good time

490 54 33
                                    

مامان-پسرا مدرسه‌ان؟
خوشحال گفتم-آره،امروز روز اولشونه😢😍
مامان-این روزا باچشم به هم زدن میگذره.
لبامو جمع کردم-آره،خیلی زود بزرگ میشن.
مامان-تو چرا خونه‌ای؟فکر میکردم وقتی بچه‌ها برن مدرسه بیشتر میری شرکت
-آره‌،میرم...یکاری دارم قبلش.فکر کنم دیگه باید به شما هم بگم.
مامان-چی عزیزم؟
-ما داریم دوباره بچه دار میشیم.
مامان تقریبا داد زد-چییییییی؟
-آخ مامان کر شدم،چرا داد میزنی؟
مامان-یعتی چی که داربن بچه‌دار میشین!کار خودتون دوتا هم نیست که بگم نا‌خواسته‌اس!چیکار میکنی کبریا؟بچه‌هات تازه بزرگ شدن،تازه میتونی تایم خودتو داشته باشی!دوباره می‌خوای همه‌ی اون بچه‌داری و شب بیداری و خونه نشینی رو تکرار کنی؟؟؟؟؟
-متاسفم مامان،بچمون الآن شیش ماهشه!
پوف کشید و غر زد-خاک تو سر جوگیرت کنم!
-عععع مامان عوض خوشحالیته؟
مامان-هنوز به دنیا نیومده همه مسئولیتاش گردن توعه،فکر کردی ازین به بعد میتونی یه نفس راحت بکشی؟
-ولی...
مامان-بچه‌ی تو هم نیست!مگه نه؟اگه بود تاحالا گفته بودی.
-نه بچه فریده.
مامان-من دیگه نمیدونم چی بهت بگم!
و تق!!!!قطع کرد.پوکر به گوشی تو دستم زل زدم و رفتم تو فکر.حالا چیکار کنم.خودم تک تک حرفای مامانو قبول داشتم ولی...کفشامو پام کردم و رفتم تو پارکینگ،باید امیلیو میبردم دکتر.اون شوهر بی‌غیرت عوضیش هیچ تکونی به خودش نمیداد و من باید بازپ با اون جنده سر و کله میزدم.بعدشم میرفتم مدرسه دنبال پسرا.حق با مامان بود،دوباره دردسرام شروع شده بودن.

****************

خسته چشامو باز کردم و به ساعت نگاه کردم.دو ساعته خوابیدم؟؟؟؟ولی هنوز خسته بودم.چشامو بستم،واقعا توانایی اینو داشتم که تا صبح یه کله بخوابم.ولی دلم نیومد.احتمالا منتظر من موندن و شام نخوردن هنوز.بلند شدم رفتم ببینم چه‌خبره صداشون در نمیاد،بعدا هم نیتونستم بخوابم.دیدم هر سه‌تا بچم کف زمین ولو شدن و دارن نقاشی میکشن.
-خوش‌میگذره؟
فرید-چجورم😈ببین چی کشیدم ازت!
با تعجب به نقاشیش نگاه کردم.یه بسته پفک طلایی کشیده بود!!!!

