My Life P12

3.3K 245 34
                                    

-پس بگو خواسته ی کی بوده!!
+نامادریت..ولی قبل از اینکه عصبی بشی به حرفام گوش کن..اون میخواست کمک کنه و قصد بدی نداشت.درحقیقت خیلی بهت اهمیت میده.برای اینکه به خاطر من با اون آدما درگیر نشی اینکارو کرد..بهم گفت ازت دور بشم
جونگ کوک در کمال تعجب شروع به خندیدن کرد...بلند می‌خندید ولی درواقع عصبانی بود،درکی از رفتارش نداشتم
+اون زنیکه اینطور بهت گفت، که منو نجات بده؟! تو هم باور کردی؟ یعنی این دوماه عذاب برای همین بود..
اخم کردم
-میگی نباید کاری میکردم ؟ منتظر میموندم که یه بلایی سرت بیاد!!
+وای لارا لارا، عشق من آخه تو چرا انقدر ساده ای؟ مگه بهت نگفتم کنارم بمون و خودم به موقع میگم قضیه چیه؟ ولی تو چیکار کردی!..تمام این مدت رو برام جهنم کردی، خودت و بچمون رو ازم دور کردی.
+واقعا چه انتظاری ازم داشتی؟؟
-کسی که منو مجبور به این ازدواج نفرین شده کرد.کسی که شروع کرد به تهدید کردن من همون شخصیه که الان داری ازش دفاع میکنی
تقریبا داد زدم
+چییی؟..ولی چرا باید همچین کاری بکنه؟
-وضعیت شرکت اصلا خوب نبود، درواقع داشت ورشکست میشد.. آسونترین و بهترین راه شراکت با پدر هه را بود.اون هم وقتی راضی میشد که با دخترش ازدواج کنم. من مخالفت کردم لارا..گفتم به هیچ وجه اما اون هرزه تهدید کرد یه بلایی سرت میاره.من بازم بی توجهی کردم و گفتم ازت محافظت میکنم ولی..اون روز نزدیک بود که از دستت بدم.مجبور شدم همه چی رو قبول کنم..تنها باید کاری میکردم تا ازم متنفر بشی و دیگه حتی نخوای منو ببینی ولی تو موندی
دستش رو گرفتم و کنار صورتم گذاشتم
+من واقعا..متاسفم..فشار زیادی روت بود و منم با این کارم بیشتر..
مکث کردم و ادامه ندادم..از دست خودم ناراحت بودم، از اینکه مثل یه احمق رفتار کردم
جونگ کوک لبخند مهربونی بهم زد
-حرفی نزن..ایندفعه واقعا بهم اعتماد کن.بزار برای زندگیمون و برای بچمون بجنگم
+باشه جونگ کوک هر چی بگی قبوله
ولی نمیتونستم ترس و اضطرابی که وجودم رو دربرگرفته بود رو کنترل کنم .فقط پشت یک لبخند پنهانش کردم..
بعد از تذکر هایی که دکتر داد گفت باید بیشتر مراقب باشم و نیازی نیست توی بیمارستان بمونم
پس برگشتیم خونه

