My Life P2

5.4K 405 53
                                    

بعد از اینکه از خونه بیرون اومدم سریع رفتم و تاکسی گرفتم.
×خانم کجا باید برم؟!
حتی خودم هم نمیدونستم کجا باید برم!... خانوادم که اینجا نیستند و دوستم هم که توی خوابگاه میمونه...

×خانم؟؟؟! 
با صدای راننده از افکارم بیرون اومدم. 
+ببخشید.....لطفا به نزدیکترین مسافرخونه ای که توی راه هست برید
×بله.



از ماشین پیاده شدم و به سمت مسافرخونه رفتم........ 

در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل، خب.! از مسافرخونه اتاق شیکی هم انتظار نمیره، درسته که خانوادم هر ماه هزینه ای برای خوابگاه و مابقی مایحتاج ميفرستند.
چون اونا خبر ندارند که من دیگه توی خوابگاه نیستم و تقریبا دو ساله که با جونگ کوک زندگی میکنم 
و همینطور از وجود جونگ کوک هم خبر ندارند.!! در واقع از هیچی خبر ندارند... 
از اول قرار بود که به هیچکس چیزی نگیم تا جونگ کوک بعد به طور رسمی این موضوع رو اعلام کنه ولی الان خیلی با اون آرزوها و رویاهایی که داشتیم فاصله داریم!... 
به هر حال،از فردا باید دنبال یه خونه ی کوچیک برای خودم باشم برای همین نمیتونم با رفتن به هتل خرج اضافی داشته باشم چون باید پول اجاره و وسایل ضروری که برای خونه میخوام بخرم رو نگه دارم....

به آرومی روی تخت دراز کشیدم و دوباره همه چیز رو مرور کردم و اشکام آروم آروم سرازیر شد.
روزای اول یادم اومد..
*فلش بک‌*
+واقعا خسته نشدی یک ماهه داری این موضوع تکرار میکنی؟؟؟؟
-تو خسته نشدی که یک ماهه منو رد میکنی..؟؟!
+جونگ کوک من از اول هم بهت گفتم هیچ علاقه ای به دوست شدن و قرار گذاشتن ندارم.... مگه الان چه مشکلی داره که مثل دوتا دوستِ خوب و عادی کنار هم نشستیم.!!!
-مشکل دقیقا همینجاست.... من میخوام بیشتر از دوستای معمولی باشیم.. دوست دارم هر وقت که خواستم بغلت کنم، ببوسمت و گاهی هم بتونیم با هم...
حرفشو قطع کردم و گفتم
+نمیخواد ادامه بدی...علاقه ای به شنیدنش ندارم.!!
-ببین،بیا منطقی باشیم همین الان با یه حرکتِ من هزاران نفر حاضرن هر کاری برام بکنن پس تو چرا انقدر مقاومت میکنی؟؟!!..
+این همه اعتمادبنفس رو از کجا میاری؟؟؟.... برو به همون هزارن نفر بگو که باهات باشن و دیگه دست از سرم بردار
-مشکل اینجاست که من فقط تو رو میخوام...
+نمیترسی به خاطر من شهرتت به خطر بیوفته؟؟؟
-همه چی رو به جونم میخرم.. تا وقتی کنارم باشی از پس همه چی بر میام.!!
+جونگ کوک لطفا تمومش کن و به زندگیت برس.لطفا..
*پایان فلش بک*

مدت زمانِ زیادی میگذره.اون با کارهایی که کرد باعث شد دیوانه وار دوستش داشته باشم.!!
هنوز باور کردن این اتفاقات برام آسون نیست.... من بهش اعتماد داشتم!.. بیشتر از هر کس توی زندگیم، برای اولین بار اجازه دادم کسی وارد زندگیم بشه.
گریم شدت گرفت ایندفعه با صدای بلند گریه کردم ولی آتیشی که توی دلم شعله ور شده بود هیچ جوره خاموش نمیشد و انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد..
وقتی بیدار شدم شب شده بود تا نیم ساعت بی حرکت روی تخت موندم ولی بعد بلند شدم و رفتم آبی به صورتم بزنم 
وقتی خودم رو توی آینه دیدم تعجب کردم
+وای لارا،صورتت توی چند ساعت چقدر شکسته شده... دیگه هیجان و شادابی درش دیده نمیشه!!.. جونگ کوک تو با من چیکار کردی.

میخواستم یه دوش آب سرد بگیرم که تمام بدنم بی حس بشه ولی یادم افتاد که هیچ لباسی ندارم!!..... پس دوباره به تخت برگشتم 
قصد داشتم عکسایی که با هم داشتیم رو از توی گوشی ببینم اما با دیدن 27 تا تماسی که از جونگ کوک داشتم،کلا بیخیال عکس دیدن شدم و گوشی رو هم خاموش کردم .
دوباره با یادآوری خاطرات گریه کردم چون هجوم این همه احساسات فقط در چند ساعت برام قابل هضم نیست. آشفتگی،عصبانیت،ناراحتی،درد،شکسته شدن، ضربه خوردن از عزیزترین فرد زندگیت کسی که روش قسم میخوردی و انواع حس های دیگه که برام آشنا نبودند.

بیدار شدم و دیدم ساعت 6:30 صبحِ پس همش یک ساعت خوابیدم!... همین که نشستم احساس حالت تهوع و سرگیجه به سراغم اومد و یادم اومد از دیروز صبح هیچی نخوردم پس ضعف کردم.......

بعد از خوردن کیک و آبمیوه ای که از مغازه گرفته بودم یه تاکسی گرفتم تا برگردم به اون خونه ی نحس و وسایلم رو بردارم 
با چک کردن ساعت مطمئن شدم که جونگ کوک الان خونه نیست...

