clambake

491 53 44
                                    

از وقتی از مطب دکتر برگشته بودم به معنای واقعی کلمه سگ شده بودم!اول شوانو کنار زدم.بعد به ژوان گفتم ساکت شه و انقدر حرف نزنه.درآخر هم به فرید گفتم حالاحالاها دور و بر من پیداش نشه!و با سردرد گرفتم خوابیدم‌.تا الآن که بیدار شدم!چندلحظه گیج بودم و بعد یاد کل اتفاقات دیروز افتادم.یکم همونطوری به همه چیز فکر کردم.من دیروز به فرید گفتم از اول شروع کنیم و بعد خودم دوباره عن بازی درآوردم🤦🏻‍♂️بچه‌ها رو هم ناراحت کردم.به نظر شروع معرکه‌ای میاد🖕🏻
صداشون میومد فکر کنم داشتن صبحونه میخوردن.بلند شدم رفتم دسشویی دستو صورتمو هم شستم و رفتم سراغشون.
-صبح بخیر!
اول همه با شک نگام کردن که اگه بداخلاقم محتاط عمل کنن.لبخند زدم که راحت باشن.
شوان-صب بخیر
ژوان-سلام.
فرید-صبح بخیر عزیزم.خوب خوابیدی؟
نشستم کنارش-نه!سرم درد میکرد و هنوز یکم درد میکنه.
فرید-بعد صبحونه مسکن بخور.
-حتما.
صبحونه رو خوردیم.بچه‌ها رفتن تو اتاقشون.موندیم منو فرید.
فرید-دیروز نشد صحبت کنیم!
-اوهوم.
فرید-هنوز عصبانی هستی؟
بلند شدم که میزو جمع کنم.
-نه.
فرید-خوبه.
و بلند شد کمکم کنه.همه‌چیز سرجاش قرار گرفت.
فرید-الآن چیکار میکنی؟
کابینت داروها رو باز کردم.
-مسکن میخورم!
فرید-منظورم بعدشه!
-هیچی!تو چی؟
فرید-من امروز نمیرم شرکت!
-چرا؟
فرید-واسه آخر هفتمون برنامه ریختم.
با هم رفتیم سمت اتاق‌خوابمون.
-چه خوب!بچه‌ها رو میبریم دیزنی‌لند؟
فرید-یچیز بهتر!
خودمو انداختم رو تخت و منتظر موندم حرف بزنه.
فرید-میریم گراند کانیون!
به اون قیافه ذوق‌مرگ نمیومد که شوخی کنه!
-شوخی میکنی دیگه؟
فرید-کاملا جدیم!
-می‌خوای منو بچه‌ها رو ببری وسط ناکجاآباد؟
فرید-اولا که ناکجاآباد نیست و یه پارک جنگلی حفاظت‌شدس!دوما که میریم اونجا کمپ میزنیم شبو هم همونجا میمونیم!
-امکان نداره!!!!!!!!!!
چندساعت بعد:
-امکان نداره!!!!!!!!!!
فرید-به گراندکانیون خوش اومدی!
-فرید،این از همه‌ی سوپرایزهای خرکی که تاحالا باهاش مدرمو درآورده بودی بدتره!من نمی‌خوام تو جنگل بخوابم!من از سوسک‌ها و کرم‌ها و بقیه مضخرفات جنگل بدم میاد!
شوان-منم میترسم!
ژوان-ولی من عاشقشم!مرسی فرید!
سرمو تکیه دادم به صندلی.
-یجا نگه‌دار دیگه!
فرید-یکم بریم جلوتر منظرش بهتره.
بالاخره نگه داشت.من که عمرا کمک میکردم خودش تنها چادر تقریبا بزرگمونو به‌پا کرد.خوبیش این بود که واسه بقیه کارها همه‌چیز آماده بود.میز و نیمکت و باربیکیو.
شوان-من گشنمه.
ژوان-منم.
