letter.3

1K 160 32
                                    

زدی ... زدی ... زدی

شاید باورت نشه ولی من خواهرم بارداره دارم از خوشحالی میمیرم ...
ولی درعین حال ناراحتم هستم امروز روزیه که تو باید از اینجا رد شی ولی من نمیبینمت نکنه طوریت شده ...
لطفن بگو نه وگرنه من میمیرم ...

میدونی دو هفته دیگه میام دبیرستان و به نفعته که اونجا باشی و گرن ...

هیییی زدی تو اومدی اینجا بالاخره بازم اومدی ...
الان نشستی روی صندلی ای که درست روبه روی پیشخوانه و من دارم سکته رو میزنم تو خیلی کیوت و خوشگلی مخصوصن با ته ریشات راستی زدی پدربزرگت کو؟ ...
نکنه اون طوریش شده ولی به نظر نمیاد چون تو یه لبخند ژکوند روی لبهات داری ...
صوفیا اومد اونجا ولی تو گفتی بره چون منتظر یه نفری ...
زدی خواهش میکنم این کارو با من نکن ... تورو خدا بگو با کسی قرار نمیگذاری
زدی لطفن ...
زدی خواهش میکنم ...
الان چشمامو بستم و یه قطره اشک از چشمم داره میاد چون تو دقیقن دختری که اومد رو محکم بغل کردی و دستشو و لپشو بوسیدی و نشستی ...
نمیتونم تحمل کنم

الان برگشتم داخل کافی شاپ و تو نیستی رفتم و ادامه نامه ای که نصفش مچاله شده رو بنویسم من هنوز از رسیدن بهت نا امید نشدم زدی

با صدای بلندی از جام بلند شدم و بدو بدو رفتم بیرون از مغازه مطمئنم همه چه داخل کافی شاپ چه بیرونش فهمیدن من گریه میکنم ...
اهمیتی ندادم که ماشین ها با سرعت رد میشن فقط الان دارم میدوم سمت رودخونه اره رود خونه ای که توی شهرمون قرار داره از همه چیز زیبا تره حتی از ایفل تور ...
اون همه درد های منو دیده و چشیده ...
باهام گریه کرده ...
و توی تنهایی هم منو توی آغوشش گرفته ...

صوفیا و برندون زنگ میزنن و من تلفنمو خاموش میکنم ... خوبه که بهشون نگفتم مریضیمو اینطوری به نفعم شد یک نگرانم نمیشدن بدتر
دو الان میتونم دلیل گریه هامو بندازم سر مریضیم ...

ولی مریضی من خیلی وقته تویی زدی

COMMONWhere stories live. Discover now