My Life P36

2.4K 175 21
                                    

به دختر کوچولوش که همین الانش هم برای خوابیدن آماده روی تخت دراز کشیده بود نگاهی کرد
+منتظر مامانی میمونی؟زود برمیگردم
با تکون دادن سرش و گره زدن انگشتای کوچیکش توی هم موافقت کرد
سوجین: باشه
ذهنش درگیر حرفای هه را شده بود
نمیتونست بیخیال از این موضوع رد بشه
تقه ای به در زد تا با بدون اجازه وارد شدنش بی احترامی نکرده باشه
خودش هم نمی‌دونست چرا داره بهش اهمیت میده و از کسی مراقبت میکنه که زندگیش رو به راحتی تغییر داد و تاریک و ترسناک کرد
اما از یه چیز مطمئن بود..
نمیتونه شبیه هه را رفتار کنه چون اون لارائه کسی که به خاطر مهربونی و پاک بودنش شناخته شده.. درسته دیگه اون صفت پاک بودن رو نداره.. حداقل خودش اینطور فکر میکنه
فکر اینکه به گناهی ناخواسته آلوده شده
به خاطر همین گاهی انقدر خودش رو میشوره تا وقتی که رنگ پوست بدنش از سفید به قرمز تغییر کنه
اجازه نمی‌داد جونگ کوک از این حالت هاش پی به روح زخم خورده و ناآرومش ببره
دیگه از نقش بازی کردن خسته بود..نقش یه دختر قوی و انتقام‌جو..
مگه چقدر دیگه میتونست زندگی کنه
مگه چند بار دیگه زندگی میکنه

+هی.. تو خوبی؟
انتظار نداشت لارا به اتاقش بیاد و بدتر اینکه حالش هم بپرسه
~آره
+از روی قصد نبود اما داشتم رد میشدم صداتو شنیدم فکر کردم اتفاقی افتاده
تک خنده ای کرد
~مهمه؟
+منظورت چیه؟!
صورتش رو به طرف پنجره گرفت و به منظره ی روبه‌روش خیره شد
~چرا به کسی که بزرگترین ظلم رو بهت کرده لطف میکنی یا حتی نگرانش میشی و حالش رو میپرسی
لبخند کوچیکی زد.. همین چند ثانیه پیش داشت جواب این سوالو برای خودش مشخص میکرد
+چی میخوای بشنوی؟
~اینکه ازم متنفری
چشماش رو آروم بست و لبخندی زد
+بودم ولی دیگه نیستم حداقل نه اونطوری که بخوام بگم از مردنت خوشحال میشم
~چرا ؟
+چرا باید روزا رو با حس تنفر از یه نفر بگذرونم؟ من نمیتونم اینطوری زندگی کنم هه را..دیگه نه..خیلی خستم
خجالت کشید.. لایق این محبت نبود
~منو ببخش لارا برای کاری که کردم و قراره بکنم
آخر جملش رو زمزمه وار گفت طوری که لارا متوجه نشد
قبل از بلند شدن دستای لارا رو گفت
~الان خوشبختی؟
+فکر کنم بشه بهش گفت خوشبختی
سر لارا رو بوسید و با چشمای اشک آلودش ادامه داد
~پس تا آخرش خوشبخت بمون..مطمئنم اگه توی موقعیت دیگه ای همدیگه رو میدیدم دوستای خوبی برای هم می‌شدیم
متعجب از حرکات هه را شروع به حرف زدن کرد
+چیزی شده؟چرا اینا رو بهم میگی؟
~فقط مراقب خودت باش لارا

جونگ کوک با حوله ی سفیدی که نیم تنه ی پایینش رو پوشونده بود به کمد لباسا تکیه داده بود
دید کوچولوش غرق در خوابه  
به خودش لعنتی فرستاد چرا زودتر نیومد

+داشتم با هه را حرف میزدم
و لباس آبی روشنی رو از توی کمد درآورد و مقابل جونگ کوک گرفت
+حرفای عجیبی میزد من که نفهمیدم چه خبره
حوله ی کوچیک رو از گوشه برداشت و روی سر جونگ کوک گذاشت 
با حرکت دادن دستش سعی در خشک کردن موهاش داشت
-بازم میگم که بهش اعتماد نکن
از توی آینه به چهره ی نگرانش خیره شد
+اونم چیزای زیادی از دست داده
-قابل مقایسه با تو نیست
+هیچ بلایی قابل مقایسه با من نیست
لحنش جدی و سرد شد


+میخوام از فردا کارای جشن رو انجام بدم
-فردا یه روز جدید برای ما خواهد بود
+امیدوارم

با بوی غیر عادی که به مشامش میرسید چشماش رو باز کرد.. همه چی به نظر خوب میومد
جونگ کوک و سوجین کنارش بودند
اما با روشن کردن چراغ خواب متوجه دود غلیظ و مشکی رنگی که از زیر در وارد اتاق میشه، شد
از ترس اسم جونگ رو فریاد زد
+جووونگ کوووک
با هراس و سردرگمی بیدار شد و تا چند ثانیه اول گیج شده بود
اشاره ی دست لارا کافی بود تا دلیل اون داد رو بفهمه
به سرعت پتو رو کنار زد و از تخت پایین اومد

