My Life P17

2.7K 229 26
                                    

لال شده بودم. یعنی جونگ کوک هیچوقت دنبالم نگشته. چند ثانیه فقط به هم خیره شدیم تا اینکه صدای سوجین بلند شد
سوجین:بابا قبرستون..کجاست؟!؟
به سردی جواب داد
-یه جای خیلی بد
تنها چیزی که اون لحظه بهش فکر میکردم صحبت کردن سوجین بود. نمیدونستم خوشحال باشم برای این دختر کوچولوی بامزه ای که شده یا ناراحت باشم وقتی اولین قدم هاش رو برداشت و اولین کلمه رو به زبون آورد کنارش نبودم.
از افکارم بیرون اومدم.
+باید یه چیزی بهت بگم
ذره ای بهم اهمیت نداد و تنها با تحقیر نگاهم کرد و از کنارم رد شد!...
+وایسا
دوباره به حرفم توجهی نکرد..
با اینکه من نباید برم دنبالش و اون نگاهش..
ولی دوباره سمتش رفتم و روبه روش قرار گرفتم
+باید باهام حرف بزنیم
-مگه حرفی هم بین ما مونده؟.مگه خواسته ی خودت نبود، که آزاد باشی. حالا هم هستی و با توجه به سر و وضعت مشخصه بهت بد نگذشته
+از کی تا حالا انقدر عو..
سعی کردم به خودم مسلط باشم
+نمیخوام جلوی سوجین حرفی بزنم که مناسب نیست
-لارا بیشتر از این عصبیم نکن و فقط برو
+من این همه بدبختی نکشیدم که تو بهم بگی برم. اتفاقا الان دارم به سادگیِ خودم میخندم..امید داشتم منو پیدا کنی ولی مثل اینکه دوباره اشتباه کردم.
صدامون هر لحظه بلند و بلندتر میشد.
-چرا باید بیام دنبالت؟ وقتی داشت بهت خوش می‌گذشت چرا باید دنبالت میومدم؟! چرا وقتی هرزگی..
سوجین: بسهههههه
دستاش رو روی گوشاش گذاشته بود و جیغ کشید
نزدیکتر شدم و سریع از بغل جونگ کوک گرفتمش.

+متأسفم متأسفم متأسفم ما نباید اینطوری حرف میزدیم.
و با یه دستم آروم کمرش رو نوازش کردم.
حلقه هایی از اشک دوباره برگشتند و مهمون چشمام شدند.
+نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود کوچولوی دوست داشتنی من..
بعد از این همه سال و این همه درد به این آغوش و آرامش نیاز داشتم.
الان مطمئن شدم هیچوقت تلاش کردنم بیهوده نبوده..
سوجین دستای کوچیکش رو دور گردنم حلقه کرده بود و ساکت توی بغلم مونده بود
حتی اگه منو نشناسه هم میتونه یه چیزایی حس کنه
مطمئنم میتونه چون اون بچه ی منه عشق منه.
انگار توی دنیای دیگه بودم تا اینکه جونگ کوک، سوجین رو به زور از توی بغلم درآورد
+چیکار میکنی؟
-فکر نکنم لایقش باشی
+جونگ کوک تو چه مرگته؟ چطور وقتی نمیدونی چه بلایی سرم اومده این حرفا رو میزنی؟!
-شاید میدونم
با گیجی بهش نگاه کردم..یعنی واقعا میدونه؟! پس چرا..
سوجین:بابا،این خانم خوشگل مامان منه؟؟؟
-چی داری میگی؟
سوجین: هر بار ازت می‌پرسیدم که مامانم کجاست..اما فقط عصبان..ی شدی..بعد یه شب که اومدم پیشت بخواابم دیدم داری یه چیزی میبینی و گریه میکنی..خب
یه نفس عمیق کشید و دوباره با اون لحن بامزش ادامه داد
سوجین : منم یواشکی وقتی خوابیدی گوشیت رو برداشتم و فیلما رو دیدم. اون خانمی که داخل فیلم بود نی نی داشت و فهمیدم اون مامانیه و خیلی خوشگل و مهربون بود..و خیلی خیلی خیلی شبیه این خانومه. این مامانه مگه نه؟ چون از دستش عصبانی بودی به من نمیگفتی مگه نه؟؟
تمام حرفاش رو با لحن کشیده ای گفت.
میخواستم آروم باشم ولی بغضم داشت خفم می‌کرد.
جونگ کوک هم ناراحت بود و سرش رو پائین انداخته بود تا چهره ی غمگینش مشخص نشه.
الان وقت گفتن حقیقت بود..نمیتونم صبر کن..اون باید بدونه
+آره..من همون مامانیم..همونی  که منتظرش بودی. همونی که برای رسیدن به این لحظه بارها تلاش کرد..
سوجین آروم از بغل جونگ کوک به پائین خزید و روی دو تا پاش ایستاد.
سوجین :پس چرا پیشم نبودی؟دوسم نداری؟!
درسته.حرفاش رو بچگانه بیان کرد ولی مثل تیری به قلب خورد شدم میخورد.
روی دو تا زانو هام نشستم تا فاصله‌ی قدی که داشتیم از بین بره.
دستای کوچیکش رو توی دستام گرفتم
+تو هیچوقت نباید همچین چیزی بگی..من..بیشتر از هر کس دیگه توی این دنیا دوست دارم. همیشه چشمام رو می‌بستم و تو رو توی ذهنم تصور میکردم. تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و من هیچوقت از وجودت در زندگیم پشیمون نیستم.
سوجین:یعنی خیلی خیلی منو دوست داری؟
لبخندی زدم
+خیلی خیلی خیلی
و روی پیشونیش بوسه ای زدم
سوجین:اگه منو خیلی خیلی دوست داری پس بابایی چی؟ اونم گناه داره!
تک تک کلمات رو با مظلومیت کامل گفت.
نگاهی به جونگ کوک انداختم
با افکارش درگیر بود.
به نظر انتظار کلمه ای از طرف من رو می‌کشید ولی دوباره چهرش با عصبانیت شکل گرفت.
+خب من بابایی هم خیلی دوست دارم درسته که الان ازم عصبانیه ولی مطمئنم اگه حقیقت رو بفهمه دیگه عصبانی و ناراحت نیست و اینو بین خودمون حل میکنیم تو نگران نباش یکی یدونه ی من.
جونگ کوک تظاهر به نشنیدن کرد و با لحن خشک و جدی صحبت کرد.
-سوجین باید برگردیم خونه
سوجین: ولی مامان چی؟ اون با نمیاد
الان بهترین فرصت ممکن بود
+معلومه که میام فقط اول باید بریم یه جایی تا وسایلم رو بیارم
جونگ کوک از  بین دندون هاش غرید
-لارا
+چیزی که تو این سالها خوب یاد گرفتم اینه که هیچوقت پا پس نکشم و دیگه اون آدم احمقی نباشم که همیشه همه چی رو قبول میکرد..من میخوام کنار دخترم باشم و تو هم نمیتونی کاری کنی
پوزخند ترسناکی زد
-خواهیم دید

