19 *sorry

3.2K 610 182
                                    

سلام خوبید؟
اینجا مادر زینو، تریشا تصور نکنین و بعدا توی کست اضافش میکنم...

.......

لیام

با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم ساعت دوازده شبه و من بخاطر قرصا واقعا خواب عمیقی بودم و نمیدونم کی پشت دره!

من چند وقتی نیست که این خونه ام ینی واقعا کسی میدونه که من اینجام؟
از جام بلند شدم و سمت در رفتم

با دیدن زین دم در از تعجب خشکم زد نگاهش رو زمین بود از بس توی فکر بود متوجه نبود که درو باز کردم

"زین..."

سرشو اورد بالا قیافش داغون به نظر میاد

"من...نمیدونم چی بگم لیام من واقعا ازت معذرت میخوام... حالت خوبه؟"

صداش گرفته بود انگار گریه کرده ...

"آره خوبم..."

"سرت..."

"رفتم بیمارستان بخیه زدنش خوب میشه میخوای بیای تو؟"

سرشو تکون داد و اومد داخل و روی مبل نشست منم کنارش

"چی شده؟"

ازش پرسیدم و نگاهم بهش بود و نگاه اون به دستاش

"میدونی من... وقتی خیلی بچه بودم مادرمو از دست دادم... مامانم یه زن خیلی خوشگل بود چشماش... یه رنگ سبز خاصی داشت...به جرعت میتونم اون چشماش مثل جادو بود... وقتی مرد من تنها شدم خیلی تنها... از اون به بعد هر کی چشمای سبز داره بهش جذب میشم دست خودم نیست... هری کاترین...من دنبال مادرم توی وجود کاترین میگشتم میخواستم اون اونجا باشه...برای همین بهش اعتماد داشتم انگار که اون مادرمه..."

صداش میلرزید و من مطمئنم میخواد گریه کنه

"برای بار دوم بخاطر اعتماد بی جام شکستم لیام...خیلیم شکستم..."

دیگه بغض شکست اشکاش کف دستش میریخت... حس میکنم منم بغض کردم ... وقتی به خودم اومدم سر زین توی بغلم بود و من آروم آروم پشتش میزدم

دستمو چنگ زد و سرشو بیشتر به سینم فشار داد و گریه کرد

"من توم زدم... قسم میخورم نمیخواستم بزنمت...قسم میخورم"

"میدونم زین میدونم...خودم خوردم زمین...چیزی نیست گریه نکن..."

بعد از اینکه چند دقیقه گریه کرد آروم از توی بغلم اومد بیرون و یکم فین فین کرد

"تو چرا گریه کردی؟"

با صدای گرفتش پرسید و خندید

"من یه باگی تو خلقتم دارم یکی جلو بغض میکنه من جلوتر از اون گریه میکنم چیزی نیست"

خندید و سرشو تکون داد

"خواب بودی؟!"

"اره بهم دارو دادن خواب آور بود"

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now