My Life P20

2.9K 216 26
                                    

با سردرگمی از روی لارا کنار رفت
-تو چی داری میگی؟؟
آروم بلند شد و به تاج تخت تکیه کرد 
پاهاش رو توی خودش جمع کرد.
+ 5 سال پیش یادته؟! روزی که من به اصرار سوران به جشنی از طرف دانشگاه رفتم..همون شبی که دیگه به خونه برنگشتم!
جونگ کوک حرفی نزد و منتظر ادامه ی صحبت های لارا شد.
+اون موقع من دقیقا اومدم توی همین اتاق و باهات تماس گرفتم.تو بهم گفتی زود برگرد خونه..منم قبول کردم ولی بعدش همه چیز سریع اتفاق افتاد.
دیگه نتونست سکوت کنه..
-منظورت چیه؟؟
+یکی از کسایی که با من داخل یه دانشگاه بود اومد و ادعا کرد از اینکه مدام پسش میزنم خسته شده..نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط میخواستم از اتاق بیام بیرون اما در هم قفل کرده بود..به نظرت چرا؟
بغض داشت خفش می‌کرد 
باید بعضی چیزا رو مشخص میکرد
جونگ کوک با ترس بهش نگاه کرد
حتی بیان کردن افکارش هم عذاب آور بود
+اون بهم حمله کرد و من رو زیر خودش انداخت..زورش بیشتر بود برای همین هر چقدر تقلا میکردم فایده نداشت
لبخند تلخی زد چون تنها خودش میتونست درک کنه واقعا چه حسی داشته.
+کمک خواستم ولی هیچکس نبود جونگ کوک.هیچکس..ترسیده بودم بعدش چشمام بسته شد و هیچی نفهمیدم..میدونی..چند ساعت بعد فهمیدم واقعا باهام کاری نکرده.فقط میخواسته چند تا عکس بگیره تا نشون بده ما با هم رابطه داریم..حدس بزن چی؟! اون عکسا رو برای تو فرستاد و حتی اون پیام..

گیج و عصبانی بود.میخواست داد  بزنه و تمام عصبانیتی که توی این چند سال جمع شده بود رو خالی کنه
-چرا باید باور کنم؟ بهم یه دلیل بده تا بتونم باورت کنم
سرش داد زد
+چون هنوز عاشقمی
لارا با قاطعیت گفت
+جونگ کوک من سعی کردم فرار کنم ولی تنها اتفاقی که افتاد خارج شدنم از کشور بود همینطور محکوم به زندگی جدیدی که هیچوقت نمیخواستم..
-پس چطور تونستی برگردی؟..اگه میتونستی، چرا زودتر نیومدی ؟چرا 5 سال؟ لارا 5 سال گذشته!
+فکر کردی به اختیار خودم اونجا بودم..اون آدما منو عذاب میدادند جونگ کوک..اونا منو هرزه خطاب میکردند
اولین قطره ی اشک روی دستش فرود اومد
صحبت کردن راجع به اون اتفاقات براش سخت بود خیلی سخت
+جونگ کوک اونا بهم میگفتند هرزگی کن چون کار تو همینه..اوایل فقط به این فکر میکردم منو پیدا میکنی  و نجاتم میدی ولی انقدر زمان گذشت و هرروز شکسته تر میشدم که دیگه امیدی برام نموند.هر ثانیه فقط آرزوی مرگ میکردم اما نمیدونم اسمش رو چی بزارم معجزه یا شایدم شانس آوردم به هر حال همون کمکم کرد
نفس عمیقی کشید
+حتی اگه الانم حرفام رو باور نکنی مشکلی نیست چون روزی میرسه که کسی که باعث تمام این اتفاقات شده رو میارم و اون خودش به تک تک کاراش اعتراف میکنه
-یعنی الان نمیخوای ادامه بدی؟
+نه تا وقتی منو به چشم  یه گناهکار میبینی

جونگ کوک نمیدونست چی باید بگه چون اون از اول هم اون عکسا و پیام رو باور نکرده بود
درواقع از همون موقع دنبال لارا گشت و در آخر..
بعد از یکسال اونو پیدا کرد
جونگ کوک چیزی که دیده بود رو فراموش نکرده و همون موقع به خودش قول داد هیچوقت دوباره نزاره لارا قلبش رو تسلیم خودش کنه
و بدون پرسیدن کلمه ای ازش اونجا رو ترک کرد
اگه لارا می‌فهمید چه واکنشی نشون میداد!!
اینکه عزیزترین فرد زندگیش میدونست اون کجاست..

الان حس بدی تمام وجود جونگ کوک رو در بر گرفته بود.
یعنی واقعا اشتباه قضاوت کرده بود!!!
+میشه برگردیم خونه من واقعا خستم

تا چند ثانیه بدون هیچ حرفی به لارا خیره شد
حالا که دقت می‌کرد لارا واقعا تغییر کرده بود
اون دیگه صورت شاد و خندونی نداره..مثل گلی میمونه که پژمرده باشه

-باشه بریم خونمون
به گرمی گفت و باعث شد لارا لبخندی بزنه چون اون مکان رو خونه ی خودش و لارا خطاب کرده بود

مجبور شدیم از در پشتی بریم تا کسی ما رو با هم نبینه..!
از اینکه هنوز داره به هه را اهمیت میده و اون هنوز به عنوان همسرشه منو عصبی میکنه

توی ماشین سکوت مطلق بود 
هیچکدوم کلمه ای به زبون نمی آوردند و توی افکار خودشون غرق بودند

به محض رسیدن، لارا به طرف اتاق سوجین رفت تا دختر کوچولوش رو ببینه و با بغل کردنش برای حتی چند لحظه هم که شده همه چی رو فراموش کنه..
ولی با جسم خوابیده ی دخترش مواجه شد..!!
پس فقط کنارش نشست و به آهستگی موهاش رو از روی صورتش کنار زد
اون قطعا یه فرشته بود. فرشته ای که فقط متعلق به لارا و جونگ کوکه

آب سردی به صورتش زد و به چهره ی خودش داخل آینه  نگاه کرد.
لارا از اول هم با نقشه برگشته بود 
تمام تلاشش این بود خانوادش رو پس بگیره..
خانواده ای که از روز اولی که جونگ کوک رو دیده بود میخواست
+لارا تو میتونی انجامش بدی. تو بخاطرش آموزش دیدی پس درست انجامش بده.
به اتاقش برگشت و لباس خوابش رو پوشید.

سعی می‌کرد بخوابه ولی..
تلاشی بیهوده بود
تصمیم گرفت بره برای خودش شیر گرم کنه به امید اینکه تاثیری داشته باشه

وقتی به سمت آشپزخونه رفت جونگ کوک رو دید که به نقطه نامعلومی خیره شده.
دستش رو روی شونه ی جونگ کوک گذاشت
+حالت خوبه؟
یکم هول کرد چون انتظار نداشت لارا بیدار باشه
-آره..فقط نتونستم بخوابم
نگاهی کلی به لارا انداخت..با اون لباس..واقعا داشت بیشتر دیوونش می‌کرد
تنها دلیلی که خواب رو ازش گرفته بود خود لارا بود.
اونقدری بهش فکر کرد که در آخر متوجه ی عضو تحریک شدش شد و برای اینکه همون لحظه نره داخل اتاقش و کارش رو تموم نکنه چندین بار توی خونه راه رفت و سعی می‌کرد ذهنش رو به چیز دیگه ای منحرف کنه برای همین به آب و هوای این روزا فکر ‌کرد
-میشه بری لباست رو عوض کنی؟
لارا نیشخندی زد
+به نظر من که خیلی خوبه و مشکلی نداره
در حقیقت متوجه ی وضعیت جونگ کوک شده بود ولی اذیت کردنش رو دوست داشت چون واقعا بامزه میشد
-متوجه نمیشم، نمیفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟؟!
+شاید واقعا نمی‌فهمم نمیشه تو برای من توضیح بدی؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد
-ولش کن..من میرم توی اتاقم
بلند شد که بره
صدای خنده لارا بلند شد
+هی، صبر کن..باشه..باشه..میدونم چی داری میگی و میخوام کمکت کنم
لبخند بزرگی روی لبش شکل گرفت و به طرف لارا حرکت کرد