بعد از اینکه لارا وسایلش رو برداشت
اونا رو داخل ماشین گذاشت و جونگ کوک ذره ای هم کمک نکرد
هر سه به خونه برگشتند، شبیه یک خانواده.

بعد از ورود به خونه لارا با تعجب به همه جا نگاه ‌کرد.
دکوراسیون خونه به کل عوض شده بود و ذره ای از وسیله‌ای آشنا به چشم نمیخورد.
+همه چیز عوض شده.
-آره..مثل خودمون
لارا لبخند تلخی زد.
این کلمه هرچند کوتاه هم باشه ولی جای امیدواری داره شاید هم برعکس.
سوجین: ماماااااان بیا اتاقم رو بهت نشون بدم.بیاااا
خوشحال بود چون حداقل کوچولوش باهاش خوب بود و غریبی نکرد به خاطر همین  برای اولین بار بعد از سالها خدا رو شکر کرد چون حتی فراموش کرده بود خدایی وجود داره!
دلیل دیگه ای که لبخند رو از روی لباش نمی‌برد، مامان مامان گفتن های سوجین بود.
چی میتونست فوق العاده تر از این باشه که مامان خطاب بشه.
کلمه ای که همیشه مقدس میدونست حالا نصیب خودش شده.

سوجین دستش رو به طرف لارا گرفت و با خودش به سمت اتاقش برد.
سوجین:قشنگه؟؟
اتاق برخلاف کل خونه دقیقا همونطوری بود که پنج سال پیش چیده شده بود.همون رنگ، همون وسایل البته به غیر از تختش که بزرگتر شده و دیگه تخت نوزاد نیست
تو این چند ساعت فهمیده بود دخترش وقتی میخواد هیجانش رو نشون بده از کلمه ی ‌(خیلی) استفاده میکنه پس خودش هم همینکار رو کرد.
+اینجا خیلی خیلی قشنگه و زیباست مثل خودت
سوجین:اما میخوام..مثل تو خیلی خوشگل بشم میتونم؟؟
بلند بلند خندید بعد از مدت ها
+معلومه که میتونی ولی مطمئنم تو از منم قشنگ تر میشی میدونی چرا؟
انگشت کوچیکش رو کنار سرش گذاشت و حالت چهرش تغییر کرد.
اون واقعا داشت فکر می‌کرد؟!
تک تک حرکات این بچه بهش آرامشی میداد که زمان زیادی ازش گرفته شده بود. اون شیرین و پاک بود.
سوجین:هیچی نمیاد تو مغزم همش سیاهه..
روی زمین نشست و سوجین رو توی بغلش گذاشت و در همین حال موهاش رو نوازش کرد.
+دلیلش رو خودم بهت میگم عشق من. به خاطر اینکه یه بابای جذابی مثل...
و ادامه ی حرفش نصفه موند چون جونگ کوک اون رو ادامه داد
-بابای جذابی مثل من و مامان زیبایی مثل لارا داری
اون لحظاتی که با هم داشتند رو به خاطر داشت و این فوق العاده بود.
+یادت مونده.
لبخند کوچیکی روی لبای جونگ کوک شکل گرفت و باعث شد لارا هم لبخند بزنه
اون هنوزم جونگ کوک رو میپرستید
سوجین:پس من خیلی خوش شانسم
+درواقع این ما هستیم که به خاطر داشتن تو خوش شانسیم.
سوجین:بابا تو هم بیا اینجا بغلمون کن.
انگار منتظر همین حرف بود تا با قدم های بزرگ خودش رو برسونه.
این بغل کردن باعث شد دستاش دور کمر لارا حلقه بشه و فاصله‌ی صورتاشون به کمترین حالت ممکن برسه.
