My Life P11

3.2K 282 12
                                    

-لارا؟؟؟؟
+من..متاسفم
و با سرعتی که نمیدونم از کجا اومده از پیشش رفتم
میتونستم حس کنم داره دنبالم میاد ولی نباید الان باهاش روبه رو بشم
از در پشتی خارج شدم و قبل از اینکه جونگ کوک بهم برسه پشت انبوهی از کارتن های میوه پنهان شدم.....
در رو با شدت بدی باز کرد و چشماش جستجوگرانه دنبالم میگشت
داشتم از باریکه ای که وجود داشت نگاه میکردم
کلافه دستی توی موهاش کشید
و نفسش رو با حرص بیرون داد
-میدونم اینجایی لارا
نفسم توی سینه حبس شد...
نمیتونستم الان ببینمش...
اصلا چی باید بهش میگفتم
اگه خودمو بهش نشون بدم دیگه راه برگشتی ندارم
-میدونم صدامو میشنوی پس خوب گوش کن،نمیدونم به چه دلیل کوفتی اینکار رو کردی ولی حق نداری ترکم کنی تو حق نداری منو از وجود خودت محروم کنی..مگه چی ازت خواستم، فقط گفتم بهم اعتماد کن..... لعنتی فقط بهت گفتم بهم اعتماد کن ، انقدر سخت بود؟!!.
دستام رو محکم جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم به گوشش نرسه
-نمیخوای چیزی بگی؟؟! حداقل واسم یه بهونه بیار، من به همونم راضیم یا اصلا حرفی نزن ولی کنارم بمون.. واقعا قراره اینطوری باااااشه؟؟
-حالا که قراره همش ازم فرار کنی فقط یه راه میمونه... بچه رو ازت میگیرم
دیگه جریان خون رو توی بدنم حس نمیکردم.. اون نمی.. نمیتونه
-خودتم خوب میدونی که اگه چیزی بگم حتما انجامش میدم، نکنه فکر کردی بیخیال میشم؟؟یادت نره اون بچه ی منم هست و نمیتونی ازم جداش کنی و حالاهم میدونم کجا کار میکنی پس درهرحالت دیگه راه فراری نداری
اوه، راست میگه...الان فهمید کجا کار میکنم..حالا باید چه غلطی بکنم؟! اووف
-من میرم ولی بازم میام و بهتره که فرار نکنی
لحنش کاملا جدی و سرد بود و..درمونده

صدای قدم هاش دورتر میشد تا جایی که دیگه شنیده نمیشد
به آهستگی از اون جای تنگ بیرون اومدم و برگشتم داخل
بعد از کلی اصرار والتماس برای گرفتن چند روز مرخصی به سرعت وسایلم رو برداشتم و به سمت خونه ای که گرفته بودم رفتم
افکارم به هم ریخته بود.حرفاش مثل زنگ توی مغزم زده میشد و بیشتر اذیتم میکرد..
امروز هم کوچولو خیلی لگد میزد و درد خفیفی داشتم..

