My Life P30

2.5K 187 33
                                    

با دیدن یکی از زیردستای احمقش که ظرف غذایی توی دستش بود با عصبانیت همراه با ناراحتی کاراش رو دنبال کردم
"برات غذا آوردم لارا
پوزخندی زدم
+ترجیح میدم بمیرم
نگاهی به من کرد
" لارای ما دوباره زبونش دراز شده
تک تک کلمات رو با تمسخر گفت
سعی کردم بی اهمیت باشم 
+دهنتو ببند مایکل
"مثل اینکه یادت رفته کجایی یا اصلا چرا اینجایی
دستای بسته شدم رو با حرص فشار دادم
+فقط بگو اون مرتیکه ی سادیسمی بیاد
لبخند مسخره ای زد
'مرتیکه ی سادیسمی؟؟ مطمئنم از شنیدنش خوشحال نمیشه
+همتون برید به جهنم
' فراموش نکن زندگی تو و این دوست پسرت دست همون آدمه
با سفید شدن دستای جونگ کوک متوجه شدم داره عصبانیتش رو کنترل میکنه
فقط کاری نکن..لطفا

چه خبر بود
باید فرار می‌کردند؟
اما چطوری؟
منتظر یه اتفاق خوب می‌موندند
دوباره یه معجزه!!
شاید فقط باید باهاش کنار میومدند
افکار لارا تمومی نداشت
"با جونگ کوک چیکار داره"
"اون عوضی هیچ رحمی نداره"

دوباره تنها بودند
بعد از رفتن اون مرد دوباره یه چراغ
دو تا صندلی
و دو عاشق ترسیده روی اون ها
این ترس متفاوت بود
نه ترس از کشته شدن یا آسیب دیدن
بلکه ترسِ، از دست دادن همدیگه

سرش رو با بی حوصلگی به صندلی تکیه داد
لبخند بی جونی زد
+به نظرت زندگی ما چطور توصیف میشه؟ خود ماها چطور؟ دو تا عاشق؟دو تا بدبخت؟ ما چی هستیم جونگ کوک
لبخند دندون نمایی به معشوقش زد
-زندگی ما مثل یه دریاست..
ابروهاش رو بالا انداخت
+دریا؟؟ چرا؟!
-چون زندگی ما به همون اندازه عمیقه و وسعت داره اما..
مکثی کرد و دوباره ادامه داد 
-دریا هیچوقت بدون حرکت نیست لارا..گاهی موج های بزرگ توی وجودش شکل میگیره، گاهی هم چنان با شدت به صخره ها برخورد میکنه و آسیب میزنه که باعث میشه یادت بره ماهیتش فقط آبه..هیچ مانعی نمیتونه دریا رو از حرکت نگه داره چون قدرتمنده و این قدرت رو از ذره هایی میگیره که به تنهایی استحکامی ندارند..زندگی ما هم همینه...با وجود موج و مانع هایی که وجود داره یا حتی برخورد به سنگ های عظیم باز هم به حرکتش ادامه داده..میبینی،با هر سختی که بوده ما دوباره کنار همدیگه ایم و داریم ادامه میدیم
سرش رو کمی کج کرد و با آرامشی که بهش تزریق شده بود سوالی پرسید
+و من و تو؟؟
-ما هم همون قطره های آبیم..به تنهایی ارزشی نداریم ولی از وجود هم قدرت میگیریم
واقعا آروم بود. حرفای جونگ کوک تمام اضطرابش رو از بین برد
+ وقتی اینطور میگی خیلی زیبا به نظر میاد..زندگی من، زندگی تو و حالا زندگی ما
از اینکه تونسته بود لارا رو تحت تاثیر قرار بده خوشحال بود 
-لارا نمیدونی چقدر به خاطر زندگی که به من هدیه کردی ازت ممنونم و بهترین و بزرگترین قسمتش سوجین بود فکر کنم بارها این رو بهت گفتم.
حرف زدن درمورد دختر کوچولوشون لبخند رو از روی لب هاشون پاک نمی‌کرد
+اون فرشته کوچولوی ماست.. ولی
لبش رو به دندون گرفت و دوباره ادامه داد
+وقتی به روزی فکر میکنم که متوجه شدم حاملم و از این موضوع ناراحت شدم، از خودم شرم میکنم..اون تک معجزه ی زندگی من و تو شده و مطمئنم بدون اون کوچولوی زبون دراز ما هم نمیتونستیم ادامه بدیم
جونگ کوک سعی کرد خودش رو ناراحت نشون بده
-وااااو..میخوای بگی اگه سوجین نبود تو رو آدم هم حساب نمی‌کردم
لباش رو غنچه کرد
+چرا مزخرف میگی میدونی منظورم این نبود
با اینکه موقعیت مناسبی نبود ولی میخواست با لارا شوخی کنه
-منظورت خیلی هم واضح بود
+تا قبل از این داشتم به این نتیجه می‌رسیم واقعا بالغ شدی اما فکر اشتباهی بود..تو هنوز هم همون آدم منحرف و جذاب..
به زور خندش رو کنترل کرد
-داشتی چی میگفتی ؟..ادامه بده بیبی گرل
+فاک فقط از دهنم در رفت
با قیافه ی وحشت زده به لارا نگاه کرد
-واقعا؟ دیگه چه افکاری راجع به من داری؟..از الان میگم حق نداری نزدیکم بشی لارا..خیلی خطرناک شدی
با کلافگی پوزخندی زد
+من نزدیکت نشم؟؟؟ نگاه کن کی داره این حرف رو میزنه..کم مونده وقتی داریم داخل خیابون راه میریم وضعیتت خراب بشه و همونجا منو به فاک بدی بعد به من میگی خطرناک شدم؟؟
با پررویی تمام نیشخندی زد
-خب خواستنی هستی و منم خیلی وقته دکمه ی کنترلم از کار افتاده و هرلحظه ممکنه وضعیتم تغییر کنه
+بده ببرند درستش کنند تا دیگه از کنترل خارج نشه
چشماش رو ریز کرد
-تا وقتی تو هستی چرا به غریبه ها نشونش بدم
با دهن باز از تعجب بهش نگاه کرد
+خیلی بی شرمی
-از تو یاد گرفتم
+جونگ کوووک
‌-به خودت فشار نیار واسه ی بچمون خوب نیست
در حالی که واقعا میخواست یکی از پاهاش آزاد بود تا بتونه ضربه ی درستی به جونگ کوک بزنه یکم خودش رو تکون داد
+کی گفته من یه بچه ی دیگه میخوام؟؟ میزارم توی حسرت یه شب دیگه بمونی جئون جونگ کوک یادت باشه..
-داری تهدید میکنی؟؟ بازی بدی رو شروع کردی..کاری میکنم خودت یه روز بیای و بگی دوباره حامله ای لارا و تو هم اینو یادت باشه
+خواهیم دید

