My Life P32

2.4K 171 29
                                    

همه حضور داشتند.. البته تقریبا
کنار هم
مادر و پدر لارا..
آقای کیم
لارا و جونگ کوک
به غیر از سوجین
قرار بود راجع به موضوعی صحبت بشه که مناسب اون نبود

وقت گفتن حقیقت به خانوادم هم رسیده بود
میدونم مادر و پدرم اون دروغا رو باور نکردنند

*فلش بک*
=منظورت چیه؟
+گفتم که.. دزدیده شدم و به عنوان خدمتکار توی خونه ی یه آدم ثروتمند کار می‌کردم
#یعنی پنج سال تمام خدمتکار خونه بودی؟ نمیتونستی  فرار کنی؟
+ما حق انجام هیچکاری رو نداشتیم بابا حتی فرار.. اون تنبیه سختی براش گذاشته بود..دردناکتر از مرگ
اما مادر و پدرش اونقدر زندگی کرده بودند و تجربه داشتند که این حرفا رو باور نکنند..می‌دونستند لارا دروغ میگه ولی سکوت کردند
*پایان فلش بک*

تمام ماجرا رو برای مامان و بابا تعریف کردم
اولش فکر کردند شوخیه
اما با تائید حرفام توسط آقای کیم ساکت شدند
مامانم دوباره شکست.
لبخند نمی‌زد
رنگ نگاهش تغییر کرد
مادر بودن سخته
اما دیدن درد کشیدن فرزندت سخت تره
حاضری تمام بدبختی های دنیا رو داشته باشی ولی بچت، همونی که تیکه ای از وجودته حتی ذره ای غمگین نشه چه برسه به اتفاقات ناگوار..
بابام دوباره درمونده شد
دوباره بهشون درد رو هدیه کردم
من دختر خوبی نبودم
اگه دختر منم اینطوری بشه چی ؟اگه روزی برسه که باعث درد و ناراحتی من بشه چی؟؟
نه نه نه..
حتی فکرشم قلبم رو به درد میاره 
نمیخوام سوجین بزرگ بشه
میخوام همین اندازه بمونه
مهم نیست چقدر اذیت کنه یا سوال بپرسه
نمیخوام بزرگ بشه
لطفا همینطوری بمون سوجین

جلوی پای مامانم و بابام زانو زدم
صورتمو جلو بردم و اشک هایی که روی صورت مادرم بود رو دونه دونه بوسیدم
+معذرت میخوام مامان
سمت پدرم رفتم و بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم
بابا گریه نمی‌کرد
نمی‌خواست اشکای جمع شدش جاری بشه
+متأسفم بابا.. متأسفم که دختری مثل من داری
داشتم معذرت خواهی میکردم
به خاطر چیزی که مقصر نبودم
سرم رو روی فضای خالی بینشون گذاشتم و بی صدا اشک ریختم
اونا هم به زانو دراومدند
منو به آغوش کشیدند و بار غم و اندوهشون رو روی شونه هام به جا گذاشتند.

+لطفا برگردیم خونه جونگ کوک
-هرچی تو بخوای

مامان و بابا توی چشمام نگاه نمی‌کردند
چرا؟
شرم بود یا..
من هرزه نبودم
درسته؟
اونا هم همینطوری فکر می‌کنند؟
نتونستم تحمل کنم و طلبکارانه به زبون آوردم
+من هرزه نبودم
=متأسفیم لارا..باید پیدات میکردیم..باید از تک دخترمون محافظت میکردیم..ما پدر و مادر خوبی برات نبودیم..باید بیشتر تلاش میکردیم تا حداقل جسمت رو پاک نگه داریم.. اگه به عقب برگردم هیچوقت نمیزارم از کنارم تکون بخوری
لبخند غمگینی زدم و بغضم رو کنترل کردم
+به جای اون من از تک دخترم به خوبی مراقبت میکنم

