47* An Angel

3K 535 182
                                    

سلام
میشه تو روم نزنین؟ این پارتو خراب کردم خودم میدونم!!
چون دقیقا سه بار نوشتم اخر سر دیگه یادم نمیومد مث قبل کنمش وسطاشم یهو حالت تهوع گرفتم نمیدونم چرا لنتی!

زین

"دارین چه غلطی میکنین؟؟"

صدای ترسیده ی لیام میومد و من حس میکردم قلبم توی دهنم میزنه و این لعنتیا ایستاده بودن و تکون نمیخوردن

"مگه نمیبینی داره میکشونتش بیرون"

دستمو توی موهام فرو کردم و یکم کشیدم تا حرصمو خالی کنم

"نترسید قربان فقط میخوام این صحنه هارو ضبط کنم..."

دستشو روی گوشش گذاشت

"حالا"

و خودش سریع از ون پیاده شد و من پشت سرش دوییدم راهی که میرفتیم میونبر بود و ما خیلی سریع به اونجا رسیدیم

وقتی رسیدیم یه نفر با زنجیر گردن حمله کننده رو گرفته بود و لیام با ترس نگاه میکرد

وقتی لب زد خوبی به خود اومدم و نتونستم کار جز بغل کردن لیام بکنم

به خودم فشارش دادم
.

در طول مدتی که لیام توی دادگاه بود من یه لحنش، به قدرتش به ذکاوتش توی دادگاه افتخار میکردم و الان حس میکنم لیام وکیل رو بیشتر دوست دارم

این بُعد لیام برام تازگی داره این مرد باهوش و پرقدرت و لفظ قلم برای قلم ضرر داره
نتونستم باهاشون برم پس وقتی واین ازم پرسید که میخوام برم بازجویی رد کردم

و حالا پشت در دادگاه ایستادم تا دادگاه تموم بشه و لیام بیاد بیرون

وقتی اومد با دیدنم لبخند زد و خیلی سریع دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو توی بغلم انداخت

"نرفتی؟"

"نه بیبی...موندم با هم بریم خونه"

"وای میشه بریم خونه بخوابیم؟ لطفا...من خوابم میاد"

خندیدم و به خودم فشارش دادم

"حتما بیبی هر چی تو بگی.."

"آقای پین"

با شنیدن صدایی فاصله گرفت و سمتش چرخید

"چیزی شده تونی؟"

"خب یه سری صحبت ها هست...من چقدر باید بهتون بپردازم بابت قبول پرونده"

"هیچی تونی من توسط دادگاه برای تو تسخیر شدم همین بهم میگن وکیل تسخیری...پس هیچی هزینه ی وکالت صفر"

لیام با لبخند گفت و تونی هم لبخند زد

"ازتون ممنونم واقعا میگم خیلی ممونم نمیدونم اگه نبودین چی به سرم میومد"

"خب حالا که چیزی نشده بیخیال مرد...راستی جایی رو داری که بری؟ خونه ای یا کسی رو داری که بری پیشش؟"

Diplomat ~ by : Atusa20Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang