achy

708 83 10
                                    

درد و درد و درد
تموم حسی که تو اون لحظه داشتم فقط درد بود و درد!
همه‌جام درد میکرد،پهلوهام به شدت میسوخت چون دیشب فرید کشف کرد وقتی میزنه رو پهلوهام از صداش خوشش میاد!باسنم درد میکرد چون مدام بهم میگفت پسر بد و با تموم جونش میزد رو باسنم،مقعدم خونریزی داشت و دلیلش کاملا واضح بود،تموم تنم با لاومارک پوشیده شده بود و لبام متورم بودن،طعم خون تو دهنم پخش شده بود و ازبین نمی‌رفت،به سختی نفس میکشیدم چون وزن فرید برای قفسه سینم زیادی سنگین بود و دیشب مدت زیادی تحملش کرده بودم،گلوم می‌سوخت چون دیشب از یجایی به بعد دیگه نتونستم تحمل کنم،جیغ و عربده هام گلومو زخم کرده بود،نگاش کردم،غرق خواب بود،انقدر تو خواب مظلوم بود که عمراً کسی باور میکرد این‌بلاها رو اون سرم آورده،باید میرفتم بیمارستان،خیلی دلم می‌خواست خودم تنها برم ولی دستام پشت سرم بسته بودن و به غیر از اون به شدت درد داشتم و مطمعن بودم نمی‌تونم.آروم صداش کردم،خودم از صدام ترسیدم،از این داغونتر نمیشد.فرید اما تکون هم نخورده بود.
با پاهم تا جایی که درد اجازه میداد تکونش دادم،یکم نکون خورد و آروم چشماشو باز کرد،با دیدنم یه لحظه شوکه شد،و بعد نشست سر جاش،بهت زده پرسید_چیشده؟؟؟
با کمترین حرکت و آروم ترین صدا گفتم_دستامو باز کن.
بدون اینکه تکونی به خودش بده هنوز با چشمای گرد نگام میکرد،کم کم عصبانی شدم،بریده بریده گفتم.
_بهت   میگم    دستای    لعنتیمو   باز   کن!
به خودش اومد.دستامو با احتیاط باز کرد.
فرید_خدای من!چه بلایی سرت آوردم؟؟؟؟
_فقط منو ببر بیمارستان،بعدا به حسابت میرسم.
فرید دستشو گذاست رو صورتش و نگران گفت_خیلی درد داری؟
و سعی کرد چک کنه ببینه دقیقا چیکار کرده،منم جلوشو نگرفتم،باید میدید چه بلایی سرم آورده!
کل فاجعه رو دید،از خون خشک شده و کبودی‌های باسنم،تا پهلوهای کبود و لبای خونیم و لاو مارکهای وحشیانه‌اش!
انقدر برای رسوندنم به بیمارستان عجله کرد که تو راه نزدیک بود چندبار تصادف کنیم،مدام زیر لب فحش میداد،به خودش البته!!!!منم ساکت بودم،نه که نخوام حرف بزنم،نمی‌تونستم و نمی‌خواستم بیشتر درد بکشم،دیگه بس بود!
پ ن مهم_پارت بعد از دست ندین،اتفاقای مهمی تو راهه🙋🏻‍♀️
دوستون دارم
🧜🏻‍♀️نبات🧜🏻‍♀️

ObiymyWhere stories live. Discover now