-بیا اینجا
و به جای خالی روی تخت، کنار خودش اشاره کرد
رفتم و کنارش نشستم.
آروم سرم رو روی پاهاش گذاشتم
شروع کرد به شونه کردن موهام ..مثل گذشته
-دلم واسه ی این لحظات تنگ شده بود..وقتی قبول کردی با من زندگی کنی احساس کردم خوشبخت ترین آدم روی زمینم
چشمام رو روی هم گذاشتم و با لذت به حرفاش گوش دادم اما میدونستم بغض کرده و داره به سختی حرف میزنه
-وقتی برای اولین بار دیدمت، گفتم این خودشه، همون کسی که میتونم باهاش یه زندگی بی نقص بسازم..اشتباه هم نکردم چون تو تمام زندگیم شدی. برام مثل یک مادر، دوست، خواهر و عشقی بی نهایت گرم و مهربون شدی..میدونم چندین بار در حقت بدی کردم ولی تو همیشه منو بخشیدی. فکر می‌کردم فقط مادرم اینطوریه و یه فرشته ی بدون باله، تا وقتی که تو رو دیدم، این باعث شد بفهمم دیگه کسی مثل تو رو نمیتونم پیدا کنم و هیچ جایگزینی نداری،شایدم هدیه ای از طرف مادرم بودی
بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد
-فقط بهم قول بده هیچوقت ترکم نکنی
وقطره اشکی روی گونه ام افتاد
بلند شدم و پیشونیش رو بوسیدم و بعد در آغوشم گرفتمش
حتی اگه در ظاهر یه مرد بالغ باشه اما گاهی با یه بچه هیچ فرقی نداره
+جونگ کوک
+منم ازت ممنونم که به زندگیم معنی دادی.. تا قبل از اینکه ببینمت فکر نمیکردم روزی برسه که جسمم، روحم و قلبم متعلق به کسی بشه ولی با دیدن تو همه چیز تغییر کرد و من عقایدم رو زیر پام گذاشتم. بعضی اوقات خودم هم میترسم از این عشقی که بهت دارم چون هرروز بیشتر از قبل عاشقت میشم تا حدی که فکر میکنم ممکنه از دوست داشتنت دیوونه بشم اما اگه قراره اینطوری هم بشه، با کمال میل قبولش میکنم..چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه اینه که ثمره ی عشقمون داره توی وجودم رشد میکنه و یادم میندازه که هرچیزی که تا الان گذروندیم بی ارزش نبوده و در مورد جدا شدن چی میتونم بگم؟اصلا حرفی هم مونده؟؟ دیگه نمیخوام حتی برای یک ثانیه هم از دستت بدم..بهت قول میدم تا آخرش در کنارت میمونم
حلقه ی دستاش رو محکمتر کرد و بوسه ای به شونم زد

به کمرم کش و قوسی دارم و چشمام رو باز کردم
دیدم جونگ کوک بیداره و همینجوری با لبخند نگام میکنه 
‌+نخوابیدی؟؟
-میخواستم به فرشته ی زندگیم وقتی خوابه نگاه کنم مشکلیه؟
خنده ی کوتاهی کردم و یقه ی لباسش رو توی دستام گرفتم و به سمت خودم کشیدم
+آقای جئون جونگ کوک وقتی اینطوری حرف میزنی خیلی سکسی میشی
و لباش رو بوسیدم
نیشخندی زد
-ببین میخوام رمانتیک باشم ولی نمیزاری
قبل از اینکه کاری بکنه سریع از تخت پایین اومدم
درحالی که سعی می‌کردم خندم رو کنترل کنم گفتم
+متأسفم ولی من به شدت گشنمه و نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم
-هی این بی انصافیه
+به من ربطی نداره. همش تقصیر این کوچولوئه که غذا میخواد
-باشه..باشه، هی بنداز تقصیر کوچولوی من. ببینم وقتی به دنیا اومد بهونت چیه.!اون موقع هم میتونی اینجوری فرار کنی؟!
قیافه ی متفکری به خودم گرفتم
+واسه اون هم یه فکرایی دارم 
لبش رو گاز گرفت
-خواهیم دید

صبحونه رو با کلی مسخره بازی و خنده تموم کردیم
حالا وقتش بود تا باهاش صحبت کنم
+آم
منتظر بهم نگاه کرد
+دقیقا چیکار میخوای بکنی، نامادریت رو میگم
-اون زنیکه کارای غیرقانونی زیادی انجام داده..تا الان چیزای خوبی پیدا کردم ولی نباید عجله کنم تا مدارکی که میخوام نشون بدم کافی باشند طوری که هیچ جوره نتونه از زیرشون در بره
+ولی اون خیلی خطرناکه درسته؟
-تو به این چیزا فکر نکن. خودم حلش میکنم
پس چرا نمیتونم آروم باشم
-تا چند روز دیگه باید برگردیم کره چون میخوام جلوی چشمام باشی
سرم رو به معنی تائید تکون دادم

