.4.

321 93 158
                                    

⭕قسمت چهارم: "فکر کنم به اینجا تعلق دارم!"

***

ا_چطوری مرد جذاب؟

لویی با لبخند وارد بخش گریم شد و بعد از احوال پرسی کنار استیو، همکار جدید و خون گرمش نشست.

ل_میشه گفت خوب؛ولی جذاب؟

سوالی به مرد خندان کنارش نگاه کرد.منکرش نمیشد که قیافش خوبه، ولی شنیدنش از مردی مثل استیو عجیب بود.

ا_اره...از دیروز کشته دادی پسر! البته کارکنای اینجا اون قدرا هم بی عرضه نیستن،حواست به خودت باشه که همین روزاست که سرت شلوغ شه!

با چشمک بامزه ی کریس لبخند تنبل و آرومی رو لبش نشست.بی عرضه؟قطعا نبودن،ولی لویی هم از اون آدمای ندید بدید نبود!
.
.
.
.
.

هری با بی حوصلگی به در ورودی خیره شده بود و هر از چندگاهی هوف میکشید و موهاشو به سمت بالا هدایت می کرد. دیشب هدش تو خونه ی تونی جا مونده بود و حالا فرفریاش داشت کلافش می کرد.

ساعت چهار بعد ظهر بود. هوا گرم شده بود و فروشگاه به طور قابل توجه ای خالی و ساکت بود. البته اون آفتاب و خورشید رو دوست داشت. از جاهای تاریک فراری بود و عوضش نور خورشید بهش انرژی می داد!

صدای صاف کردن گلویی رو شنید و با چشمای خسته ولی لبخند همیشگیش سرشو بالا گرفت. لویی رو دید که اون ور میز با یه لبخند کوچیک، منتظر نگاهش میکنه.

با تعجب ابرویی بالا انداخت و لبخندش بزرگتر شد. از سرجاش بلند شد و دستاشو پشت کمرش قفل کرد.

ه_اوه سلام‌لویی!

ل_سلام هری!حالت چطوره؟

ه_ممنون خوبم.نمی خوام بی ادب باشم ولی...مشکلی پیش اومده؟اینجا چیکار میکنی؟

ل_نه مشکلی نیست...میدونی،مشتری زیادی تو بخش نداشتیم و فقط خواستم یه دوری اطراف بزنم.از اونجایی که تنها بودم گفتم اگه خودت هم بخوای، میتونی منو همراهی کنی؟البته اگه سرت خلوته!

ه_البته البته!فعلا که کاری نیست...پس خوشحال میشم باهات بیام.

ل_عالیه!

و منتظر هری موند. هری موهاشو با دست بالا داد و آهی از روی کلافگی کشید که از چشمای لویی دور نموند.

شروع به حرکت کردن و هری، لویی رو به سمت بیرون فروشگاه راهنمایی کرد و در همین حین شروع کرد به توضیح دادن.

ه_اینجا یه حیاط خلوته. هروقت خسته باشم میام اینجا.به نظرم خیلی بهتر از اون اتاق استراحتِ اعصاب خورد کن و تنگه. اینجا می تونی یکم بشینی و خلوت کنی!فقط خودت و خودت.

البته من یه چندتا گل هم اینجا کاشتم. حس خوبی می ده وقتی بوشون زیر بینیت بپیچه. خوبیش اینه که به رزماری سپردم که هر روز چکشون کنه! اون زن مهربونیه. اخه می دونی،من نمیتونم هر روز بیام دیدنشون چون تقریباً فراموش می کنم. بخاطر همینم هست که لئو اجازه نمی ده گل خونه ی کوچیکمونو گسترش بدیم. اون همیشه فراموش کاری من و خودشو بهونه میکنه، ولی من می دونم که از زنبور فوبیا داره و دلش نمی خواد اونا تو خونه ول بگردن.

《happiness shop~L.S》Where stories live. Discover now