pure

639 80 8
                                    

خندم گرفته بود،پارسا و فرید مث بچه‌ها داشتن با ویدا و ویهان والیبال بازی میکردن، البته بیشتر حکم والیبال نشسته رو داشت. منم گفتم کمرم درد میکنه و نرفته بودم.
مامان_ایشالا سری بعد با بچه‌های خودتون بیاین.
حالم گرفته شد!
مامان_چت شد؟
_نگا کن ببین فرید چقدر با بچه‌ها خوبه، اونوقت حرف بچه‌های خودمون که میشه دست و پاش میلرزه.
کهربا_پارسا رو یادت نیس؟ کلاً مردا اینجورین حرف مسئولیت بیشتر که میشه جا میزنن.
_پس چرا من خوشحالم؟
کهربا با چشغوره گفت_تو استثنایی در نوع خودت!
بچه پررو رو ببین.
مامان حدس زد دوباره دعوا میشه و‌دخالت کرد_هی بچه‌ها! کبریا جان تو خودت می‌خواستی و اگه کلی در نظر بگیریم بچه‌ها مال توعن پس مسئولیت فرید برای دوست داشتن بچه‌های یکی دیگه خیلی بیشتره.
یبار دیگه خدا رو شکر کردم که بهشون نگفتم بچه‌ها مال فریدن! حداقل تا وقتی بچه‌ها بدنیا نیان و مامان و بابا نبیننشون این راز بین منو فرید باقی میمونه!
_آره خب! ولی حتی اگه بچه‌ها مال فرید بودن هم من همونقدر دوسشون داشتم، بعدشم برای من فرقی نمیکرد حتی اگه از پرورشگاه بچه میاوردیم.
بابا_نگران رفتار فرید نباش، بچه‌هارو که ببینه درست میشه.
لبخند اومد رو لبام.
_شما وقت بدنیا اومدن بچه‌ها میاین آریزونا؟
مامان_سعیمونو میکنیم.
_کهربا توهم باید بیای!
کهربا_قول نمیدم.
با اومدن پارسا و فرید و بچه‌ها بحثمون تموم شد، فرید  نشست کنارم و توجهمو کامل مال خودش کرد. تموم صورتش خیس عرق بود، سریع خم شدم چندبرگ دستمال کاغذی جدا کردم و افتادم به جونش که سرما نخوره، همزمان غر زدم_سرما بخوری میکشمت!
فرید ریز خندید و گفت_بادمجون بم آفت نداره.
_بادمجون بم آفت نداره تو که ماشالا همه ملیت‌ها رو یبار امتحان کردی!
دستمو گرفت و بوسید و زمزمه کرد_مامانت اینا دارن نگامون میکنن...
لبمو گزیدم و محسوس ازش فاصله گرفتم. سکوت داشت اذیتم میکرد، سرمو بالاگرفتم و طلبکار پرسیدم_چرا ساکت شدین؟
همه خودشونو زدن به اون راه، خداروشکر از مرکز توجه خارج شدیم. فرید دستشو گذاشت رو کمرم و پرسید_بهتری؟
سر تکون دادم_آره، گفتم که اونقدرام بد نیس!
وقتی بازی کردنو به بهونه کمردرد پیچونده بودم اصلا یادم نبود صبح مامان و بابا با چه صحنه‌ای بیدارمون کرده بودن، از وقتی گفته بودم کمرم درد میکنه هی نگاهای عجیب غریب به همدیگه و من کرده بودن. سوال فرید و جوابم باعث شد دوباره بیفتم تو مرکز صحبت‌ها!
مامان_حالا چرا کمرت درد میکرد؟؟؟
چشامو درشت کردم، انتظار داشت چی بشنوه؟
_بعد اون حادثه هنوز گاهی کمردرد میگیرم.
فشار دست فرید رو کمرم بیشتر شد.
کهربا پرسید_چه حادثه‌ای؟
مامان_از رو پله‌ها افتاد، بچم پهلوها و کمرش داغون شد.
کهربا_ای وای! کلیه‌هات آسیب ندیدن؟
_نه خداروشکر مشکل جدی نبود. دیگه هم نمی‌خوام حرفشو بزنم.
همه سر تکون دادن، لم دادم تو بغل فرید و اونم دستشو دورم حلقه کرد.
مامان_خب، برای اسم بچه‌ها تصمیم گرفتین؟
_ما شیش تا اسم انتخاب کردیم.
کهربا_چخبره؟
_خب ما تصمیم گرفتیم اگه دوتا دختر بودن بزاریم نبات و بلوط، اگه یه دختر و یه پسر بود بزاریم بنفشه و بارمان، اگه هم دوتا پسر بودن ژوان و شوان!دیگه همه چی بستگی به جنسیتشون داره.
مامان_مهم اینه که سالم باشن.
_درسته!
پارسا_به اسم انگلیسی فکر نکردین؟
فرید_قراره اسم دومشون رو انگلیسی انتخاب کنیم. البته هنوز به اون فکر نکردیم.

خیلی برای بچه‌دار شدنشون خوشحالم و عجله دارم ولی نمی‌خوام شل و آبکی پیش برم پس با همین فرمون میریم جلو🤷🏻‍♀️دوستون دارم⚘نبات⚘

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


خیلی برای بچه‌دار شدنشون خوشحالم و عجله دارم ولی نمی‌خوام شل و آبکی پیش برم پس با همین فرمون میریم جلو🤷🏻‍♀️
دوستون دارم
نبات

ObiymyWhere stories live. Discover now