.12.

309 63 32
                                    

⭕قسمت دوازدهم: استراحت، استراحت، استراحت!

***

پنج روز از سفرشون به لس آنجلس گذشته بود و امیلیا و تئودور تمام این پنج روز هری رو بیرون برده بودن و تو کافه ها، فروشگاه ها و مرکز خرید ها گردونده بودنش. پیاده روی مشاهیر هالیوود، ساحل ونیز، شیرینی پزی ستاره ی آبی و خیلی جاهای دیگه، جلوه ی زیباتری از لس آنجلس رو برای هری رو میکرد. بی دلیل نبود که لس آنجلس، شهری برای رویا پردازان نامیده می شد!

امروز بر خلاف چند روز گذشته لویی، تئو و کریس و امیلیا رو تو خونه راه نداد و گفت قصد دارن که استراحت کنن! اره منظورش خودش و هری بود! از گشت و گذار ها و پیاده روی تو پاساژ ها سردرد گرفته بود و مهم تر از اون، دوست نداشت که هری احساس بدی داشته باشه؛ از اونجایی که هر دفعه که خرید رفته بودن، بچه ها به بهانه های کوچیک برای هری هدیه می گرفتن و لویی خوب از حساسیت اون پسر رو این موضوع با خبر بود.
اما امروز خبری از تفریح بیش از حد و پاساژ به پاساژ گشتن نبود! امروز فقط استراحت بود!

ل_هی هری نظرت چیه امروز یه فیلم ببینیم؟ بعدشم میتونیم بریم استخرِ پایین؟

ه_خیلی خوبه! خیلی شرمنده ام که اینو میگم ولی  واقعا باید ازت تشکر کنم که بچه هارو راه ندادی! پاهام دیگه جون ندارن!

لویی خنده ای کرد و به شوخی، سربه سر
ری گذاشت.

ل_عوضش یه پشت پای درست حسابی برات جور کردن.

هری لبخندی زد و روی کاناپه نشست. لویی از سر جاش بلند شد و همون طور که قدم هاش رو به سمت آشپزخونه پیش می گرفت، صداش رو بالا تر برد تا هری بتونه حرفاش رو بشنوه.

ل_ یه کم پاپ کرن، آبمیوه و چندتا اسنک...چیز دیگه ای میخوای برات بیارم؟

ه_پاستیل داریم؟

لویی با تعجب و خنده سرشو برگردوند و به هری که مظلومانه فقط چشماش از اون طرف کاناپه مشخص بود مواجه شد.

ل_فکر کنم یه چیزایی پیدا بشه!

لویی خندید و مشغول گشتن کابینت ها شد. به لطف کریس و کمک های مارگارت، خدمتکارش، همه ی کابینت ها و یخچال پر شده بود و از شانس خوب هری بود یا حماقت کریس، لویی تونست چندتا بسته پاستیل پیدا کنه! کسی حتی فکرش رو هم نمی کرد که لویی تاملینسون، تو قفسه های خونش پاستیل خرسی داشته باشه!

خوراکی ها رو تو ظرف ریخت و در طول درست شدن پاپ کرن ها، انتخاب فیلم رو به هری سپرد. بعد از آماده شدن خوراکی ها پیش هری برگشت و منتظر پخش فیلم شد. پتو های نازک روی مبل رو، روی خودشون انداختن و لویی نور چراغ ها رو کم کرد.

با اومدن تیتراژ فیلم رو صفحه ی ال سیدی، لویی لبخندی زد و به سمت هری که زانوهاش رو بغل کرده بود چرخید.

《happiness shop~L.S》Where stories live. Discover now