13 * out of my mind

3.1K 598 126
                                    

سلامممم

آپ بعدی 120 تا وت 😁

برای بار هزارم توی تختم چرخیدم...
نه خوابم نمیبره...اصلا نمیتونم طعم لباشو از ذهنم بیرون کنم...نمیدونم چرا اونکارو کردم چرا بوسیدمش...موقع که شراب میخورد نمیتونستم به لباش خیره نشم

لباش قرمز شده بود و بخاطر شراب برق میزد و بخاطر خبرنگار نتونستم جلوی خودمو بگیرم...
من نباید به زین علاقه مند بشم این اصلا امکان نداره...اون گی نیست اون استریته دوست دختر داره و بعد از مدتی از من جدا میشه

من نمیخوام بازم تنهایی رو به دوش بکشم ...ولی طعم لباش جوری نبود که من بتونم فراموش کنم
دلم میخواد باز هم بچشمش باز هم دستاشو دور کمرم بپیچه دلم میخواد هر جا که میرم دستشو بگیرم

لیام احمق نشو... لیامِ احمق تو نمیتونی...تو نباید...نباید به زین علاقه مند بشی
دارم عقلمو از دست میدم

با صدای در افکارم متوقف شد...در آروم باز شد و نور بیرون داخل اتاق تاریک دویید

سایه ی یه نفر نشون میده که زین اینجاست ... بلاخره کسی جز زین توی این خونه نیست

با قدمهای اروم سمت تخت اومد و روم خم شد
متعجب نگاهش کردم

"بیداری؟!"

"آره...چیزی شده؟!"

"نمیتونم بخوابم نمیتونم فکرتو از سرم بیرون کنم"

"زی زین... چی چیکاری میگی!؟"

بهم نزدیک تر شد و لباشو روی لبام گذاشت خواستم مقاومت کنم ولی چشمام روی هم افتاد

آروم حرکت کرد و روم قرار گرفت دستاش زیر تیشرتم حرکت کرد و روی نیپلام قرار گرفت
توی دهنش ناله کردم و اون اینکارو بیشتر تکرار کرد

لباشو جدا کرد و سمت گردنم رفت لبمو گاز گرفتم تا ناله نکنم ولی بدنم بی اراده پیچ و تاب میخورد
ازم جدا شد و تو یه حرکت تیشرتمو از تنم دراورد و سمت شلوارم رفت

"زین تو مطمئنی؟"

"آره میذاری درش بیارم؟!"

اوهومی کردم و سرمو تکون دادم شلوارمو از تنم دراورد و بلافصله بعدش باکسرمو دیکم روی شکمم چسبیده بود از پریکامم برق میزد

دیکمو گرفت توی دستش و شروع کرد به بلوجاب دادن

سرشو روی دیکم بالا و پایین میکرد و من کاری جز ناله از دستم برنمیومد فقط میتونستم به ملافه ها چنگ بزنم و کمرمو بالا تر بدم تا بیشتر از دهنش داشته باشم

با یه ناله ی بلند توی دهنش اومدم و ...
این صدای زنگ ساعته؟!

زیر لب چند تا فاک گفتم و به شلوار و باکسر خیسم نگاه کردم

من راجع به زین رویای خیس داشتم...باورم نمیشه
با سر و صدایی که از بیرون اومد به نظر میاد زین بیدار باشه

Diplomat ~ by : Atusa20حيث تعيش القصص. اكتشف الآن