55* EnD

3.6K 510 1.2K
                                    

سلام به همه
حرفامو آخر چپتر بخونین که حس داستان نره😌💕
.

کیفشو توی دستش سفت کرد و در اتاق رو باز کرد
واین با دیدنش از جاش بلند شد زین از بار قبلی سرزنده تر بنظر میرسید

"جناب مالیک...مطمئنید که میخواید..."

سرشو تکون داد و چشمهاشو روی هم فشار داد

"بله لطفا...ممنون میشم"

واین از آرامش زین تعجب کرد و لبخندی زد

"از این طرف"

بعد از اینکه وارد اتاق شد رو یکی از صندلی ها نشست و دستهاشو روی میز گذاشت با یه نگاه کوچیک توی اتاق میتونست دو تا دوربین رو ببینه پس کنترل میشدن.

که خب کاملا عقلانی بود...یاسر یه تروریست بود که زین بهتر از هرکسی میدونست چه دیوونه ایه، چیز عجیب این داستان درخواست یاسر برای دیدن زین بود.

بعد از گذشت سه روز خیلی عالی و رویایی که همراه لیام سپری شده بود واین باهاش تماس گرفته بود که یاسر دستگیر شده و بعد از دو روز گفته بود که یاسر گفته تا وقتی زین رو نبینم هیچ حرفی نمیزنم و زین تصمیم گرفت که قبول کنه.

در باز شد و یاسر با دو دست زنجیر شده به هم و قدمهایی که بخاطر زنجیر سنگین شده بود و صدا میداد نزدیک شد.

زین دکمه ی بالایی پیراهنشو باز کرد تا بهتر نفس بکشه خشم و استرس توی صورتش پیدا شده بود و توی صورت مردی که بچگیش رو جهنم کرده بود و عشق زندگیش رو تا حد مرگ ترسونده بود زل زده بود و حالا لرز خفیفی به دستاش افتاده بود و یاسر میتونست سرخی چشمهای طلایی رنگش رو ببینه.

یاسر جلو اومد و رو به روی زین نشست، به صورت زین خیره شده بود ولی دید ک حالا زین نمای کاملا سفید اتاق با در طوسی رو ترجیح میداد پس یاسر سعی کرد توجهش رو جلب کنه

"حالت چطوره زین؟"

صدای یاسر مثل کشیدن ناخون روی دیوار روی مخش بود و آزارش میداد چطور جرئت میکرد؟

"برای احوال پرسی اینجا نیستم"

زین با پوزخند گفت و سعی کرد خودشو کنترل کنه یاسر فقط میخواد عصبی ترش کنه

"آروم باش زین ... میبینی که دستای این مرد پیر رو بستن"

لرز دستای زین از بین رفته بود و حالا فقط خشم قدیمی و نفرتش توی چشم هاش بود پس با همون نفرت توی سکوت به چشم های یاسر زل زد
و یاسر بدون هیچ حسی اخم نمایشی ای کرد

"بهم بگو که حال دامادم خوبه زین میدونی که من هیچوقت بهش آسیبی نزدم"

زین ناباور نفس عمیقی کشید

"هیچ آسیبی؟"

"تو که میدونی من پدر خوبی هستم زین ... من هیچ آسیبی به تو و دامادم نزدم ... اوه من قبول دارم که ما گذشته سختی داشتیم ولی جدای از اون ... تو نخست وزیر شدی بیخیال من بهت افتخار میکردم"

Diplomat ~ by : Atusa20Where stories live. Discover now