.14.

311 56 167
                                    

⭕قسمت چهاردهم: این دفعه من!

***

 دوماه از اولین حضور لویی تو فروشگاه happiness گذشته بود. دوماهی که کلی خاطرات خوب و به یادمونی براش ساخته بود. بعد از سفر، با هری وقت بیشتری میگذروند و معمولا ساعت های استراحت رو پیش هم سپری می کردن. یه روز حیاط پشتی، یه روز کافه تریا و یه روزهایی هم روی بالکن فروشگاه. احتمال میداد دوستای هری، از اینکه لویی اون پسر رو ازشون دور کرده بود، خیلی راضی نیستن، اما خب اگه هری نباشه، لویی باید تنها تو قسمت گریم بشینه و اگه خسته نبود، نهایتاً یک چای سفارش بده. درست همین قدر خسته کننده!

البته اون هری رو فقط برای رفع تنهایی خودش نمی خواست؛  لویی از وجود هری لذت می برد! هری در تمام طول این دوماه، مثل اولین روز لبخند میزد، مثل اولین روز خوشحال بود، مثل اولین روز به همه کمک می کرد و برای لویی، همه ی این ها هنوز تازگی بار اولشون رو داشت.

درواقع کسی نمی تونست بگه هری اعتیاد آور نیست. هری از نوع خوبه اعتیاده! تو بهش عادت می کنی ولی ازش خسته نمیشی، بلکه بهش محتاج تر میشی و اگه حضور این عادت تو زندگیت دیگه حس نشه، تو فقط سرگردون تر و نیازمند تر میشی. هری خوب بلد بود انسان های اطرافش رو محتاج کنه!

لویی گاهی وقت ها تنهایی به اون حیاط خلوتِ کوچیک میره. اونجا با اینکه کوچیکه، اما دنیای بزرگی تو خودش جا داده. از وقتی که هری راجب گل و گیاه براش حرف میزد، به باغبونی علاقه مند شده و باغچه ی کوچیکش رو مرتب میکنه و حتی بیشتر به گلخونه ی تو خونه می رسه. اینم یکی دیگه از تغییرات بزرگ زندگی لویی بود که به شدت ازش خوشحال بود.

داجر به پیاده روی ها عادت کرده. اونا باهم فیلم می بینن و اون سگِ همیشه خسته، روی لویی ولو میشه تا ماساژش بده. ارتباط پسر بزرگتر حتی با سگشم خوب شده بود! لویی تو این چند وقت یادگرفته بود خودش غذا درست کنه. از نظر پدر و مادرش، این یه ننگ برای خانواده ی بزرگشون به حساب میومد! برای همین وقتی این رو تو تلفن بهش گفتن، لویی گوشی رو بدون معطلی ، و صد البته خونسردی کامل و یک لبخند کوچیک، قطع کرد! حق بدید بهش! اون با خودش گفت شاید دلشون نخواد با مایه ی ننگ خاندان تاملینسون بیشتر از این حرف بزنن!

فقط هنوز یک کار رو نمی تونست انجام بده و اونم تمیز کردن خونش بود. به تنهایی از پس تمیزکاری اون خونه ی بزرگ بر نمیومد، که البته اگر هم بر میومد، هیچ وقت انجامش نمی داد. اون به گردگیری و ظرف شستن، برعکس باغبونی، هیچ علاقه ای نداشت.

با دیدن ساختمان فروشگاه، به فکر و خیال روزانش خاتمه داد. اینجا رو ببین! لویی حتی فکر و خیال روزانه هم پیدا کرده بود! ماشین رو تو پارکینگ ساختمان که فقط مخصوص کارکنان فروشگاه بود پارک کرد و با لبخند به سمت آسانسور راه افتاد. با سر و صدای زیادی که وارد پارکینگ شد، به طرف در ورودی برگشت. هری و دوستاش بودن. با خنده دوچرخه هاشون رو قفل زدن و به سمت آسانسور قدم برداشتن. با رسیدنشون به دم آسانسور، لویی لبخندش رو بزرگ تر کرد و کامل به طرفشون چرخید.

《happiness shop~L.S》Where stories live. Discover now