با عجله به سمتم اومد
من سریع دستم رو بالا آوردم و روی سینش فشار دادم
+چیکار میکنی؟؟
-مگه نگفتی کمک میکنی؟!
+درسته، گفتم کمک میکنم تا از این وضعیت خلاص بشی نه اینکه خودم رو در اختیارت بزارم
با تعجب بهم نگاه کرد
-شوخی میکنی نه؟
+نه
خنده ی عصبی کرد
-لارا داری مجبورم میکنی تو رو به تخت ببندم تا هر کاری خواستم بکنم
انگشتم رو روی گونش کشیدم
+من حاضرم داوطلبانه اینکار رو بکنم فقط کافیه تو هم یکم برای زودتر انجام شدنش تلاش کنی
-اونم با طلاق گرفتن؟!
+آره دقیقا
-باشه لارا باشه فردا باهاش صحبت میکنم
+خب حالا که اینطور..
سوجین: مامان!!
سوجین وقتی صدام کرد که با یه دستش عروسکش رو گرفته بود و اون یکی دستش روی چشماش بود
رفتم و بغلش کردم
+عشق من، بیداری شدی؟
سوجین: اون خوابه خیلی خیلی بد بود..میشه پیشت بخوام؟؟؟
+باشه کوچولوی من..مامانی نمیزاره دیگه خواب بد ببینی
دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش روی شونم گذاشت و دوباره خوابید
+من میرم بخوابم تو هم بهتره یه فکری به حال خودت بکنی.
تک تک کلمات رو با خنده بهش گفتم
چشماش رو ریز کرد و پوزخندی زد
-مطمئن باش یه روز تلافی میکنم لارا..یه روزی التماسم میکنی و نوبت من میشه اذیتت کنم
+مگر اینکه توی خواب ببینی جئون جونگ کوک

صبح با صدای آلارم موبایل بیدار شدم و قبل از اینکه سوجین هم بیدار بشه خاموشش کردم.
امروز روز مهمی بود نباید دیر میکردم
پیشونی سوجین رو بوسیدم و رفتم تا سریعتر حمام کنم
..............
رو به روی آینه ایستاده بود و آخرین دکمه ی لباسش رو بست
بعد از چک کردن مو و آرایشش از توی آینه به دختر کوچولوش که هنوز خواب بود نگاهی انداخت
+برای مامانی آرزوی موفقیت کن

جونگ کوک روی مبل نشسته بود و کانال های تلویزیون رو به ترتیب رد می‌کرد
متوجه ی حضور لارا شد
-داری کجا میری؟
+الان دقیقا در چه جایگاهی میپرسی؟؟
-مگه میزاری غیر از پدر بچت جایگاه دیگه ای داشته باشم
+پس به تو مربوط نیست این یه مسئله ی شخصیه
با کلافگی دستش رو توی موهاش کشید
-داری لجبازی میکنی؟؟
+نه..فقط مراقب سوجین باش،زود برمیگردم
-از وقتی نبودی همیشه اینکارو کردم
زمزمه وار گفت ولی لارا واضح شنید

منتظر فرد مورد نظرش بود و مدام ساعت رو چک میکرد..