-صبرکنین ببینم چی‌داریم.
فرید از تو چادری که هنوز کامل نشده بود داد زد-همه‌چیز هست.هات‌داگ و همبرگر.فقط باید گریل بشن.
لبو لوچم آویزون شد.انگار تنبلی تموم شده بود.بند کتونیمو محکم بستم و بلند شدم.
-اوه خدای من!
فرید ترسید-چیشده؟مار؟عقرب؟
-چی؟اینجا مار و عقرب داره؟
فرید-نه!بگو چیشده؟
-باربیکیوش ذغالیه!
فرید-خب؟
-خب؟
فرید-ذغال تو صندوق عقب ماشین هست!و ژل و فندک و بادبزن و هرچی لازمه.
-ولی...
ژوان-بلد نیستی؟
چشم‌غوره رفتم-بلدم!
درواقع بلد نبودم،لعنتی اینکارو همیشه فرید انجام میداد.من فقط وقتی باربیکیو گازی بود پیش‌قدم میشدم.
داشتم باد میزدم که فرید از پشت دستمو گرفت و زاویه باد زدنمو تغییر داد.در گوشم گفت-کارت عالیه!
پوزخند زدم-یبار دیگه مسخرم کن تا با همین بادبزن...
فرید-بسه!به اندازه کافی ترسیدم.و درضمن من مسخرت نکردم.
از لای دستاش اومدم بیرون.
-من میرم گوشتا رو بیارم.
فرید سرگرم بود منم نونا رو باز کردم.
-شوان فقط گوجه؟
شوان-آره
-ژوان تو هم خیارشورکم گوجه کم؟
ژوان-آره.
-فرید تو هم که فقط خیارشور میخوای؟
فرید-زیااااد
خودمم که نرمال بودم از هردوش میخواستم.
-آماده نشد؟
فرید-آمادس.کی همبرگر میخواست؟
ژوان-من.
اول ساندویچ ژوان آماده شد.
-سس مایونز؟
ژوان-اوهوم.
منکه درک نمیکردم چطوری مایونز میخوره ولی گویا خودش خیلی دوست داشت.رو هات‌داگ شوان هم کچاپ ریختم.
فرید عاشق خردل بود منم کلا هیچ سسی دوست نداشتم!
فرید-عالی نیست؟
یه گاز به ساندویچم زدم و متعجب پرسیدم-چی عالیه؟
پوکر گفت-اینجا!این هوا!این منظره!
-اها!آره عالیه.
البته که عالی نیست!من امشب باید رو زمین بخوابم!دور از اتاق گرم و تخت نرم و بالشت‌های عزیزم!ای کجاش عالیه؟بیشتر افتضاح به نظر میرسه...
فرید-اگه گفتین الآن وقت چیه؟
ژوان-بریم بگردیم🤩
فرید-کاملا درسته!بریم بترکونیم!
-خوش بگذره.
فرید-تو هم میای.
-من عمرا اگه بیام.همینحا میمونم!یه سانت تکون نمیخورم!نمیخوام!نمیام!نهههههههههههه
و فقط چند دقیقه بعد:
-ازت متنفرم،ازینجا متنفرم،از پیاده‌روی متنفرم،ازین سنگا متنفرم!از خودم متنفرم!
فرید-چقدر غر میزنی.
-راست میگی،نباید غر بزنم،باید باعث‌و بانیشو بزنم.
و یدونه محکم زدم پس کلش!
فرید-غر بزن جون مامانت!
یکی دیگه زدم.
فرید-این واسه چی بود؟
-اسم مامانمو آوردی!جون خودت!
فرید غر زد-شد یجا بریم و تو ارواح عممو جلو چشمم نیاری؟
-اره!ما یه سفر بی‌نظیر به هلند داشتیم که به لطف تو خراب شد!پس غر نزن.
شوان-دارین دعوا میکنین؟
-نه قربونت برم.همه چیز خوبه.
