپرس!
-گرگینه بودن چطوره؟؟ نمیدونم... کامل برام بگو!
نگاهشو ازم گرفت و به اتیش زل زد و گفت: یه جورایی می تونم بگم از خون اشام یا وامپایرس بودن بهتره! اما یه بدی هایی هم داره!
مثلا وقتی به گرگ تبدیل میشی دیگه کنترل خودتو از دست میدی! انگار به خواب میری! و وقتی بیدار میشی اصلا اتفاقاتی که افتاده رو یادت نیست! یا مثلا! با گاز زدن یه آدم اول خودت می میری! و اینم باز قابل کنترل نیست! و ممکنه تو زمانی که به گرگ تبدیل شدی یکی رو گاز بگیری! و تو اون خوابی که گفتم بمیری! خیلی مسخرس! نمی تونی با کسی زیاد در ارتباط باشی! که نکنه بهش اسیبی برسونی!
دیگه نمی خواستم از بدی هاش بشنوم پس سریع گفتم: خوبی هاش چیه؟
لبخندی زد و گفت: اول از همه که تو زنده ای! اوووم... تو ماه فقط یک بار به گرگ تبدیل میشی! و البته یه سری قدرت هایی هم داری!
نگاهش کردم و گفتم: تو چطوری به گرگینه تبدیل شدی؟
-یه گرگینه دیگه گازم زد! وقتی فقط 15 سالم بود!
+فک کردم ارثیه!
-خوب ارثی هم هست! اما واسه من نه!
دیگه نخواستم خاطرات بدشو براش مرور کنم پس ساکت نشستم و دیگه سوالی نپرسیدم... با اینکه هزاران سوال تو ذهنم باقی مونده بود! نمیدونم بگم امیدوارم به یه گرکینه تبدیل بشم یا یه موجود عجیب دیگه! فقط امیدوارم بتونم خودمو کنترل کنم!
-ازت خوشم میاد!
با تعجب برگشتم و نگاهش کردم همچنان به روبروش نگاه میکرد. لبخندی زد و سرشو چرخوند سمتم و گفت: تو خیلی قوی هستی! شاید خودت متوجه نباشی! اما خیلی جسور و شجاعی! رفتارات باعث میشه من هم اعتماد به نفس بگیرم! و از گرگینه بودنم خجالت نکشم بلکه بهش افتخار کنم! ابرویی بالا انداختم و گفتم: ولی من یادم نمیاد کاری کرده باشم که همچنین حسی به تو بده!
-گفتم که! تو خودت متوجه نیستی!
به چشمای قهوه ای براقش نگاه کردم که لبخندی زد و گفت: همیشه همینجور قوی بمون!
حرفاش بهم ارامش خاصی داد... نمیدونم جدی گفت یا فقط واسه اروم کردن من بود اما... واقعا با حرفاش استرسم کم تر شد...
...................
چشمامو باز کردم...همه جا تاریک بود اما صدای ایونجین رو میشنیدم:
-نمیدونم چه اتفاقی افتاده که هنوز برنگشتن! من خیلی می ترسم!
به اطراف نگاه کردم که صدای جونگ کوک رو شنیدم: نکنه تو دردسر افتادن؟ ما نباید اونارو تنها میفرستادیم!
-پس چه یونو چیکار میکردیم؟ همش تقصیر ما بود اونم کشوندیم اینجا! الانم نمی تونیم بریم دنبالشون! ای خدااااا
بلند شدم و گفتم: اتفاقی افتاده؟
ایونجین با دیدن من گفت: بیدار شدی ...
به جونگ کوک نگاه انداختم که کلافه دستی تو موهاش انداخت.
ایونجین ادامه داد: ببین نمی خوام چیزی رو ازت پنهون کنم! تهیونگ و یه بین باید خیلی وقت پیش برمی گشتن! اما خبری ازشون نیست! گوشیشونم خاموشه! من خیلی نگرانم! مطمئنم این خون اشامای عوضی یه نقشه ای دارن!
لبمو گاز گرفتم و با ترس گفتم: خوب...ما باید چیکار کنیم؟
جونگ کوک بدون توجه به سوال من رو به ایونجین گفت: می تونیم چه یونو برگردونیم به ردوولف و دوباره برگردیم اینجا؟؟؟؟
ایونجین با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: یااااا شوخیت گرفته؟؟؟ تو می دونی ما چقدر تا اینجا پرواز کردیم؟ چقدررر مسافتو طی کردیم؟ حالا دوباره برگردیم و باز بیام اینجا؟ عجب فکر بکری!
جونگ کوک با عصبانیت داد زد : خودت فکر بهتری داری؟؟؟؟؟
خیلی ترسیده بودم...بخاطر خودم نه! بخاطر تهیونگ و یه بین... و احساس گناه هم داشتم... چون الان بخاطر من ایونجین و جونگ کوک نمی تونن برن کمکشون!
نمی دونستم این حرف درسته یا نه ولی لبمو تر کردم و گفم: اتفاقی نمیوفته! باهم میریم!
جونگ کوک با تعجب رو به من گفت: یعنی ازمون میخوای یه آدمو ببریم بین هزاران خون اشام؟؟؟؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: الان باید بین بد و بدتر یکی رو انتخاب کنیم! اتفاقی برای من نمیوفته نگران نباش! الان یه بین و تهیونگ مهم ترن!
ایونجین سرشو بلند کرد و رو به جونگ کوک گفت: واقعا دوست ندارم اینو بگم اما حق با اونه! ما باید بریم اونجا! ما می تونیم دوتایی مواظب چه یون باشیم! خون اشاما اونقدرا هم قوی نیستن!
جونگ کوک نگاهش بین من و ایونجین رد و بدل شد و اخرش پشتشو بهمون کرد و گفت: اماده رفتن شید! باید تا قبل طلوع خورشید برسیم اونجا!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now