《happiness shop~L.S》

.8.

⭕قسمت هشتم:"من تا حالا از این کارا نکردم!"

***

ک_هی مرد چطوری؟

لویی دستشو پشت دوست قدیمیش کوبید و لبخند کوچیکی تحویلش داد.

ل_هی کریس!خوش اومدی...بیا تو.

بعد از بستن در، پشت کریس که به سمت حال می رفت قدم برداشت و پاهاش رو سمت آشپزخونه سوق داد.

ل_چای؟

ک_چای.

سری تکون داد و مشغول دم کردن چایی شد. کریس از معدود کسایی بود که باهاش راحت میتونست ارتباط بگیره. دوست و آشنا زیاد داشت‌ ولی به خاطر اخلاق های خودش بود یا افراد دور و برش، سعی می کرد خیلی به آدما نزدیک نشه. خیلی ها از دور فقط جذاب بودن.

ل_سه ماهی میشه که ندیدمت...چه خبرا؟بچه ها چطورن؟

ک_اره دیگه شما کلاستون دیگه به ما نمی خوره. هیچی مشغول فتوشات های جدیدیم. زین منو کلافه کرده انقدر راجب کراش جدیدش حرف زده. لیام پین. میشناسیش که؟

لویی با لبخند سری تکون داد. لیام از بچه های دانشکده بود، اما یه مدت به ایتالیا رفت و بعدش هیچ خبری ازش نشد. مثل اینکه با برگشتنش، خاطره های زیادی که فقط خودش و زین خبر داشتن رو تازه کرده بود!

ل_اتفاقاً هفته ی پیش باهاش حرف می زدم... هیچی راجب لیام نگفت بچه پرو!

ک_به خیال خودش نمی خواد به لیام زیادی رو بده... خیلیم علاقه داره که کسی راجب حس کوچیکش چیزی نفهمه! خب آخه یکی نیست بگه با تند و تند لیوان های قهوه بردن و ماساژ دادن سرش و خریدن هدیه های جور واجور براش، نه تنها خودش از کارات می فهمه، بلکه ما روهم دیوونه میکنی!

ل_زینه دیگه...می شناسیش که!

ک_تو چه خبر؟از کار جدیدت راضی هستی دیوونه یِ بلند پرواز؟

ل_اره خوبه...و محض اطلاعت باید بگم دوباره شروع نکن!

ک_آخه من موندم کی کار کردن تو مجله ی vogue رو از دست می ده که بره گریمور یه مشت بچه شه که فقط شکل پلنگ و ببر رو صورتشون می خوان؟ خب فقط توی احمقی دیگه!

ل_حداقلش اینه که این یه ماه خوشحال زندگی کردم!

لویی چشماشو چرخوند و سینی چایی رو روی میز گذاشت. کنار کریس نشست و به صورت کریس که یه لبخند ریز رو لب هاش بود نگاه کرد. با تعجب ابرویی بالا انداخت.

ل_چیه؟چرا این طوری نگاه می کنی؟

ک_برات خوشحالم لویی! انگار این دیوونه بازیات خیلیم بد نبوده...از کی تاحالا پرده های خونه ی لویی تاملینسون کنار رفته؟

لویی بینیشو چین انداخت و پیشونیشو خاروند.

ل_اگه اذیتت می کنه میخوای بِکشمشون؟