بغلم کرد و شروع کرد به نوارش کردن سرم
+من..
آقای کیم: دیگه تموم شد. همونطور که بهت قول دادم و همونطور که به دخترم قول دادم..اما وقتی که دیگه نفس نمی‌کشید..این فرصتو داشتم که به موقع بهت کمک کنم... به نظرت دخترم الان خوشحاله ؟
+مطمئنم اون از این که پدر فوق‌العاده ای مثل تو داشته خوشحال بوده
آقای کیم: منو ببخش لارا
با گیجی بهش نگاه کردم
+چرا؟
آقای کیم: ببخش اون زمان برای داشتن جسمت طمع کردم...فکرش هم باعث میشه حالم بد بشه.
موهامو بین انگشتش حلقه کرد
آقای کیم: تو دختر منی.. نمیتونستی اون جایگاه وحشتناک رو توی زندگیم داشته باشی
لبخند بزرگی زدم و دستاش رو گرفتم
+چیزی برای بخشش نیست.. اگه نبودی هنوز هم لحظات سختی رو میگذروندم.. ممنونم.. بابا
برق خوشحالی توی چشماش موج زد
آقای کیم:دوباره بگو
قطره ی اشکی از چشمای دوتامون به زمین افتاد
+بی‌نهایت ازت ممنونم بابا
بدون حرف دیگه ای دوباره محکم بغلم کرد
انگار که باارزش ترین آدمو توی آغوشش داره..
این وسط یه چیزی درست نبود.
نفس های عصبی کسی به گوش می‌رسید
جونگ کوک..
دستاش رو مشت کرده بود
-چه غلطی میکنی؟
لبخند کوچیکی زدم و به سمتش رفتم
سرمو کج کردم
+غیرتی شدی یا حسودی میکنی؟
-لارااا
+دنبال حقیقتی؟! چرا؟ از چی میترسی؟

