My Life P24

2.7K 202 33
                                    

جیمین : پس فهمیدی
لارا با صدایی که درش ناراحتی و عصبانیت موج میزد حرف ‌زد
+تو هم میدونستی مگه نه؟ میدونستی و به خاطر همین اون حرفهارو به من زدی
جیمین:من متأسفم
خنده ی عصبی کرد
+چرا؟ چرا تو باید متاسف باشی این منم که بدبختی های زیادی رو تحمل کرده این منم که اعتمادش از بین رفته این منم که هربار باید کوتاه بیاد. الان وضعیتمون رو ببین..چی مونده؟! تنها نقطه ی اشتراکمون سوجینه
جیمین:بهتره آروم باشی و بگی تصمیمت چیه؟
+اول میخوام سوجین رو ببینم..باید باهاش حرف بزنم
جیمین:باشه. بگو کجایی تا بیام!!
+نیازی نیست خودم میام
جیمین:جونگ کوک کجاست؟
+نمیدونم..فقط اومدم بیرون و تا جایی که میتونستم دویدم ولی از یه جایی به بعد ازش دور شدم و صداش رو نشنیدم

-تو ازش خبری نداری؟!
جیمین: گفت داره میاد اینجا. نگران نباش
-چیز دیگه ای نگفت؟
جیمین:فقط اینکه..
مکثی کرد..مطمئن نبود باید حرفای لارا رو بگه یا نه!!
جیمین: نه نه حرف خاصی نزد
-باهاش حرف بزن جیمین شاید به تو گوش کرد. وقتی داره میاد اونجا یعنی به تو اعتماد داره..لطفا کمکم کن..
جیمین:جونگ کوک..ممکنه این رابطه از اول هم درست نبوده باشه
با تعجب به صفحه ی گوشیش نگاه کرد
‌-حواست هست داری چی میگی ؟!
جیمین: من فقط دارم میگم شاید این رابطه نباید شکل می‌گرفت. به وضع خودت و لارا نگاه کن!!..کدوم یکی از شماها واقعا داره از زندگیش لذت میبره؟! شماها فقط دارید به هم درد میدید..
از عصبانیت گوشی رو توی دستش فشرد
-تو هیچی نمیدونی..ما کنار هم خوشحال خواهیم بود. قراره یک زندگی بی نقص داشته باشیم. هر چقدر همدیگه رو عذاب بدیم ولی بازم به این نتیجه می‌رسیم که برای هم ساخته شدیم.
جیمین: فکر نمیکنی این خودخواهی باشه؟ اون عروسکت نیست و بیشتر از هرچیزی به یه زندگی آروم و بدون دردسر نیاز داره
-تو الان مشکلت چیه ؟؟ هوم؟
اما تنها با سکوت مواجه شد
-با لارا حرف بزن وگرنه زندگی همه رو تباه میکنم..من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
آه بلندی کشید
جیمین :باشه جونگ کوک باشه

+باید با سوجین حرف بزنم
جیمین: الان خوابیده
+پس بیدارش میکنم
بازوی لارا رو گرفت و به طرف خودش برگردوند
جیمین: میشه یکم آروم باشی؟!
+نمیتونم آروم باشم. چرا من باید همیشه کوتاه بیام؟ چرا فقط من باید برای درست شدن این زندگی خراب شده تلاش کنم!!
بغضی که داشت خفش می‌کرد رو قورت داد
+خسته شدم..چرا هیچی درست نمیشه!..من این زندگی پردردسر  رو نمیخوام.
دستای لارا رو گرفت و کنارش نشست
جیمین: جونگ کوک
سریع حرفش رو قطع کرد
+اسمش رو جلوی من نیار
لبخند نصفه ای زد
جیمین: اما تو هنوز هم عاشقشی
+درسته ولی دلیل نمیشه که نتونم بدون اون زندگی کنم
جیمین: بدون اون؟؟
چشماش رو به آرومی بست
+آره..میخوام از اول شروع کنم..با..دخترم
جیمین: میتونم کمکت کنم
+میدونم..من تا الان هم خیلی بهت مدیونم ولی جیمین..احساس گناه نکن. تو مسئول انتخاب های من نبودی و نیستی..میدونم نگرانمی و قصد کمک داری ولی نمیتونم اینطوری ازت استفاده کنم. تو یه برادر فوق العاده برای من هستی..اول میخواستم پیشنهادت رو قبول کنم اما به نظرم بهتره زندگی خودت رو بسازی و من مزاحم آیندت نشم.
جیمین: لارا میدونی که..
با صدای زنگ موبایل هر دو ساکت شدند
اسم جونگ کوک روی صفحه ی موبایل جیمین خودنمایی میکرد
با درموندگی به جیمین نگاه کرد
+لطفا جواب بده

