strife

479 65 30
                                    

کهربا ذوق‌زده به بچه‌ها نگاه کرد.
کهربا-چه خوشگلن🤩میتونم بغلشون کنم؟
-البته!راحت باش!
کهربا آروم ژوان بغل کرد و باز پرسید-میشه روی موهاشو ببوسم؟
فرید-کهرباجان راحت باش!هرکاری می‌خوای بکن!
حساسیت کهربا واسه این بود که خودش دوست نداشت کسی بدون اجازه‌ی خودش یا بچه‌هاش بغلشون کنه یا ببوستشون.دفعه اولی که فرید ویدا رو بغل کرده بود یجوری سر فرید بیچاره داد زد که نزدیک بود بچه‌رو بندازه...
کهربا-هنوز چهره‌‌اش خوب جا نیفتاده،اصلا شبیه تو نیست!
لبمو گاز گرفتم و به مامان و بابا نگاه کردم.
بابا-کهربا جان مثل اینکه یه سوتفاهمی پیش اومده!
کهربا خونسرد پرسید-چه سوتفاهمی؟
همون لحظه پارسا هم از دسشویی اومد و با ابروهای بالا رفته پرسید-کسی گفت سوتفاهم؟
مامان-کبریا خودت توضیح بده!
-ام،باشه،کهربا،بچه‌ها از نظر بیولوژی مال من نیستن!
کهربا واضحا میدونست معنی حرفم چیه!ولی از شوک پرسید-یعنی چی؟
فرید ژوانو از بغلش گرفت و گفت-یعنی هم‌خون منن!
سه ثانیه طول کشید تا کهربا قاطی کنه🤦🏻‍♂️
کهربا-مااامااان!بااباا!شما میدونستین؟؟؟
صداش انقدر بلند بود که ژوان زد زیر گریه!فرید اروم تکونش داد تا ساکتش کنه.
بابا-آره.
کهربا-واقعا که!چطور تونستی همچین کاری کنی؟
-😐🤨به تو ربطی داره؟زندگی خودمه!شوهر من!بچه‌های من!
کهربا-هر دفعه یه رسوایی به بار میاری!یه روز بیا بگو دارم با فرید ازدواج میکنم،فرداش بگو میمونم خونه بچه‌های فریدو بزرگ میکنم.پس فردا هم لابد می‌خوای بگی شبا کون مید...
بابا بلند گفت-بسه کهربااااا!
کهربا حرفشو خورد،ولی ازین بیشتر نمی‌تونست خوردم کنه.مامان دستشو گذاشت رو شونه‌ام و تکونم داد-کبریا؟
دستشو پس زدم و از بغل پارسا که کنار در اتاق بچه‌ها وایساده بود رد شدم و رفتم تو اتاق خودمون و درو محکم به هم کوبیدم.نشستم رو تخت و سعی کردم خودمو جمع کنم.کهربا همین بود!یه آدم خودخواه بی ملاحظه!منکه میدونم،چرا انقدر ناراحت شدم؟مطمعن بودم کل خون بدنم تو صورتم جمع شده.قیافه مامان و بابا و پارسا اومد تو ذهنم و حتی تصورش باعث شد چشامو ببندم و رو تختیو تو مشتم فشار بدم.کهربا کهربا کهربا...صدای داد زدن فرید و کهربا میومد.دوست نداشتم فرید باهاش دعوا کنه،فرید مثل من همه‌چیزو نمی‌ریخت تو خودش،وایمیستاد و از حق خودش دفاع می‌کرد.مثل کاری که الآن داره میکنه،دستامو گذاشتم رو گوش‌هام و سعی کردم نشنوم چی‌میگن.ولی غیر قابل تحمل بود،بلند شدم،برگشتم تو اتاق بچه‌ها.
-فریییید!
توجه همه بهم جلب شد و تازه متوجه حضورم شدن،فرید قرمز شده بود و تند و عصبی نفس میکشید.
-فرید،لطفا بیا کمکم کن میز شامو بچینیم.
یه لحظه حتی صدای نفس کشیدن هم نیومد!
بابا-ولی کبریا...
-مهم نیست باباجون.فرید،تکون بخور و بیا کمک!
پشتمو کردم بهشون و تند از پله‌ها رفتم پایین.حداقل تا فردا باید صبر میکردم.جشن عروسی که تموم میشد میتونستم هرچقدر که دلم می‌خواد سرش داد بزنم،امروز وقتش نبود.صدای قدمای فرید پشت سرم میشنیدم.رفتیم تو آشپزخونه،دستمو کشید و برم گردوند سمت خودش.
فرید-کبی؟
بی حس زمزمه کردم-هوووم؟
دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو گرفت بالا توچشماش نگاه کردم-بی‌خیال همه‌چیز میشم و میارمش ازت عذرخواهی کنه!
سر تکون دادم-تو اینکارو نمیکنی فرید!اگه منو دوست داری فقط فکر کن چیزی نگفته.
فرید-ولی...
لبامو به لباش چسبوندم و ساکتش کردم.دستشو گذاشت پشت کمرم و ادامه داد.لبامون که جدا شد محکم بغلم کرد.
فرید-به خدا ببینم غم تو چشاته و داری غصه می‌خوری یه کهربایی بسازم که...
-هیش!گفتم ادامه نده،همین که تو انقدر هوامو داری برام بسه!

ObiymyWhere stories live. Discover now