بعد از چند ساعت پرواز خسته کننده رسیدیم 
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
در طول راه حرفی بینمون رد و بدل نشد 
همه چیز خوب بود تا اینکه یهو یه ماشین جلوی ما پیچید و سد راهمون شد.
جونگ کوک سریع ترمز کرد و ماشین با شدت بدی ایستاد که باعث شد ضربه ی کوچیکی به شکمم وارد بشه اما همون هم درد بدی ایجاد کرد
جونگ کوک به سمتم برگشت و دستش رو روی شکمم گذاشت
-شما خوبید؟
+آره..خوبیم
بلافاصله از ماشین پیاده شد و با عصبانیت به سمت اون ماشین رفت 
منم همراهش بیرون اومدم..
دو تا مرد مقابلمون ایستادند
×باید با ما بیاید
-فکر کردی کی هستی که به من میگی چیکار کنم!!
اون مرد کتش رو کنار زد و اسلحه ای که همراهش بود رو نشون داد
×بهتره به توافق برسیم
ترسیدم..نه برای خودم، برای بچم، برای جونگ کوک
دستامو محکم گرفت و ازم خواست که بهش نگاه کنم
-قرار نیست چیزی بشه باشه؟! من همینجام
+با‌ش.. باشه
و سوار ماشین اون غریبه ها شدیم

مسیر طولانی بود
یه جورایی از شهر خارج شده بودیم..
به یه گاراژ متروکه رسیدیم
گفتند باید همینجا پیاده بشیم و بریم داخل
از روی ناچاری همینکارو کردیم
داخل گاراژ بودیم که صدای آشنایی توی فضا پیچید
#ببین کیا اینجان،پسرم و معشوقش و یه حرومزاده ی کوچولو
-حرف دهنت رو بفهم هیچکی کثیف تر از تو نیست..
بی توجه به حرفای جونگ کوک رو به من کرد 
#وای لارا به نفعت بود نقش یه دختر خوب رو بازی میکردی و به زندگیت ادامه میدادی
+تو به من دروغ گفتی. فکر نمیکردم انقدر آدم پستی باشی
#اشتباه نکن. واقعا داشتم کمک میکردم هم به تو به خودم ولی فهمیدم نفس کشیدنت هم اشتباهه
و به یکی از افرادش اشاره داد 
اون هم اسلحه رو به سمتم گرفت
-نه نه نه نه به اون کاری نداشته باش
خواست بیاد پیشم
#بهتره از جات تکون نخوری جونگ کوک.... به جاش میتونیم معامله کنیم،تمام مدارکی که علیه من جمع کردی و زندگی با همسر عزیزت در مقابل جون لارا و بچت. چطوره؟
با گریه به جونگ کوک نگاه کردم
+نه.. قبول نکن..لطفا
با نگاهم بهش التماس میکردم که قبول نکنه چون هیچی درست نمیشه و فقط خرابتر میشه
بهم نگاه کرد و زمزمه کرد
-متأسفم
صورتش رو برگردوند به سمت اون زن
-باشه هر چی تو بگی. حالا بزار لارا بره..
مثل یک شیطان خندید
#بزارم بره؟؟ این دختر برگ برنده ی منه بعد به همین راحتی ولش کنم؟ من گفتم که زنده نگهشون میدارم نگفتم که میزارم برن، گفتم؟!
جونگ کوک خواست به سمتش حمله کنه که اون مرد ایندفعه جونگ کوک رو نشونه گرفت
وقت فکر کردن نبود پس منم سریع چوبی که روی زمین بود رو برداشتم و وقتی که میخواستم اون مرد رو بزنم، صدایی شنیده شد.

صدای شلیک گلوله
و مایع گرمی که با دستام حسش کردم
خون

My Life FFWhere stories live. Discover now