رسیدیم به یه چاله‌ی نسبتا بزرگ که توش آب جمع شده بود.اول فرید پرید،بعد من بچه‌ها رو بلند کردم دادم دستش،اول ژوان که اعتباری بهش نبود و ممکن بود خودش بپره.بعدم شوان.آخرسر هم خودم پریدم.
-حالا کجا میریم؟
فرید-یکم جلوتر یه صخره‌ی بزرگ هست!منظرش عالیه غروب آفتابو تماشا میکنیم و بعد برمیگردیم.
-چه تفریح بی‌نظیری!غروب آفتاب!
بزرگترین مشکل این بود که فرید میدونه من چقدر از طبیعت بدم میاد!و باز اهمیت نمیده.خب من نخوام تو این محیط کثیف و خاکی و مر از جک و جونور قدم بزنم باید کیو ببینم؟همش برمیگرده به زوفوبیای لعنتیم.(زوفوبیا:ترس از حیوانات)نه که از همه‌ی حیوونا بترسم!فقط از نودوپنج درصدشون!از لاک پشت نمیترسم چون میتونم بدون اینکه دستم به خودش بخوره لاکشو بگیرم.و از ماهی هم نمیترسم چون تو آبه و نمیتونه لمسم کنه!بقیه‌ی پرنده‌ها،خزنده‌ها و پستاندارها همشون تو لیست سیاهم هستن!و اینجا خیر سرش پارک جنگلیه!کوچیکترین حیوونی که تا این لحظه مزاحمم شده بود سنجاب بود!
فرید-خیله خب!رسیدیم.
نشستیم رو یه تیکه سنگ.باید اعتراف کنم منظره‌ی معرکه‌ای بود!ازون منظره‌ها که باید یکی باشه سرتو بزاری رو شونش و دونفری ازش لذت ببری!در این موردخاص ما چهارنفری ازش استفاده میکردیم!
فرید-دوسش داری؟
-خیلی زیاد!
فرید-بازم میایم!
-نععععععععععععع!دراین حدم قشنگ نیست!
ژوان-بابایی؟
-جونم؟
ژوان-شوان خوابیده!
متعجب برگشتیم سمتش.
فرید-شوااان؟
تنفسشو چک کردم.منظم بود.قندخونش هم یه ساعت پیش چک کرده بودم نرمال بود.انسولینشو هم تزریق کرده بودم.تب هم نداشت.
-فقط خوابیده!
فرید بغلش کرد.تموم راه برگشتمون به چادر حتی پلک هم نزد.
-خیلی خسته بود.
فرید-ماهم خسته‌ایم.ژوان،بیا بگیر بخواب.
انقدر دم گوش ژوان زمزمه کردم تا خوابش برد.
فرید-خوابید؟
-اوهوم.ما هم بخوابیم!
فرید-نمیشه بخواااابیم؟
چشام گرد شد-اینجا؟تو چادر؟درحالی که بچه‌ها فقط یه قدم باهامون فاصله دارن؟
فرید-خب میتونیم بریم بیرون!
-این خیال خام که من رو زمین...
فرید-فقط بیا.
دستمو کشید.هم خندم گرفته بود هم داشتم حرص میخوردم!درسته که دوماه بود باهم رابطه نداشتیم ولی آخه اینجا؟
فکر میکردم میبرتم پشت درختی چیزی،ولی در ماشینو باز کرد...!
-تو ماشین؟
شونه بالا انداخت-سر و صدامون بچه‌ها رو بیدار نمیکنه!
واقعا میخواستم بزنم تو ذوقش و ضدحال شم ولی
فقط سوار شدم و گفتم.
-فقط چون‌اولین باره که قراره تو ماشین تجربش کنم!
All i want is nothing more
To hear you knocking at my door
Cuase if i could see your face once more
I could die as a happy man i'm sure!!!
(All i want_kodaline)

ObiymyWhere stories live. Discover now