نگاهم رو از مامان و بابا گرفتم و به جونگ کوک دادم
+میدونم کنجکاو شدید آقای کیم کیه.. مخصوصا وقتی گفتم اونم یکی از مشتری هام بوده.
با گقتن جمله ی آخرم آقای کیم سرش رو پائین انداخت
+سه سال.. من سه سال توی اون خراب شده بودم. از نظر روحی داغون شده بودم و جسمم هم تعریف چندانی نداشت. زخم های قبلی پاک نشده بودند که جدیدا هم دونه دونه بهشون اضافه می‌شدند..
قبل از اینکه دوباره غرق اون لحظات بشم سرمو با شدت تکون دادم
+یه شب بهم گفته شد برای چند ساعت اجاره شدم..به قیمت خیلی بالایی.. توی راه از استرس و ترس  لرز گرفتم.. نمیدونستم چطور میتونم اون آدمو اذیت کنم و نزارم بهم دست بزنه. دیگه راهی نداشتم دیگه ایده ای به ذهنم نمی‌رسید
آقای کیم: و اون دختر به خونم اومد..مثل همیشه زیبا بود..لباس روشنی که پوشیده بود متضاد با چهره ی غمگینش بود پس بهترین راه این بود بی اهمیت باشم چون فقط قرار بود چند ساعت باشه
داشتیم همراه هم داستان رو تعریف میکردیم.. من از طرف خودم و اون هم از طرف خودش
اینطوری میتونم حس واقعیش رو بدونم
+موقعی که روبه روش قرار گرفتم و دیدمش بی حرکت موندم.. با خودم گفتم اون همسن پدرمه..چهرش مهربون بود یه جورایی مثل این حسو داشتم که بهش اعتماد کن لارا ولی با یادآوری اینکه چرا اونجام نتونستم حرفی بزنم
آقای کیم: من اون زمان میخواستمش..چند سال از فوت همسرم می‌گذشت و بعد از مدت ها بود که به بار رفتم. وقتی اونجا دیدمش بهش جذب شدم برای همین بدون فکر کردن و دقیقا مثل اون حیوون های کثیف خواستارش شدم.
+بهم نزدیک شد برای همین بی اراده عقب رفتم.. فکر کردم میخواد یه راست کارشو شروع کنه اما ازم خواست بشینم
آقای کیم:مشخص بود ترسیده پس باید اول آرومش میکردم.. به خودم گفتم تو که تا الان صبر کردی پس عجله نکن
+برام خوراکی های مختلف آورد.. لبخند خجالتی زد و گفت نمیدونم کدوم رو دوست داری برای همین همه رو آوردم.. با خودم گفتم یعنی ممکنه کمکم کنه؟
آقای کیم: به آرومی تیکه های شکلات رو می‌خورد.. خندم گرفت چون داشت کاری می‌کرد تا زمان بگذره
+تا حد امکان بهش نگاه نمیکردم یعنی اگه بهش بگم بزار برم اینکارو میکنه ؟!
آقای کیم: کم کم بهش نزدیک شدم. دستم رو روی شونش گذاشتم و فشار آرومی بهش دادم
+با حس نفساش کنار گوشم قلبم از حرکت ایستاد.. گفتم فراموش نکن که همشون مثل هم میمونن ولی بازم نتونستم.. گریه کردم
آقای کیم: صورتش پایین بود و داشت میلرزید.. با دیدن اشکاش متوقف شدم. من که هنوز شروع نکرده بودم.
+بهش گفتم متأسفم ولی میشه کاری نکنی.
آقای کیم: مطمئن نبودم چیکار کنم خواستم دستاش رو بگیرم ولی قبل از اون جلوی پاهام زانو زد
+التماسش کردم..گفتم من اینکاره نیستم، یه دختر دارم، به نفر هست که منتظرمه، من هرزه نیستم..دزدیده شدم..لطفا بهم دست نزن.. کمکم کن.. فکر کن دختر خودت جلوت ایستاده
آقای کیم: سرش داد زدم و گفتم تمومش کن.. چهره ی دخترم دوباره اومد جلوی چشمام..
+بهم گفت کاری بهت ندارم و میتونی تا فردا توی اتاق آخری بمونی..چیزی که نمی‌فهمیدم این بود چرا بغض کرده؟
آقای کیم: یاد دخترم افتادم..التماس کردناش.. ازم می خواست کمکش کنم اما نتونستم
+به طرز عجیبی من خوابم برد.. بدون ترسی
آقای کیم: شب رفتم داخل اتاقش..آروم خوابیده بود. خیلی مظلوم به نظر میومد. اونجا بود که به خودم یه قولی دادم. اینکه نزارم لارا به سرنوشت دخترم دچار بشه
+وقتی بیدار شدم اومده بودند دنبالم ولی قبل از اینکه برم بهم گفت دوباره همدیگه رو می‌بینیم
آقای کیم: لحظات سختی داشتم. دوباره خاطرات دخترم رو به یاد آورده بودم...
+بعد از یک هفته ازم خواسته شد به اون خونه برم اما ایندفعه نترسیدم بلکه خوشحال شدم
آقای کیم:رفتارش با دفعه ی قبل فرق می‌کرد.. یکم با هم حرف زدیم.. ازش خواستم زندگیش رو برام تعریف کنه.. همه چی رو گفت.. دلش خیلی پر بود..از مادری نکردن واسه ی دخترش تا رابطه ی عجیبش با جونگ کوک.
+بهم گفت کمکت میکنم.. توی اون لحظه خوشحال‌ترین آدم روی زمین بودم. بهش گفتم چرا کمک میکنی
آقای کیم: گفتم فکر کن ادای دینم به دخترمه..
+ازش خواستم تعریف کنه
آقای کیم:منم تعریف کردم.. گفتم دخترم توسط اینطور آدما گرفتار شد دقیقا مثل تو.. ازم گرفتنش و فروختنش. چند سال تمام دنبالش گشتم.. همسرم دیگه اون آدم سابق نبود مثل مرده ای بود که فقط نفس میکشه.. یه روز خبر رسید که پیداش کردن.. رفتم اونجا اما
نفس عمیقی کشید و نتونست ادامه بده پس خودم ادامه دادم
+دید که دخترش خودکشی کرده..داشت لحظات آخر عمرش رو میگذروند.. با دیدن پدرش التماس کرد که کمکش کنه.. دیگه نمی‌خواست بمیره.. گفت من کثیف شدم. دست خورده ی کلی آدم شدم ولی کمکم کن زنده بمونم من هنوز دخترتم اما خیلی دیر شده بود و همونجا توی بغل پدرش جون داد.
با صدای گرفته ای خودش ادامه داد
آقای کیم: تک تک اون آدمایی که دخترم رو به این روز انداختند پیدا کردم و با دستای خودم زندگیشون رو با زجر ازشون گرفتم.. انتقام دخترمو گرفتم اما همسرم نتونست دووم بیاره و سکته کرد.. اونم تنهام گذاشت.. چند سال رو همینطوری گذروندم تا وقتی که لارا رو دیدم.. وضعیتش شبیه دخترم بود پس نمیتونستم اجازه بدم واسه لارا هم اتفاقی بیوفته.
+اون میخواست کمک کنه و منم کسی بودم که کمک میخواست.. هزینه ی زیادی برای آوردن من داد اما اون مرتیکه قیمت رو الکی بالاتر می‌برد.. وقتی دید آقای کیم دوباره قبول میکنه سکوت کرد و اجازه داد برم..قبل از رفتنم اومد و گفت فکر نکن ولت میکنم و دوباره بدستت میارم
آقای کیم:دوسال ازش مراقبت کردم.. دقیقا مثل بچه ی خودم.. بهترین دکترا رو براش گرفتم.. برای رسیدن به شماها اشتیاق داشت.. تلاش می‌کرد تا زودتر خوب بشه.. این دختر واقعا شخصیت قوی داره
+شرایط آسونی نبود اما نمیخواستم بیخیال بشم..آقای کیم واقعا مثل پدرم بود