به حدی درگیر بحث خودشون بودند که به کل فراموش کردند کجا قرار دارند
صدای پای آشنایی توی اون فضا اکو شد و هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد
اون صدا و ریتمش رو خوب می‌شناخت
مگه میشه یادش رفته باشه
بدترین دوران زندگیش رو..

صدای نفس های کثیفش رو کنار گوشم می‌شنیدم
'دلت برام تنگ نشده بود لارا؟
صورتم رو با حالت چندشی به طرف مخالف بردم
واقعا ترسیده بودم
ولی از طرفی به خاطر حضور جونگ کوک دلگرمی خاصی داشتم و شاید یکمی هم جرأت
احساساتم به طور کامل در تناقض بود
نباید کم می‌آوردم
نباید دوباره اجازه بدم زندگیم رو تباه کنه
با دستش چونم رو فشار داد و به طرف خودش گرفت
"بهت گفته بودم وقتی باهات حرف میزنم توی چشمام نگاه کن
-بهش دست نزن عوضی
جونگ بود که با خشم داد زد و تلاش می‌کرد خودش رو آزاد کنه
با دیدن حرکات جونگ کوک بلند بلند خندید
" این همون آدمه که میخواستی بری پیشش..فکر می‌کردم سلیقه ی بهتری داشته باشی..حداقل بزار ببینم وضعیت بدنیش چطوره
و مشت محکمی به صورت جونگ کوک زد
این کارش باعث شد جیغ بلندی بکشم و اسمش رو صدا کنم
+به اون کارییی نداشته باش عوضی هوس باز
دستش رو توی موهام برد و نوازش کرد
"داری قلبمو میشکنی لارا..اگه هوس باز بودم تا اینجا دنبالت نمیومدم
جونگ کوک خونی که داخل دهنش جمع شده بود روی کفش اون مرد پرت کرد
-دستت رو بکش کنار حرومزاده
بیخیال به بی احترامی که بهش شده بود نیشخند معناداری زد
" فکر میکنی تا حالا بهش دست نزدم؟؟ اصلا میدونی من کی هستم و اینجا چیکار میکنم؟..قطعا نمیدونی پس خودم بهت میگم
موهای جونگ کوک رو توی دستاش گرفت و به عقب کشید
" خوب گوش کن..من لارا رو برای خودم و مشتری هام خریدم و ازش استفاده کردم.. با این که
اشاره ای به من کرد
" زیادی سرکش بود ولی نمیتونست جلوی من دووم بیاره..بارها بلای مختلفی سر مشتری ها می‌آورد تا بهش دست نزنند و البته به من ضرر وارد می‌کرد ولی بعدش با ضربه زدن توی اون جسم خیس از خون و بی جونش همه چی جبران میشد..با این حال من از اسمی که لارا برای این رابطه ها میزاره خوشم نمیاد..بهش میگه تجاوز ولی من میگم یه رابطه ی هات و خشن
داشتم عصبانیت جونگ کوک رو میدیدم
چشم های کاملا باز
دستای مشت شده
نفس های سنگین
دندون های به هم متصل شده
سفت شدن شدن ماهیچه های بدنش
و رگ بیرون زده ی گردنش

