My Life P3

4.6K 377 7
                                    

شوکه شده بودم.!! درک کردن این موضوع توی این موقعیت واسم سخت بود یا بهتر بگم دیگه زیادی بود.
یهو استرس تمام وجودم رو در بر گرفت.......

+ممکنه که واقعا اینطوری نباشه.نه؟؟!تا وقتی که نرفتم دکتر هیچی مشخص نیست.مگه نه سوران؟؟
*لارا لطفا آروم باش.ببین فردا باهم میریم دکتر!.لطفا انقدر خودت رو اذیت نکن...
مکث کرد و دوباره با لحن جدی ادامه داد
*هر کس به یک شکلی مشکلی داره و فکر میکنه بزرگترین مشکل واسه ی اونه.. یادت نره که  زندگی همیشه امتحانمون میکنه. تو هم تا الان فوق العاده پیش رفتی و نشون دادی از پس خیلی چیزا برمیای. تو همون دختری هستی که همه آرزو دارن مثل تو باشند....
+به نظرت من تا کجا میتونم تحمل کنم؟ مگه صبر وتحمل یه آدم چقدره؟؟؟همون کسایی که به قول تو آرزو دارن جای من باشند با فهمیدن واقعیت های زندگیم حاضرن بازم جای من باشند؟!!!!
دیدم که سوران سکوت کرد و چیزی نگفت
+ظاهر آدما هیچوقت نمیتونه باطن رو نشونه بده....واقعیت ها تلخ تر از اونی هستند که حتی بخوان شنیده بشن

بعد از اینکه سوران رو راضی کردم که حالم خوبه و نگران نباشه و میتونه بره، گوشیم زنگ خورد با دیدن عکس مادرم لبخندی زدم و تماس رو وصل کردم
+سلام مامان
×سلام دخترم خوبی؟؟
با شنیدن صدای آرامش بخشش تمام سعیمو کردم که ناراحتی و بغضمو نشون ندم
+آره مامانِ قشنگم معلومه که خوبم شما چطورید؟
×ما هم خوبیم ولی دلتنگی و دوری از تو سخته.
+منم خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده.......
نتونستم ادامه بدم چون میدونستم صدام میلرزه
×لارا مطمئنی که خوبی؟؟!
تمام سعیمو کردم تا آروم باشم
+آره مامان. چیزی شده؟؟؟
×راستش یه خوابی دیدم.توی خواب ازم کمک میخواستی.حالت خیلی بد بود و من هر چقدر بهت نزدیک میشدم که دستت رو بگیرم تو ازم دورتر میشدی....
نتونستم خودم رو کنترل کنم و بیصدا گریه کردم 
به آرومی بهش جواب دادم
+نه مامان.چیزی نشده
توی دلم انواع فحش هارو به خودم دادم که مجبور شدم دروغ بگم...... میخواستم بگم آره دارم درد میکشم،حالم خیلی خرابه لطفا بیا و با بغل کردنم آرومم کن و مثل همیشه بگو که من کنارتم و نگران چیزی نباش..!!ولی نتونستم چیزی بگم...
+مامان؟؟
×بله عزیزکم!!
+من دختر بدی برات بودم؟؟
×نه دخترم تو بهترین دختری هستی که هر مادر و پدری میتونه داشته باشه.
+مرسی
×من ازت ممنونم لارا
بعد از چند دقیقه صحبت از هم خداحافظی کردیم و منم سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم 
چشمام رو بستم و به خواب رفتم.
(فردا صبح)
با شنیدن صدای زنگ خونه به طور متوالی و همینطور کوبیده شدن در  به طرز وحشتناکی که باعث شد من از خواب بیدار بشم یه لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت و تصمیم گرفتم برم و با حرفام شخص پشت در رو مورد عنایت قرار بدم و طبق انتظار دوستِ دیوونم با یه لبخند مسخره بود
+چه مرگته اولِ صبحی؟!!
*چته وحشی شدی دوباره. مگه قرار نبود بریم دکتر!!!
با یادآوری این موضوع ساکت شدم
+صبر کن الان آماده میشم