با گفتنش بار سنگینی از روم برداشته شد
احساس بهتری داشتم

چند روز گذشت
کنار همدیگه زندگی می‌کردیم
یکم عجیب ولی جالب بود

سرش رو توی گردنم فرو کرد و مک محکمی زد. 
به بازوش ضربه ی آرومی زدم
+جونگ کوک تمومش کن الان یکی میاد
سرش رو بالا آورد
-قانونی هست که نتونم توی خونه ی خودم هرکاری خواستم بکنم؟
+نه ولی..
انگشتش رو روی لبم گذاشت
-ولی نداریم دیگه.. دلم برات تنگ شده میشه یکم درکم کنی
خندم گرفت
+دیوونه
لباسش رو گرفتم و به طرف خودم کشوندم
لباش رو بین لبام گرفتم و از لج لب پایینش رو گاز گرفتم
-هر کاری یه تقاصی داره لارا
+منتظرش میمونم
دستش رو از زیر لباسم رد کرد
نفسم توی سینم حبس شد
+دستت سرده
با تعجب بهم نگاه کرد
-میگی چیکار کنم؟
با صدای پدرم و آقای کیم سریع جونگ کوک رو از روی مبل هل دادم و نشستم
له شده روی زمین افتاده بود
ترسیدم که نکنه چیزی شده باشه
ولی بلند شد و کلافه سر و وضعش رو درست کرد
نشست و عصبی بهم نگاه کرد
+اوه..خیلی محکم خوردی زمین؟ ببخشید
-بهتره که شب کسی مزاحم نشه چون ایندفعه میزنه به سرم
+وحشی نشو
سعی کرد خندش رو کنترل کنه
-حرفمو گوش بده

همه کنار همدیگه نشسته بودیم
سوجین روی پاهای جونگ کوک بود و بهش تکیه داده بود
سرفه ی کوتاهی کرد تا توجه بقیه رو جلب کنه
-موقعیت خوبیه که بپرسم.. شماها تا کِی قراره پیش ما بمونید؟؟
ضربه ی تقریبا محکمی به پهلوش زدم
+اینطوری نگو
-خب به خاطر خودشون میگم.. اذیت نشدن انقدر پیش ما موندن.. به هر حال اونا هم زندگی دارن.. اصلا هم برای تنها بودن خودمون نمیگم اما..
+هیچی نگو دیگه
+راست میگم اصلا یادت هست آخرین باری که با هم س....
دستمو جلوی دهنش گرفتم و با حالت صورتم بهش فهموندم که تمومش کنه
مامان و بابا و آقای کیم خنده ی ریزی کردند
واقعا خجالت کشیدم
سوجین: آخرین بار باهم چیکار کردید؟
خب همینو کم داشتم
+هیچی.. هیچ کاری نکردیم
به جونگ کوک نگاه کرد
سوجین: تو بهم بگو چیکار کردید.. مامانی نمیگه
-میدونی چیکار کردیم؟از اون کارا که گفتم مامان و باباها میرن تو اتاق با هم انجام میدن و خیلی مهمه
با ذوق دستای کوچیکش رو روی صورتش گذاشت
سوجین:یعنی مامانی الان حاملست؟
زیر نگاه بقیه از خجالت قرمز شدم
چرا این دوتا یکم رعایت نمی‌کنند!!
میخواستم حرفی بزنم ولی با صدای زنگ خونه نتونستم کلمه ای بگم
مامانم رفت در رو باز کرد
با دیدن اون شخص شوکه شدم
~برگشتم خونه.. دلتون برام تنگ نشده بود؟؟
+هه را

My Life FFWhere stories live. Discover now