هرلحظه ای که می‌گذشت چشم های جیمین درشت تر می‌شد و باعث شد با استرس به لارا نگاه کنه
لارا بعد از حرف جیمین انواع فکر های بدی که ممکن بود رو، به ذهنش راه داد..
جیمین:جونگ کوک..تصادف کرده
دوباره ترسید
ترس
کلمه ای که با تک تک سلول های بدنش حس کرده بود.
ترس از دست دادن
ترس جدایی
همیشه وقتی قدر یه آدم یا چیزی رو میدونی که از دستش بدی.
مگه الان میتونست به چیز دیگه ای فکر کنه
قطعا نه.
............
با استرس و گیجی به اطراف خودش نگاه میکرد
+باید..باید سوجین هم با خودمون ببریم
جیمین: من میارمش

به نظرش مسیر طولانی شده بود
تصورات وحشتناکی داشت
شروع کرد به فشار دادن پوست بدنش بین انگشتای دستش
درد میکرد ولی بازم ادامه ‌داد
این هم جز عادت هایی بود که پیدا کرده
عادت هایی که به اجبار اتفاق افتادند.
میتونست ضربان تند قلبش رو حس کنه
افکارش رو مرور کرد
"هر چیزی هم بشه سوجین نباید پدرش رو از دست بده
اون هنوز خیلی کوچیکه
بهش نیاز داره
جونگ کوک کسی بود که تا الان بزرگش کرده
سوجین بهش وابسته شده
جونگ کوک حق نداری جایی بری
هیچوقت این اجازه رو بهت ندادم
دوباره منو به یه زندگی ناخواسته مجبور نکن"

پشت اتاق عمل راه میرفت و گاهی زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد
سوجین روی صندلی ها خواب بود
و جیمین هم پاهاش رو عصبی تکون میداد
الان توی وضعیتی قرار داره که بگه من حاضرم همه ی اتفاقات رو فراموش کنم ولی دوباره کنارم باش
اذیتم کن. عذابم بده. بهم بی اعتماد باش ولی..
تنهام نزار
دوباره اینکار رو نکن

حتی نمی‌دونست از کِی منتظر مونده
ولی رد اشک روی صورتش و قرمزی چشم‌هاش نشونه ی خوبی نبود
جیمین هم وضع بهتری نداشت
جیمین:این پسر چرا همیشه مشکل درست میکنه؟ چرا همیشه سعی میکنه نشون بده قویه..
لارا به آرومی جواب داد
+جونگ کوک فقط میخواد یه تکیه گاه باشه. دوست داره کسی باشه که مورد اعتماد بقیه است.
به سمت دختر کوچولوی غرق در خوابش  رفت و سرش رو بوسید
+ما دوباره یه خانواده میشیم..قول میدم

با ورود دکتر هر دو به سرعت به سمتش رفتند
+حال جونگ کوک چطوره؟؟
تو ذهنش فقط چند کلمه میومد
"بگو حالش خوبه" "بگو حالش خوبه"
دکتر: به قسمت راست بدنش ضربه ی شدیدی وارد شده..به سرش ضربه خورده و دستش راستش هم شکسته شده..الان هم منتظر نتایج آزمایش ها هستیم.
+میتونم ببینمش؟؟!
دکتر: اول باید منتقل بشه و طبیعتا بعد از چند ساعت به هوش میاد اون زمان میتونید.
از خوشحالی که در اون لحظه داشتند همدیگه رو بغل کردند و رضایتشون رو ابراز کردند
لارا در حالی که داشت با خوشحالی اشک های روی صورتش رو پاک می‌کرد حرف میزد
+اون ما رو تنها نزاشته..دوباره میتونیم خانوداه باشیم..آره..دوباره میتونیم همه چی رو درست کنیم

ساعت ها به سختی گذشتند و سوجین هم بیدار شده بود 
و با سوال های مختلف فرصت جواب دادن به لارا هم نمی‌داد
سوجین:اینجا کجاست؟
+بیمارستان
سوجین:برای چی؟
+بابایی یکم سرماخورده و باید آمپول بزنه تا خوب بشه
سوجین:میتونم ببینمش؟
+به زودی میبینی ولی الان با عمو جیمین برو تا برات خوراکی بخره باشه؟.
سوجین:باشه مامان
+دختر خوب من

