44 *what a night!

4.1K 594 916
                                    

هلووو
خوبید؟
عاقا منخیلی از وتا و کامنتا ناراضیم
این پارت کامنتا کم باشه حالا حالا ها اپ نمیکنم
از ما گفتن بود😐

.....

لیام

وقتی از دفتر زین با لبخندی که جمع نمیشد اومدم بیرون سعی میکردم ذوقم توی رفتارم مشخص نباشه

توی چشمام خونده نشه که چقدر خوشحالم ولی خب نمیشه دست آدم نیست

با صدای لویی به خودم اومدم

"خوشحالی لیام!"

با پوزخند گفت و دستاشو گذاشت توی جیب شلوارش، خب چرا نباشم لویی تاملینسون، جذاب ترین مرد دنیا شوهر عزیزم بهم گفته عاشقمه دلیل از این بهتر؟

"آم...چیزی نیست...فقط...ام...امروز روز خوبیه آره"

"نه نیست لیام...هری خیلی دلخوره که نیومدی دیروزم نیومدی ازش عذرخواهی کنی..."

یهو حس بدی وجودمو پر کرد از اینکه یکی ازم دلخور باشه خوشم نمیاد

"ولی...من که بهش پیام دادم..."

با لبخندی جمع شده بود گفتم و سرمو انداختم پایین

"میدونم ولی سعی کن بازم باهاش حرف بزنی زین هیچی نگفت که چرا نیومدین..."

"باشه...حتما"

سمت اتاق هری راه افتادم و لویی وارد اتاق زین شد

منشی بهم چیزی نگفت خب اینجا بجز اتاق زین توی اتاق همه میتونم وارد بشم بدون اطلاع منشی ولی خب در میزنم

در زدم و با صدای بله ی هری گفتم که منم اون گفت برم داخل

نگاهش به برگه ها بود و تند تند ورقشون میزد

"هری...ازم دلخوری؟"

سعی میکرد بهم نگاه نکنه این یعنی خیلی دلخوره

"نه بیخیالش"

"عه هری..."

جلو تر رفتم و مجبور شد بهم نگاه کنه چشماش واقعا ناراحت بود و من این حجم از دلخوری رو درک نمیکردم واقعا نمیدونم چرا انقدر هری از نرفتن من و زین ناراحت شده

"من که ازت عذرخواهی کردم...اون شب با زین دعوام شد اون گذاشت رفت بیرون منم انقد حرص خورده بودم دلم نخواست بیام توی مهمونی حال شمام خراب کنم...من واقعا بازم عذر میخوام"

با لبای آویزون گفتم هری نیم نگاهی به لبای آویزونم کرد و خندید

"باشه باشه بیخیالش ناراحت نیستم دیگه"

"دفعه ی بعد که مهمونی گرفتی میام"

"نمیدونم دیگه کی بگیرم...بشین لیام"

روی صندلی جلوی میزش نشستم

"چرا؟"

"مهمونی خوشحالی بود...که دارم جدا میشم...خب خیلیا نیومدن خورد تو ذوقم حالا حالاهاااا مهمونی نمیگیرم دیگه"

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now