با ورود مردی از روی صندلی بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد
+ازتون ممنونم که درخواستم رو قبول کردید آقای وانگ
"درواقع اول پشیمون شدم ولی به نظر میومد پیشنهاد خوبی داشته باشید 

+بهتره حرفای حاشیه ای رو بزاریم کنار..شما یکی از بزرگترین سهامدارای شرکت هستید و بعد از آقای جانگ(پدر هه را) که سهامشون رو با خانم جئون(نامادری جونگ کوک) ادغام کردند شما بیشترین سهم رو دارید. در حال حاضر آقای جانگ 48 درصد و شما 46 درصد از سهام کل شرکت رو دارید و 6 درصد باقی مونده، سهامدارای مختلف هستند
"خب؟
+میخوام که تمام سهمتون رو کمتر از قیمت اصلی به آقای جانگ بفروشید
"چه نفعی برای من داره؟ درسته که باهم صحبت کردیم  ولی کامل توضیح ندادید واقعا چه سودی برای من داره؟!
+مشارکت با شرکت N.T
آقای وانگ با حالت متفکری به لارا نگاه کرد
"چطور میشه باور کرد!! دارید راجع به شرکتی کاملا مستقل صحبت می‌کنید که تا الان حاضر نشده با هیچ شرکتی شریک بشه.
+من برای زدن حرفای پوچ اینجا نیومدم..و برای اثبات قرارداد رو از قبل آماده کردم
لارا برگه ها رو از توی کیفش درآورد و به آقای وانگ داد
+همونطور که می‌بینید امضای رئیس کیم پایین برگه هست و فقط موافقت شما مونده
با دقت داشت بند بند قرارداد رو میخوند و لبخند احمقانه ی بزرگی روی لباش شکل گرفته بود

+خب حالا نظرتون چیه؟
"باید بیشتر فکر کنم و بعدا باهاتون تماس بگیرم
+مشکلی نیست..من یک کپی از قرارداد رو بهتون میدم ولی باید بگم بهتره تا نظر رئیس عوض نشده عجله کنید
دوباره تعظیمی کردم و بیرون اومدم
............
از خودش تقریبا راضی بود و به نظرش خوب انجامش داده بود
و این جونگ کوک بود که دوباره سوال کردن رو شروع کرد
-هنوز نمیخوای بگی کجا رفتی ؟
‌+نه
-ببینم وقتی منم چیزی بهت نگم چه حسی پیدا میکنی
+تو باید بهم بگی چون به عنوان یه زن حق دارم بدونم
-زیادی بی معنیه
رفت نزدیک تر و از پشت جونگ کوک رو بغل کرد
+ولی برای من با معنیه
-پس چرا من حق ندارم؟
+دلیل خاصی نداره و همینطور تو باید به من اطمینان داشته باشی چون هر کاری میکنم برای این خانوادس
-باشه سعی میکنم
+میشه منو ببوسی!!
-واقعا ترسناک شدی لارا از طرفی منو پس میزنی از طرفی میگی منو ببوس
+میخوای ببوسی یا نه؟
جونگ کوک خنده ی کوتاهی کرد
-باشه..باشه
و لبایی که با مهارت خاصی بوسیده میشد

+مطمئنم قبول میکنه
#حتما همینطور میشه..تو از آدم درستی آموزش دیدی
+آقای کیم..نه..یعنی بابا..واقعا دلم براتون تنگ شده. امکانش نیست زودتر برگردید.
#خودت از وضعیت خبر داری اما دارم تلاش می‌کنم حلشون کنم
نفس عمیقی کشید
+خوبه
#لارا هنوزم کابوس میبینی؟؟ چون با دکترت حرف زدم و گفت ممکنه با کوچیکترین اتفاقی که یادآور اون لحظات باشه حالت‌های عصبیت برگرده
+راستش فقط یه بار اینطور شدم ولی بعد از اون مشکلی نبود..فقط..هنوز فراموش کردنشون سخته
#مطمئن باش همه چیز درست میشه
+امیدوارم

بعد از تموم شدن صحبتم جونگ کوک اومد داخل اتاق
-با کی حرف میزدی؟؟!
متوجه شدم قسمتی از حرفام رو شنیده
خب پس..
+در حقیقت اونم یکی از مشتری هام بود.

My Life FFWhere stories live. Discover now