(مطب دکتر)
استرس گرفته بودم و ضربان قلبم تند شده بود، سوران با دیدنم دستام رو گرفت و آرومم میکرد.....
دکتر:بهتون تبریک میگم شما باردارید
با شنیدن این حرف تمام نگرانی هام برگشت
سوران سریع پرسید
*چند ماهِشِ؟؟
توی دلم به حرفش خندیدم. آخه الان این موضوع مهمه
دکتر:دقیقا 11 هفته یعنی دو ماه و سه هفته همینطور باید بگم الان توی دوران حساسی هستید پس بیشتر مراقب خودتون باشید.

اومدیم بیرون و من ساکت بودم اما بعد شروع کردم به خندیدن.. بی هیچ اراده ای فقط میخندیدم ولی بعدش آروم آروم اشکام سرازیر شد و خندم به گریه تبدیل شد....

میشه فقط چشمام رو باز کنم و بفهمم همش یه خواب بوده...!!!
وقتی آرومتر شدم سعی کردم درست به همه چیز فکر کنم و تصمیمِ درستی بگیرم..

به آرومی روی شکمم دست کشیدم.
یعنی واقعا یه بچه اینجاست.... درسته که از بودنش ناراحت بودم شاید هم دنبال یه مقصرم ولی الان حس عجیبی دارم...
این که میدونم داره داخل وجودم رشد میکنه حس خوبی بهم میده
این حس های متضاد چیه؟

از این مطمئنم که این بچه رو میخوام هرچی هم که باشه این بچه از جونگ کوکِ.کسی که نمیتونم  عشق و علاقم رو حداقل پیش خودم نسبت بهش انکار کنم.......
با صدای سوران از افکارم بیرون اومدم
*نمیخوای به جونگ کوک بگی؟؟؟
با قاطعیت گفتم:
+نه
*پس میخوای چیکار کنی؟
+معلومه.خودم بزرگش میکنم و سعی میکنم که کم کم به خانوادم هم بگم..
*نمیخوام ناامیدت کنم ولی خودت میدونی این چیزایی که گفتی اصلا آسون نیست
به آرومی زمزمه کردم
+میدونم
*خب حالا بیخیال همه چیز.بهتره بریم ناهار بخوریم چون از این به بعد دوتایی و همینطور من قراره خاله بشم و میخوام به خاطرش جشن بگیرم 
خندم گرفته بود که هیچ جوره بیخیال غذا خوردن نمیشه
بعد از اینکه از سوران خداحافظی کردم، به خونه برگشتم ولی حسم کاملا متفاوت با روزای قبل بود..!چون الان دیگه تنها نیستم و یه بچه ی کوچولو توی وجودمه پس نمیتونم خودخواه باشم و به خاطرش باید خیلی مراقب خودم باشم......

گوشیم زنگ میخورد 
بدون نگاه کردن به کسی که زنگ میزنه جواب دادم
+بله؟
_لارا؟!!!
با شنیدن صداش خون توی بند بند وجودم یخ زد و سریع میخواستم گوشی رو قطع کنم که جلوتر گفت
_لطفا گوشی رو قطع نکن خواهش میکنم
لحن صداش خیلی غمگین بود و نتونستم کاری بکنم
_اگه میخوای هیچ حرفی نزن و فقط به من گوش کن. من میدونم چه اشتباهی در حقت کردم و با رفتنت و دور کردن خودت بدونِ حتی شنیدن صدات دارم تاوان پس میدم. تو دقیقا جهنم رو بهم هدیه دادی.... میدونی که اگه کسی کوچکترین کاری می‌کرد که اذیتت کنه، کاری میکردم که پشیمون بشه ولی حالا چی؟؟!!........ حالا که خودم بزرگترین درد رو بهت دادم باید چیکار کنم؟؟؟ راستش من خیلی راجع بهش فکر کردم و به نظرم بهتره که اصلا نباشم تا شاید راحت تر بتونی زندگی کنی و خوشحالم که ایندفعه جواب دادی چون میخواستم ازت خداحافظی کنم و همینطور بگم که منو ببخش.....همینطور باید بگم همیشه عاشقت بودم و هستم...!
یه لحظه دست و پام رو گم کردم و سعی کردم بفهمم چه خبره
+هی تو داری چی میگی؟؟؟ یعنی چی که دیگه نباشم.... الو... الووووووو
ولی فقط صدای بوقِ تلفن بود.. نفهمیدم چطوری، فقط به سرعت از خونه بیرون زدم و تاکسی گرفتم که زودتر برسم