وارد خونه شدم ..
متعجب به خونه ای نگاه میکردم که تمام وسایلش یا شکسته شده بود یا روی زمین افتاده بود....... سریع به سمت اتاق رفتم و همه ی وسایلم رو جمع کردم و برگشتم مسافرخونه نمیخواستم با بیشتر موندن چیزی رو به یاد بیارم و مطمئن شدم که هیچی رو جا نذاشتم!....
حالا دیگه وقتش بود که دنبال خونه بگردم.....
بعد از دیدن چند تا خونه بالاخره تونستم یه خونه ی خوب با اجاره ی مناسب پیدا کنم.

(یک هفته ی بعد)
توی این یک هفته کارای خونه رو انجام داده بودم و وسایل مورد نیاز هم خریده بودم و جونگ کوک هم بارها زنگ زده بود یا پیام میداد که کجایی و منو ببخش و.......... 

راستش توی این یه هفته حالم اصلا خوب نبود از نظر روحی و جسمی داغون بودم و بی مورد همش خسته میشدم و بیشتر غذاها هم نمیتونستم بخورم.
خیلی سخت بود چون به زور به کلاس های دانشگاه میرفتم و جونگ کوک هم همیشه اونجا منتظر من بود، البته که با ماسک و عینک و این چیزا کسی نمیشناختش و منم مجبور بودم از جایی برم که منو نبینه واقعا نمیخواستم باهاش روبه‌رو بشم......واقعا نمیخواستم....... 

زنگ خونه زده شد، رفتم در رو باز کردم که سوران رو دیدم.
بهترین و تنها دوستم، اون از کل زندگیم خبر داره و منم این اتفاقات اخیر رو بهش گفتم
*سلام
+سلام بیا داخل 
*معلومه که میام داخل این همه راه نیومدم که بمونم پشت در
+پررو
بلافاصله که وارد خونه شد شروع کرد به گشتن همه جا
+ هی فضول خانم یه جا بشین بعدا هم میتونی همه جا رو بگردی
خونه نسبتا کوچیک بود یا بهتر بگم واقعا کوچیک بود ولی برای من کافیه.
یهو صدای سوران بلند شد.
*تصمیم گرفتی خودتو بکشی؟؟!
قیافه ی بیخیالی به خودم گرفتم
+چرا اینو میگی؟!
*هیچی برای خوردن نداری.!
+راستش خیلی اشتها ندارم و همین که میخوام چیزی بخورم حالم بد میشه
*مریض شدی؟!
لبخند بی جونی زدم
+کاش فقط مریض میبودم
*هی اینطوری نگو. میدونم داری دوران سختی رو میگذرونی ولی باید خودت رو جمع و جور کنی. باید نشون بدی که آدم قوی و محکمی هستی 
+دارم سعی میکنم ولی آسون نیست.
*اصلا تا منو داری غم نداری
+راست میگی اگه یه خل مثل تو نداشتم چیکار میکردم
*هنوز آدم نشدی!!!.
+مگه تو شدی؟؟؟..
*عزیزم من فرشتم، فرشته 
+فقط خفه شو.....
سوران دستاشو به معنی تسلیم بالا آورد.
لبخندی بهش زدم، اگه واقعا نبود دیوونه میشدم.
*حالا بلندشو یه غذایی سفارش بده وگرنه همین جا جون میدم
+باشه..باشه

بعد از اینکه غذاهارو گرفتم سوران مثل جنگ زده ها غذاهارو از دستم گرفت و دونه دونه بازشون کرد......
سوران اومد نزدیکتر و کنارم نشست با استشمام بوی تند عطرش و بوی غذاها که توی خونه پیچیده بود سرگیجه گرفتم و احساس کردم الان میخوام بیارم بالا و سریع به سمت دستشویی رفتم ولی نتونستم بالا بیارم......

صدای نگران سوران رو از پشت در می‌شنیدم
*لارا خوبی؟؟! چت شد یهو؟
+ خوبم نگران نباش
*خوب نیستی....امروز هم غش کردی و نتونستی بیای کلاس.!!
+گفتم که خوبم.
به صورتم آبی زدم و اومدم بیرون 
سوران بلافاصله اومد جلو که ببینه حالم چطوره.!! منم سریعتر دستم رو جلوش گرفتم
+ببخشید ولی میشه زیاد نزدیکم نشی
*چرا؟؟؟؟...
+بوی عطرت اذیتم میکنه و همینطور غذاها.میشه پنجره ها رو باز کنی؟؟!
*باشه!!!
+آخه این چه عطریه خریدی؟!  
*ولی این عطر رو همیشه استفاده میکنم. تازه متوجه شدی؟؟.. خودت میدونی از یه چیز خوشم بیاد به همین راحتی بیخیالش نمیشم
+واقعا؟؟ آخه خیلی بوش اذیت کنندس
یهو قیافش جدی شد
*صبر کن ببینم، تو این علائم رو روزای قبل هم داشتی 
+ خب آره!!! 
*ببینم آخرین عادت ماهانت کِی بود؟ 
+آخه به تو چه 
*نکنه یادت نمیاد؟؟
+معلومه که یادم میاد مگه خنگم که یادم نیاد 
*خب پس کِی بوده؟؟ 
یه لحظه اومدم بگم که واقعا یادم نبود. یعنی چی. 
آخرین بار...... 
+نه نه نه امکان نداره..
سریع به گوشیم نگاه کردم که تاریخ رو چک کنم ولی یه لحظه بدنم یخ کرد از آخرین بار تقریبا دو ماه و خورده ای میگذره و همینطور آخرین باری که با جونگ کوک رابطه داشتم هم تقریبا........        
+یعنی من..من حاملم؟؟؟                                               

My Life FFWhere stories live. Discover now