جونگ کوک با همین لمس سطحی و فاصله‌ی نزدیکشون نفساش سنگین شده بود و تنها تونست لباش رو آروم روی گونه های لارا بکشه

جونگ کوک داره افکارم رو بهم میریزه 
الان داره باهام بازی میکنه یا واقعیته؟
با صدای سوجین فورا خودش رو عقب کشید.
سوجین :گرسنمه
+من غذا درست میکنم
سوجین:واقعا؟؟ مثل بابایی که نیست؟
کوتاه خندیدم
+نه اون واقعا آشپز بدیه
سوجین: میدونی..چون خودش درست میکنه دوسشون دارم ولی مزه هاشون خیلی عجیبه
جونگ کوک با اخم ساختگی اعتراض کرد
-چطور دلت میاد اونا خوشمزن.

داشتم سبزیجات رو خورد میکردم و جونگ کوک هم داشت دنبال بقیه وسایل مورد نیاز برای غذا می‌گشت.
به سمت سوجین رفتم
+کوچولوی من اگه حوصلت سر رفته برو بازی کن تا غذا آماده باشه
سوجین:میتونم؟
+اوهوم
و بدو بدو رفت

هنوز درگیر خورد کردن بود که جونگ کوک سوالی که می‌خواست بپرسه رو پرسید
-واقعا چرا برگشتی لارا؟!
بدون اینکه از کارش دست بکشه جواب داد
+من از روز اول تلاش کردم تا از دست اون آدمای کثیف فرار کنم و حالا میگی چرا برگشتم. اصلا ازم پرسیدی که دارم از چه کسایی حرف میزنم؟! و درمورد خودت چی؟! واقعا نمیتونم باور کنم اون پیام مسخره رو باور کردی، حتی متوجه هم نشدی اون رو من نفرستادم؟!
جونگ کوک پوزخندی زد
-تا کی باید به این دروغا گوش کنم؟!
+ باید چیکار کنم تا باور کنی؟!
-میتونیم از این شروع کنیم
و لباش رو به لبای لارا کوبید و بی هیچ رحمی می‌بوسید و گاز می‌گرفت
میخواستم پسش بزنم اما نمیتونستم
دستاش پائین تر رفت تا اینکه بلندم کرد و روی میزی که داخل آشپزخونه بود گذاشت
تا حد ممکن خودش رو بهم چسبوند.
دستاش رو از زیر لباسم رد کرد و روی بدنم حرکت داد
یه لحظه مکث کرد و لباس خودش رو درآورد
-بهتره که دختر خوبی باشی.
دوباره به کارش ادامه داد
طولی نکشید که...
سوجین :دارید چیکار میکنید؟؟؟؟؟
جیغ کوتاهی کشیدم و از میز پائین اومدم.
+خب..خب..میدونی..درواقع..اینطوریه که..
سوجین:چرا بابا لباس نداره؟؟
+جونگ کوک چرا لباس نداری؟!
-من..راستش..گرم بود..آره آره همینه..گرمم شده بود به خاطر همین لباسامو درآوردم
+آره و منم..داشتم کمکش میکردم لباسش رو دربیاره چون لباسش تنگ بود نمیتونست درش بیاره
سوجین:یعنی اگه منم گرمم شد باید لباسامو دربیارم؟!
همزمان با هم گفتیم نهههه
+اگه گرمت شد باید به من بگی تا کمکت کنم
سوجین :بااااشههه
و همینطوری رفت
جونگ کوک بهم نگاه کرد و دستش رو روی لبش کشید.
+یه چیزی رو باید بدونی..هوشش به خودت رفته

My Life FFOù les histoires vivent. Découvrez maintenant