سریع رمز در خونه رو زدم و وارد شدم.... همه ی چراغا خاموش بود و هیچی مشخص نبود.
چراغا رو روشن کردم و بعد تک تکِ اتاقا رو گشتم ولی جونگ کوک نبود. با صدای آبی که از حموم شنیده میشد با عجله رفتم و در رو باز کردم ولی از چیزی که دیدم قدرت حرکت ازم گرفته شد..........

اون توی وان نشسته بود و تیغ رو روی دقیقا روی رگ دستش گرفته بود
سریع به خودم اومدم و تیغ رو گرفتم و به گوشه ای پرتابش کردم.
با داد بهش گفتم
+ دیووووووووونه شدییییییی!!!!
جونگ کوک با دیدنم تعجب کرد
-لا.. لارا... م.. من..
+تا کِی میخوای عذابم بدی تا کِی؟؟؟
-من فقط میخواستم که دیگه عذاب نکشی
+با کشتن خودت همه چیز درست میشه؟؟؟؟؟حواست هست داری چه بلاهایی سرم میاری.؟!!
-متاسفم
+از اون وانِ لعنتی بیا بیرون و لباساتو عوض کن
و بعد از حموم بیرون اومدم. میخواستم با تمام وجودم داد بزنم تا شاید یکم آروم بشم ولی نمیشد.!!

داخل آشپزخونه بودم و داشتم براش هات چاکلت درست میکردم.
وقتایی که حال خوبی نداشت براش درست میکردم تا آروم بشه و اونم واقعا آروم میشد...!!
نمیخواستم برم بالاخره زمانش بود تا حرف بزنیم چون نمیخوام دیگه اینجور اتفاقات بیوفته و بعد دستم رو روی شکمم گذاشتم
+متأسفم که اولین دیدارت با پدرت اونقدرا هم خوشایند نبود....
میگم اولین دیدار چون تازه از وجودت با خبر شدم و واقعا مرسی که هستی کوچولو.....
با شنیدن صدای قدم هایی که نزدیک میشد سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم..
بدون حرفی از کنارش رد شدم و رفتم روی مبلی نشستم
وقتی اونم نشست هات چاکلت رو به سمتش گرفتم
به آرومی از دستم گرفت و با صدایی که بغض داشت و چشمایی که رد اشک درشون دیده میشد تشکر کرد
-مرسی
منتظر شدم تا تمومش کنه اونم آروم آروم ازش میخورد انگار مقدس ترین مایع جهان توی دستشِ
+جونگ کوک
مکثی کردم و بعد ادامه دادم
+میشه دست از عذاب دادن من برداری؟!!...
-من فقط میخواستم مثل همیشه درداتو از بین ببرم و از اونجایی که ایندفعه من برات حکم درد رو داشتم پس میخواستم اینم از بین ببرم
+من از اینجور کمک ها ازت نمیخوام و تنها چیزی که میخوام اینه که به زندگیت برسی و کاری به کار من نداشته باشی
-بهت گفتم که با رفتنت بهم جهنم رو هدیه دادی حالا چطور میشه توی جهنم به زندگی ادامه داد؟؟!!
+من کاری از دستم بر نمیاد و اون کسی هم که همه چیز رو خراب کرد من نبودم
-میدونم.. میدونم.... بهتر از هرکسی میدونم چه غلطی کردم ولی لارا نمیشه حداقل بخاطر تمام این مدتی که باهم بودیم فقط یه شانس بهم بدی فقط یکبار و اگه خرابش کردم برای همیشه از زندگیت میرم بیرون....
+من.................

My Life FFWhere stories live. Discover now