با حرفای اون مرتیکه دوباره توی خاطراتم پرت شدم..
توی همون اتاق بودم
همون زمین سرد
درد و سوزش کمرم
چشمای خیس از اشکم
نفس های به شماره افتادم
ترس از اون فضای بسته
دیگه نمیتونستم نفس بکشم
لرزش های شدید بدنم
شوک عصبی..
و بسته شدن چشمام

با بسته شدن چشمای لارا و افتادن سرش هر دو به لارا نگاه کردند
جونگ کوک بی قرار تر از همیشه اسمش رو فریاد می‌زد..التماس می‌کرد دستاش رو باز کنند تا بتونه توی آغوشش بگیرش

چشمام رو به سختی باز کردم
داخل اتاق متفاوتی بودم
روی تخت
با دیدن سُرُم، به دستم نگاه کردم
نمیدونستم دقیقا چی داره وارد بدنم میشه ولی با دیدن بسته های آمپول روی میز چشمام برق زد 
یکی از اونا رو به سختی برداشتم و داخل جیب شلوارم پنهان کردم
با صدای در سریع خودم رو به خواب زدم
حرفاشون رو با دقت گوش میدادم
'باید دوباره دست و پاهاش رو ببندیم تا کار احمقانه ای نکنه
, پنج دقیقه دیگه سُرمش تموم میشه تا اون موقع صبر کنید

جونگ کوک با چشمای مضطرب و مملو از ناراحتی نگاهم کرد
-خوبی؟؟
با تکون دادن سرم تائید کردم و لبخند نصفه ای زدم
"خیلی کم تحمل شدی لارا قبلا بیشتر تحمل میکردی ولی الان با چند تا خاطره ی شیرین بیهوش شدی
+میدونم چی دوست داری پس بیا معامله کنیم
با تردید به جونگ کوک نگاه کردم
+ولی تنها
-هیچ جا نمیری و همینجا باهاش حرف میزنی لارا..بیشتر از این عصبیم نکن
+این موضوع به تو ربطی نداره
-هرچیزی که به تو ربط داشنه باشه به من مربوطه.
+الان وقت لجبازی نیست
-کسی ازت نخواسته قهرمان بازی دربیاری
+من هرکاری برای خانوادم میکنم
-به عنوان مالک جسم و روحت، پدر بچت و کسی که عاشقته نمیزارم دست به هیچ کاری بزنی حتی اگه قرار باشه بمیرم هم اهمیت نمیدم ولی تو رو دوباره به دست این آدم کثیف نمیسپارم
+ولی..
با صدای دست زدن اون مرد حرفشون نصفه موند
"بحث عاشقانتون تموم نشد؟؟ حوصلم سر رفت..بهتر نیست زودتر پیشنهادت رو بدی لارا
جونگ کوک با عصبانیت بهم نگاه کرد
و از بین دندوناش غرید
-حق نداری..هیچی نگو
+دوست دارم
سرم رو به طرف اون مرد گرفتم
+جونگ کوک رو آزاد کن.. دیگه کاری به خانوادم نداشته باش و مطمئن باش آقای کیم هم دیگه کاری نمیکنه و در  اینصورت منم باهات برمیگردم
نیشخندی زد
"زیاد هم بد نیست ولی چطوری میتونی تضمین کنی که نقشه ای درکار نیست مخصوصا اون پیرمرد خرفت (آقای کیم)
+من..
با ورود یکی از افرادش نتونستم حرفم رو ادامه بدم
" چی شده؟
'رئیس..
"حرفتو بزن
' همونطور که دستور دادید برای آوردن دختر لارا به خونش رفتیم..اما هیچکس توی خونه نبود..نه دخترش و نه مادر و پدرش.چیز دیگه اینه که لباساشون هم نبود
با داد جونگ کوک همه ساکت شدند
-سوجین کجاست؟؟؟؟

زبونم بند اومده بود
دخترم کجاست؟ دختر کوچولوی من کجاست؟


My Life FFNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