با قدم های آروم به جونگ کوک نزدیک شد
نفسش توی سینش حبس شده بود
دستش رو گرفت و منتظر بهش نگاه کرد
+جونگ کوک؟..میشه چشم هات رو باز کنی..ببین من اینجام..جایی نمیرم..فقط بلند شو
پلکای جونگ کوک کمی تکون خورد
-لا..لارا
دستاش رو بیشتر فشار داد
+من اینجام..اینجا
-تو اینجایی ولی من کجام؟!
خنده ی کوتاهی کرد
+تصادف کردی و الان بیمارستانی
اخمی روی صورتش نشست
-چرا تصادف کردم..من توی..خونه بودم..و به تو زنگ میزدم..بعد برات یه پیام فرستادم
با تعجب به جونگ کوک نگاه کرد
+پیام؟؟ چه پیامی؟
-منظورت چیه چه پیامی؟ لارا تو منو ترک کردی و من چند روزه دارم دنبالت میگردم..باور کن من واقعا نمیخواستم خیانت کنم..اصلا نمیدونم چرا اینطوری شد
+صبر کن صبر کن..داری از چی حرف میزنی..چند روز؟زن؟خیانت؟
-تو به من زنگ زدی و یه زنی جواب داد بعد متوجه همه چیز شدی و ترکم کردی
+ولی تو از چی..
در یک لحظه همه چیز یادش اومد..جونگ کوک داره از چند سال پیش صحبت میکنه همون زمانی که سوجین رو حامله بود ولی به خاطر خیانت جونگ کوک ترکش کرده بود
با ناراحتی به جونگ کوک نگاه کرد
+بزار یه سوال بپرسم..تو کسی به اسم هه را یا دختری به اسم سوجین میشناسی؟
-چرا میپرسی؟ باید بشناسم؟!
+نههه نههه..
و با تمام توانش دکتر رو صدا زد

دکتر برگه ی آزمایش رو نگاه کرد و عینکش رو جابه جا کرد
دکتر:متاسفانه درسته..ولی خبر خوب اینه که این فراموشی موقتیه و شخص فقط زمانی که بیشترین درد و ناراحتی رو داشته پاک کرده..فقط
+فقط چی؟
دکتر: باید امیدوار باشیم نسبت به برگشت خاطراتش مقاومت نکنه.

-دکتر چی گفت؟ چیزی شده که خبر ندارم
توی دلم بهش خندیدم..تو از هیچی خبر نداری هیچییی
حداقل یکی از ماها میتونه دوباره دوران خوبی داشته..این خوبه یعنی امیدوارم که خوب باشه..
+جونگ کوک باید یه چیزایی رو بهت بگم
"آروم آروم بهش بگو لارا.. بهش فشار نیار"
+تو فراموشی گرفتی (😐)

-داری شوخی میکنی نه؟
+چرا باید شوخی کنم..ما الان یه بچه ی پنج ساله ی فوق العاده داریم..از اون اتفاقاتی که داری میگی چند سال میگذره
خنده ی عصبی کرد
-اگه واقعا اتفاق افتاده باشه پس چطور میتونم فراموش کنم؟ هوم؟ لارا داری میگی ما یه بچه داریم
+تا موقعی که به باد بیاری ازت خواهش میکنم طوری رفتار کن انگار سوجین رو میشناسی..نزار فکر کنه پدرش رو از دست داده..اون حساسه و به تو خیلی وابسته است
سعی می‌کرد حرف بزنه ولی بیشتر شبیه زمزمه بود
-من..الان..واقعا گیج شدم
+میدونم میدونم ولی قول میدم همه چی رو به ترتیب برات تعریف کنم.
-یعنی..الان دیگه من و تو باهم مشکلی نداریم؟
لبخندی بهش زد
+نه..نداریم
-همین که میدونم دارمت برای من کافیه مهم نیست اگه فراموشی گرفتم
+به نظرت چطوره..که..از اول شروع کنیم
-از اول؟ با یه بچه؟
بین اشکهایی که ریخته می‌شدند خندید
+آره..یکم عجیبه ولی بیا انجامش بدیم حتی اگه هیچوقت هم چیزی یادت نیومد اشکال نداره. اینطور یه نفر کمتر درد میکشه
-چی؟
+هیچی..حالا نظرت چیه؟
-باشه ولی باید کمکم کنی تا حافظه ی از دست رفتم رو بدست بیارم
+باشه

جونگ کوک نیشخندی زد و دستش رو به طرف لارا دراز کرد.
دقیقا می‌خواستند مثل دیدار اول رفتار کنند..
-سلام خانم جوان من جونگ کوک هستم میتونم اسم شما رو بدونم؟
+فکر نمی‌کنم به شما ربطی داشته باشه
-از کجا میدونی؟ شاید به زودی مربوط بشه لارا
+تو..تو از کجا اسمم رو میدونی؟!
-من خیلی چیزها راجع به تو میدونم
+خب که چی؟
-با من قرار بزار
لارا یکی از ابروهاش رو بالا انداخت
+حتی با بچه؟
-آره حتی با یه بچه..
+ولی باز هم باید فکر کنم.
-میتونم توی فکر کردن کمکت کنم..
و می‌خواست به لارا نزدیک بشه که به دست شکسته شدس فشار اومد و ناله ای از درد کرد
لارا در حالی که نمیتونست جلوی خودش رو بگیره خندید 
+بهتره عجله نکنی
"همون جونگ کوک برگشته"

My Life FFWhere stories live. Discover now