saucebox

517 60 40
                                    

پنج سال بعد
-ژوان عزیرم خواهش میکنم بیا پایین.
ژوان زبونشو در آورد و گفت-نمیخوام نمیام!
کلافه پوف کشیدم-ژوان،فرید که بیاد بهش میگ...
قبل اینکه حتی حرفم تموم شه ژوان از بالای یخچال پرید تو بغلم.سفت چسبیدم بهش و زمزمه کردم-منو ترسوندی!
ژوان-به بابا نمیگی؟
چشم چرخوندم-نه،حالا برو تا بیشتر عصبانیم نکردی.
گذاشتمش رو زمین و سعی کردم بفهمم چطوری رفته بالای یخچال.
-شواااان؟
شوان سریع اومد-بعله؟
-تو میدونی ژوان چطوری رفت بالای یخچال؟
شوان-اوهوم.
-چطوری؟
شوان-من کمکش کردم!واسش صندلی آوردم و بعد که رفت بالای کابینت و از روی ماکرویو ...
دوست نداشتم عمق فاجعه رو بشنوم.
-بسه!مگه بهت نگفتم تو کارای بد و خطرناک بهش کمک نکنی؟
در حالی که من جای ماکرویو رو تغیر میدادم تا دیگه ژوان ازش به عنوان پله استفاده نکنه شوان گفت-چرا گفتی!!!!
-پس چرا کمکش کردی؟
شونه بالا انداخت-چون بهم آب‌نبات داد!
چشامو گرد کردم-آبنبات از کجا اورده؟صددفعه گفتم نخور برات خوب نیست،تو قند خونت بالاست ممکنه دیابت بگیری.
شوان-آبنبات دوست دارم☹
ماکرویو رو ول کردم و جلو پاهاش زانو زدم تا هم‌قدش شم.
-میدونم مربا،ولی برات خوب نیست،قول بده دیگه بدون اجازه‌ی من نمی‌خوری؟
شوان-باشه.
لپشو بوسیدم و گفتم-آفرین عزیزدلم.
شوان که رفت یه نگاه دوباره به یخچال انداختم،این ژوان وروجک اخرش منو سکته میداد.ساعت تقریبا هفت بود،میز شام چیدم،دیگه کم کم فرید هم میومد،من کمتر میرفتم شرکت چون به فرید تو بچه‌داری اصلا اعتماد نداشتم،فرید بهشون اجازه انجام هرکاریو میداد.علاوه بر اینکه باعث میشد من پدر بدی به نطر بیام برای سلامتیشون هم نگران بودم،پس بیشتر کارامو میاوردم خونه و پیش بچه‌ها انجام میدادم.صدای در اومد و بچه ها با ذوق دویدم سمت فرید و بغلش کردن.
با لبخند بهشون نگاه کردم،نمیتونستم منکر علاقه‌ی بیش از حد ژوان به فرید بشم،علت اینکه ازم خواست ماجرای یخچالو به فرید نگم هم همین بود،ازش نمیترسید،نه!ولی می‌خوایت همیشه پیش فرید عالی به نطر بیاد که به نظرم زیاد خوب نبود!فرید همونطور که ژوانو بغل کرده بود و دست شوانو گرفته بود اومد جلو.
فرید-سلام عزیرم.
گونشو بوسیدم و گفتم-خسته نباشی.برو دوش بگیر و زود بیا تا من شامو آماده کنم.
ژوانو از بغلش گرفتم و هلش دادم سمت پله‌ها.
شوان پرسید-دسر هم داریم؟
ناراحت نگاش کردم،این بچه از شیرینی سیر نمیشد.
-آره عزیزم.موقع فیلم دیدن توت‌فرنگی میخوریم.
اخم کرد توت فرنگی که دسر نیست.
لبخند زدم-چرا عزیزم هست!توت فرنگی شیرینه و میتونه دسر باشه.
ژوان-ولی توت فرنگی میوس!
اخم کردم-خودم میدونم توت فرنگی میوس،مرسی از یادآوریت!
میدونم میدونم!احتمالا نباید انقدر خشن با ژوان رفتار کنم ولی هربار که بهش خندیدم یجوری داغونم کرده که دیکه ناخودآگاه اینجوری رفتار میکنم،اونم عادت کرده و ککشم نمیگزه!
شامو با سر و صدا و خنده های فرید و بچه‌ها خوردیم،بعدشم یه قسمت از سریال disenchantment رو دیدیم،شوان عاشق الفو بود و ژوان از لوسی خوشش میومد و حداقل منو فرید موقع دیدن این انیمیشن حوصلمون سر نمیرفت!
فیلم که شروع شد منم پچ پچ کردن با فریدو شروع کردم.
-خب؟چه خبر؟
فرید شونه بالا انداخت-هیچی!توچی؟
چپ چپ نگاش کردم-ینی چی که هیچی؟
فرید-خب مث همیشه بود انتظار چیو داری؟
اخمام رفت تو هم و دست به سینه نشستم،فرید دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید سمت خودش.
فرید-قهر نکن.
-قهر نیستم!حرفی برای زدن نداریم پس دارم فیلم میبینم!
ژوان-بابا حرف نزن!
فرید ولم کرد و منم گیر ندادم،بعد فیلم بچه‌ها رو مجبور کردم برن بخوابن،صبر کردم مسواک بزنن،براشون داستان پینوکیو رو خوندم و منتظر موندم خوابشون ببره،وقتی رفتم تو اتاق خودمون فرید داشت کتاب می‌خوند و عینک مطالعه‌اش رو چشماش بود.
بی حرف مسواک زدم و تی شرتمو در آوردم و رفتم زیر پتو،به فرید زل زدم،داشت the blind assassin رو می‌خوند و هیج توجهی به من نمیکرد!چی فکر کردی فریدخان؟الآن حالتو جا میارم!رفتم زیر پتو و بهش نزدیک شدم،تی شرتش رفته بود بالا و یکم از شکمش معلوم بود،لبمو با زبونم خیس کردم و آروم شکمشو بوسیدم،پتو رو زد بالا و متعجب پرسید-کبریا؟
بلاخره متوجه شد.دوباره زبونمو کشیدم رو لبم و داشتم به جواب فکر میکردم که کتابشو بست و عینکشو برداشت،برقو خاموش کرد،پتو رو کشید روهردومون و .....

ObiymyWhere stories live. Discover now