باز کردن در همزمان بود با برخورد هوای داغ و سوزان به صورتش ناشی از شعله هایی که با بی رحمی به همه جا روانه می‌شدند و با احاطه کردن هرقسمت، اون رو به خاکستری بی‌ارزش تبدیل می‌کردند
هول شده بود 
سعی کرد افکارش رو درست کنه
برگشت و دو تا پیرهن برداشت و داخل سرویس توی اتاق زیر شیر آب گرفت و خیس کرد
لارا شوک شده بود و حتی کلمات از یادش رفته بود
داخل کمرش درد خفیفی داشت و تلاشش برای بلند شدن بی تلاش بود.. کمبود اکسیژن داشت کم کم تنفسش رو دچار مشکل می‌کرد
+سوجین.. جونگ کوک،سوجین رو ببر
تنها کلماتی که تونست به زبون بیاره
جونگ کوک با لباسای خیس شده توی دستش برگشت
به سمت لارا رفت
-بهم نگاه کن لارا
انگشتاش رو دور صورتش حلقه کرد
مجبور شد سرش داد بکشه تا اونو به خودش بیاره
‌ با حواس‌پرتی به جونگ کوک نگاه کرد
-این لباسو بزار روی سرت و پشت سر من بیا باشه؟
با ناراحتی بهش خیره شد
+سوجین
-من میارمش
به سمت دخترش رفت و اونو توی آغوشش گرفت
همون دختری که شبانه روز برای بزرگ کردنش تلاش کرد..
همونی که زیباترین حس زندگی رو بهش داد وقتی اولین کلمش رو به زبون آورد.. با اینکه مدت ها طول کشید تا بگه بابا و همیشه میگفت "با.. ب" اما همونم شیرین بود.
راه زیادی رو اومده بود.. بزرگ کردن یه دختر سخت تر از اون چیزی بود که فکرشو میکرد..
حتی یکبار هم براش پرستار نگرفت تا وقتی توی خونه نیست اون مراقبش باشه بلکه همیشه سوجین رو با خودش به استودیو می‌برد
جالب بود موقع ضبط کردن آهنگ اصلا گریه نمی‌کرد مثل این میموند که داره به صدای جونگ کوک گوش میده و واقعا هم همینطور بود
جونگ کوک فهمید موقع آواز خودندن سوجین به طرز عجیبی آروم میشه و این برگ برندش بود
هر چی بزرگتر میشد بیشتر به آواز خوندنش عادت کرد تا حدی که بدون صداش نمیخوابید
ولی آروم آروم این عادت رو تغییر داد
با تکون خوردن سوجین توی بغلش لبش رو نزدیک گوشش برد و دوباره شروع کرد به خوندن
اون یکی لباس خیس رو روی سر خودش و کوچولوش کشید و با گرفتن دستای لارا به طرف بیرون رفت.

خونه ی رویاهاش توی شعله های قرمز و نارنجی در حال سوختن بود
خونه ای که شاهد زندگی مشترک خودش و جونگ کوک بوده
خنده ها..گریه ها..عشقبازی هاشون.. داد و فریادشون
زبانه کشیدن آتش به هرطرف رو به چشم میدید
قطره اشکی به روی گونش افتاد
هر قسمت از خونه که شعله ور می‌شد بیانگر یه خاطره براش بود

علاوه بر درد کمرش درد شکمش هم اضافه شده بود
گرمای غیر قابل تحملی بهشون وارد میشد
جونگ کوک با احتیاط حرکت می‌کرد
زندگی خودش مهم نبود چون زندگی دو نفر دیگه با هر حرکتش به خطر می‌افتاد

فقط چند قدم دیگه تا بیرون اومدن از خونه فاصله داشتند.
با برگردوندن سرش متوجه حضور هه را در گوشه ی خونه شد
+بیاااا
داد کشید اما حتی یک سانت هم از جاش تکون نخورد
دستش رو از توی دستای جونگ کوک درآورد
+برو من الان میام
-دیوونه شدیییی؟
قبل از اینکه بگیرش دوید

+با من بیا
بازوش رو گرفت و با خودش کشید
با عصبانیت خودشو بیرون آورد
~من نمیام
+میخوای بمیری ؟؟
~آررره.. همه چی از این خونه شروع شد و همینجا هم تموم میشه.. برای همین اینکارو کردم.. برای همین همه چی رو آتیش زدم..حالا از اینجا گمشو و همونطور که قول دادی خوشبخت زندگی کن
به سرفه افتاد
برای ذره ای اکسیژن التماس میکرد
+هه.. را.. بیا
با بیچارگی نالید
در حالی که اشکای صورتش رو پاک می‌کرد به لارا لبخندی زد و با هل دادنش مانع برخورد جسم چوبی شعله ور به لارا شد
+نهههه
به زور بلند شد
حتی اگه میخواست هم دیگه کمکی برای هه را نبود
وسط دایره ای از آتش گیر افتاده بود و تنها صداش رو شنید
~منو ببخش لارا.. ببخش
قبل از اینکه چیزی بگه توی بغل کسی قرار گرفت
عطر جونگ کوک بود.. برای آوردن لارا برگشته بود

با عجله به بیرون از خونه رفت

نسیم خنکی میومد
یعنی بیرون اومدن
یعنی در امان بودن
به لباس جونگ کوک چنگ زد و سرشو به سینش چسبوند
+نخواست بیاد.. نخواست جونگ کوک
دستش رو روی کمر لارا کشید تا آرومش کنه
-بهش فکر نکن
+سوجین ؟
-توی ماشینه
فقط تونستند به خونه ی به آتش کشیده شدشون از دور نگاه کنند...

با حس خیسی بین پاهاش با ترس دستشو پایین برد و روی پاهاش کشید
دیدن خون همه چی رو براش روشن کرد
با هق هق تلاش کرد حرف بزنه
+جونگ کوک.. بچه ها.. دیگه.. نیستند

My Life FFWhere stories live. Discover now