-ای مسخره!بیمزه!بی نمک!خیارشور!یبار دیگه یادم بیار تا بزنم گردنتو بشکنم...
لبو لوچه‌اش آویزون شد و غر زد-بی‌جنبه.
-شما چی کشیدین؟
ژوان موذیانه صفحه دفتر نقاشیشو نشونم داد.ژله کشیده بود.
-ای آدم ملعون!دست به یکی میکنین منو دست میندازین؟
شوان-ملعون ینی چی بابایی؟
-یعنی فرید!تو چی کشیدی؟
رفتم بالا سرش.
شوان-فرید گفت یه گردالی قهوه‌ای بکشم که انگار له شده.
-این چیه فرید؟؟؟؟؟؟
فرید-کوفته تبریزی وا رفته‌اس!با توجه به این که نمیدونست داره چی میکشه کارش عالیه!آفرین شوان!
عایا وقتش نبود قهر کنم؟عایا نباید خشتکشو میکشیدم رو سرش؟عایا نمیتونستم با مشت پای چشماش بادمجون بکارم؟البته میتونستم ولی باید ثابت میکردم چه آدم با جنبه‌ایم پس لبخند زدم-خیلی جالب بود بچه‌ها،نقاشیهاتون حرف نداره🤩💓حالا می‌خوام شام سفارش بدم چی میخورین؟اوه.یادم نبود سرگرم نقاشی کشیدن هستین،خودم سفارش میدم...هنوز قدم اولو برنداشته بودم که سرم‌ گیج رفت و تصویر جلو چشام دوتا شد.-آخ
فریدو تار میدیدم که داشت میومد سمتم.فرید-کبی؟چیشده؟
-هیچی.چیز مهمی نیس.
هنوز جملم تموم نشده بود که جلو چشام سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم،وقتی چشامو باز کردم تو بیمارستان بودم.ازونجایی که فقط سرم به دستم وصل بود خیالم راحت شد که مشکل جدی نیست.با دست آزادم فریدو تکون دادم که بیدار شه.
-هی فرید.پاشو
سریع سرشو بلند کرد و نگام کرد.
-چیشد؟
فرید-بالاخره بیدارشدی؟
-چندساعته اینجام؟
فرید-دوازده...نه!چهارده ساعت!نفهمیدم کی خوابم برد.چرا نگفتی حالت بده؟
-حالم خوب بود!یهو سرم گیج رفت.
فرید-حمله عصبی بود!وقتی بهت میگم لازم نیست کارای بچه رو انجام بدی حرف حالیت نمیشه!انقدر خودتو عصبانی کن تا اخرش سکته کنی...
-پیاده شو باهم بریم!چی میگی هی هی هی!من خوبم.
فرید-عمه‌ی من جلو بچه‌ها غش کرد؟
-اوه راستی بچه‌ها کجان؟
فرید-بردمشون خونه سارا.
-کار خوبی کردی.من کی مرخص میشم؟
فرید-دکتر گفت بعد به هوش اومدنت میتونی بیای خونه.ولی من گفتم شب نگهت دارن.
🤐😶😐-چرا؟
هلم داد که دراز بکشم و گفت-چون من میگم.
-فریییید!
اخم کردم-غلط کردی!برو کنار خودم خودمو مرخص میکنم.
فرید دوباره برم گردوند سر جام-امشب اینجا استراحت میکنی و ما دو دقیقه دور از چشم اون دوتا وروجک صحبت میکنیم!چون باید حرف بزنیم.
ترس برم داشت-چیکار کردی؟
نالید-هیچی!انقدر شک نداشته باش.
دست به سینه نشستم-خیله خب بگو.
فرید-دیگه امیلیو نمیبینی!
اخم کردم-لابد تو می‌خوای بری دیدنش؟
فرید-نه!مگه حتما یکی از ما دونفر باید اینکارو بکنه؟
-پس کی باید این کارو انجام بده؟سارا؟اون فقط پرستار بچه‌است!همین.دلیل نمیشه در حریان مشکلاتمون باشه
فرید-به جز منو تو کی از جریان امیلی خبر داره؟
-دیاکو؟امکان نداره!من اون پسره سر به هوا رو نمیفرستم سراغ کارای بچم!نه!
فرید-آروم باش کبریا!اون پسر سربه هوا فقط سه سال ازمون کوچیکتره و اگه یکم لاشی بودنش رو در نظر نگیریم خیلی هم پسر خوبیه!
-اما...
فرید-به هرحال من باهاش حرف زدم.اونم قبول کرد.
-باز بدون مشورت من کار کردی؟
فرید لبامو بوسید و گفت-به‌خاطر خودت اینکارو کردم.لطفا!
دراز کشیدم و گفتم-باشه.ولی من خوبم.
فرید-نیستی!و انقدر نفهمی که نمیبینی خوب نیستی.
دستمو بلند کردم بزنمش ولی بهش نرسید.خودش سرشو آورد جلو و گفت:بیا بزن....

ObiymyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang