My Life P31

2.4K 172 174
                                    

جونگ کوک به معنی واقعی دیوونه شده بود


‌-دستام رو باز کنید لعنتیا..دخترم رو میخوام..بچه ی من کجاست.. سوجین کوچولوی من کجاست؟..اون فرشته کجاست تا بهم بگه بابا..کجاست تا با حرفاش دیوونم کنه


لارا هم دست کمی از اون نداشت


زمزمه وار اسم دخترش رو صدا میزد


این شوکی که بهش وارد شده بود باعث شد همه چی رو فراموش کنه حتی اون خاطراتی که تا لحظاتی پیش داشت وجودش رو میخورد و نابود می‌کرد


با عصبانیت به طرف لارا اومد و صورتش رو به طرف خودش گرفت


"سوجین کجاست؟ تو میدونی نه؟.. امکان نداره بی خبر باشی


با این حرف جونگ کوک هم با تعجب و نگرانی به لارا نگاه کرد


+نمیدونم..نمیدونم


سرش رو با اضطراب به چپ و راست تکون داد


بغضش شکسته شد و اشک هاش بی وقفه روی صورتش فرود اومدند


+من..نمیدونم..من نمیدونم



سوجین: شما کی هستید؟ برای چی میخواستی ما رو از خونه ی من و مامان و بابا بیرون بیاری؟؟ شما آدم خوبی هستید یا آدم بدی هستید؟ مامان و بابا رو می‌شناسید؟ اسم منو از کجا بلدی؟ مامان بزرگ و بابا بزرگ کجا رفتند؟ چرا میخواستی با من تنها حرف بزنی؟!


لبخندی به پرحرفی و شیرین زبونی دختر روبه روش زد


آقای کیم: شبیه مامانت میمونی


دستش رو نوازش گرانه روی سرش کشید و موهای مشکی و بلندش رو به بازی گرفت


آقای کیم: منظورم اون اوایل که دیدمش نیست ولی این رو بدون که مامانت خیلی قویه سوجین..برای رسیدن به تو هرکاری که میتونست انجام داد


سوجین: مگه مامانی چیکار کرده؟


آقای کیم: خیلی کارها..ولی ایندفعه منم میخوام کمکش کنم.نمیزارم خانواده ای که ساخته خراب بشه


سوجین: پس آدم خوبی هستی..اگه اینطوره میتونی دوست من باشی


آقای کیم: به جای اینکه بهم بگی دوست میتونی بهم بگی پدربزرگ؟


سوجین: ولی من خودم یدونه دارم


آقای کیم: میدونم ولی میتونی دوتا داشته باشی.. این که بد نیست


سوجین: چرا باید بگم؟؟!


آقای کیم: چون مامانت هم به من میگه بابا


سوجین: اما تو که باباش نیستی


دستای دختر رو گرفت و سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه...


مگه چی میخواست؟


اونم خانوادش رو میخواست


یکی که بهش بگه بابا

My Life FFWhere stories live. Discover now