.11.

335 71 39
                                    

⭕قسمت یازدهم: کمی دیوانگی!

***

ت_شوخی نکن! شوخی نکن!

هری با صدای بلند خندید و از پشت گوشی، با اینکه اونا نمی دیدنش، سری تکون داد.

ه_شوخی نمیکنم پسر! زین مالیک جدی جدی ازتون تعریف کرد!

لوک_فاک می!

ت_کی؟میشه لطفاً من؟

لئو_خفه شین! راجب به من چی گفت ها؟از کی بیشتر خوشش اومد؟

ه_کلی تعریف کرد ازت...گفت خط فک خوبی داری! و اینکه متاسفم بچه ها! از خودم بیشتر خوشش اومد!

تونی، لوک، لئو_گوه نخور!

هری در لحظه ابروهاش بالا رفت! بی معرفتا به تعریف یه مدل فروخته بودنش!

ه_لویی داره میاد! باید برم...تا بعد!

و بدون توجه به حرف های اون سه تا گوشی رو قطع کرد. لبخندی زد و منتظر اون پسر موند.

ل_بچه ها رفتن...نظرت چیه به جای اینکه بریم خونه، یکم قدم بزنیم؟

ه_موافقم!

لویی سری تکون داد و کلید هاشو تو جیبش برگردوند. از جلوی در خونه ی لویی قدم برداشتن و راهشون رو به سمت روبه رو پیش گرفتن. خونه های اون منطقه مثل خونه ی لویی، بزرگ و مجلل به نظر می رسیدن و کمتر کسی اونجا رفت و آمد داشت... دو ردیف بلند بالا از عمارت ها و قصر های جور واجور که به لطف باغ ها و باغچه های اونجا، خیابون بین خونه ها، سرسبز و چشم گیر به نظر می رسید.

ل_امشب بهت خوش گذشت؟

ه_اره واقعا خوب بود...من به اینجا ها و این زندگی ها عادت ندارم، ولی تو و بچه ها کاملا این خلاء رو پر کرده بودین!

ل_خوشحالم که دوست داشتی. بچه ها برخلاف چیزی که مردم تصور میکنن، خیلی خونگرم و با محبتن!

ه_به من که اینو ثابت کردن!

ل_تو هم کم لطفی نکردی البته! باعث شدی یکم اون کله هاشون رو به کار بندازن و جور دیگه ای به این فرصت کوتاه زندگی فکر کنن!

ه_زندگی اونا پر شده از بهترین ها؛ خیلی از ضعف های کوچیک، به دست این بهترین بودن بزرگ و بزرگ تر شدن و اگه لحظه ای به عمق اون ها فکر کنن، مطمعناً تو گودالی که برای خودشون درست کردن غرق میشن! زندگی خیلی بیشتر از ماشین و لباس و ثروت و دوست های خوش هیکل و جذابه! زندگی پر از حال خوب و بده. پر از عشق و صد البته نفرت های بی مورد. ما تصمیم می گیریم که کدوم راه رو انتخاب کنیم! من نمیگم راهی که زین، تئو، امیلیا و یا هر فرد مشهوری که در پیش گرفته بده؛ من میگم، این ثروت و معروفیتِ به ظاهر بزرگ اما کوچیک، نباید جلوی زندگی واقعی رو بگیره!

《happiness shop~L.S》Where stories live. Discover now