با خستگی کلید رو از توی کیفم بیرون آوردم و در رو باز کردم.... وقتی میخواستم در رو ببندم دستی مانع بستنش شد، با تعجب سرم رو بالا آوردم و با قیافه‌ی عصبانی جونگ کوک مواجه شدم
با تمام زورم سعی کردم در رو ببندم که با شدت در رو هل داد و باعث شد برای نگه داشتن تعادلم به دیوار تکیه کنم
+تو..... از کجا پیدام کردی؟!!
-فکر کردی بعد از تمام این مدت که پیدات کردم به راحتی ولت میکنم..منتظر شدم تا بیای بیرون و بعدش تعقيبت کردم، به همین سادگی
تنها چیزی که اون لحظه توجهم بهش جلب شد صورتش بود..خیلی لاغر شده، خیلی شکسته شده..میخوام بغلش کنم و بگم من بی دلیل ترکت نکردم اما نباید می گفتم وگرنه تمام این مدت پوچ میشد
-حرفی نداری؟
+من..متاسفم
پوزخندی زد
-همین؟! تمام این مدت دنبالت نگشتم که بهم بگی متاسفی
لبخند تلخی زدم
+من نباید وارد زندگیت میشدم، این رابطه از اول اشتباه بود و تا الان فقط خودمون رو گول زدیم که همه چی خوبه.!
-اشتباه بود؟؟ هوم؟! یعنی اون بچه هم یه اشتباهه نهههههههه؟
+سر من داد نزن... فقط دارم میگم شاید بهتر بود هرکی زندگی خودش رو ادامه میداد
چشماش رو محکم روی هم فشار داد و آروم پیشونیش رو ماساژ میداد
-میتونم حداقل ازت دلیل بخوام؟ حق اینو که دارم!؟
‌+فرض کن دارم بهت لطف میکنم
ابروهاش رو بالا داد
-با ترک کردنم؟!! و اگه من نخوام بهم لطف کنی چی؟
با خستگی بهش نگاه کردم
‌+جونگ کوک..فقط یه زندگی جدید با هه را بساز و من و این کوچولو رو فراموش کن.. فکر کن هیچوقت وجود نداشتیم
به آرومی به سمتم اومد و منو به آغوش کشید
لب هاش روی گونم قرار گرفتند و یه بوسه به جا گذاشتند
-چیزی که میخوای رو انجام میدم ولی.. نه الان
+منظورت چیه ؟
و بدون هیچ جوابی به سمت در رفت
بعد از چند دقیقه برگشت
-از حالا به بعد دونفر 24 ساعته مراقبت خواهند بود و هر کاری که بکنی رو بهم گزارش میکنند و بدون اجازه ی من نمیتونی هرجایی که میخوای بری..
+یعنی چی! زندانیم میکنی؟؟ توی خونه ی خودم؟
-من بهش میگم مراقبت کردن نه زندانی کردن 
+به نظرت زیاده روی نمیکنی؟
نیشخند زد
-تا وقتی درمورد توئه زیاده روی نیست..و در مورد بچه..!
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پائین انداختم
+تو که اونو ازم نمیگیری، نه؟
به چشماش نگاه کردم تا حالت صورتش رو به دقت بررسی کنم
-میدونی که الکی حرف نمیزنم، وقتی گفتم میگیرمش پس همینکارو میکنم
با عصبانیت بهش غریدم
+نمیزارم.... حتی اگر یه روز از عمرم باقی مونده باشه نمیزارم باارزش ترین چیزی که داخل زندگیم وجود داره رو ازم بگیری.. اون مال منه فقط من، درسته که تو پدرشی ولی بازم میتونی پدر بشی، منظورم بچه ای که هه را بتونه بهت بده ولی برای من همه چیز فرق میکنه.. من قرار نیست با شخص دیگه ای باشم یا بچه ای داشته باشم... الان این کوچولو تنها شخصی هست که توی زندگیمه
-تموم شد؟! مگه ازت نخواستم کنارم بمونی؟. به همین راحتی همه چیز یادت رفته؟ تو گذاشتی رفتی نه من..
+لطفا تمومش کن.. مطمئن باش هیچکدوم از کارام بی دلیل نیست
-پس خوشحال میشم بگی چه خبره!!
دردی که داشتم بیشتر شده بود و داشت کلافم میکرد
+من میخوام استراحت کنم
میخواستم برم داخل اتاق که با شدت بدی دستم رو کشید
-من ازت جواب میخوام
+لطفا، میخوام استراحت کنم
شونه هام رو گرفت و محکم به دیوار چسبوند
جیغ بلندی کشیدم...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، واقعا درد بدی بود
اشکام جاری شد و فقط دستم رو روی شکمم گذاشتم
جونگ کوک به خودش اومد و با نگرانی حالم رو می‌پرسید
+درد داااااااارم
تمام حرفام رو با داد میگفتم
+بیمارستااااااان

چشمام رو آروم باز کردم و به محیط سفید اطرافم نگاه کردم...
بیشتر دقت کردم و دیدم روی تخت بیمارستانم
کوچولو.... کوچولو کجاست
با حس برآمدگی شکمم و لگدی که بهش زده شد نفس راحتی کشیدم
صدای در اومد، چشمام رو سریع بستم
جونگ کوک کنارم نشست و دستامو توی دستاش گرفت..میتونستم قطره های اشک رو روی پوستم حس کنم ..
-من واقعا معذرت میخوام. نباید تحت فشارت میزاشتم.. هرچی گفتم از روی عصبانیت بود..دیگه هرچی بگی انجام میدم،اگه بخوای برای همیشه از زندگیت میرم بیرون و دیگه دنبالت نمیگردم،اگه بلایی سر کوچولومون میومد من هیچوقت خودمو نمی بخشیدم
با بغضی که داشت خفم میکرد جوابش رو دادم
+جونگ کوک من اینو خودم نخواستم 

My Life FFNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