.6.

308 73 177
                                    

⭕قسمت ششم:"من نمی بینمشون!"

***

نور خورشید با سماجت پرده ها رو کنار زده بود و خودشو وارد اتاق کوچیک اما دنج هری کرده بود. هوا بر خلاف همیشه صاف و عالی بود و حتی یه قطره بارون هم در کار نبود. این یعنی روز تعطیلِ  هری قرار نیست دلگیر و ابری بگذره! اگرچه هری همون قدر که عاشق خورشید و نورِ طلایشه، شیفته ی بارون و بوی خاک نم زده هم هست.

چشماشو با تنبلی مالشی داد و همون طور که ده دقیقه ی پیش رو بی هدف تو تخت نشسته بود، به کارش ادامه داد. عادتش بود؛ بیرون اومدن لحظه ای از تختش فقط باعث می شد اون روز رو با سرگیجه و حالت تهوع بگذرونه.

بالاخره خودشو قانع کرد که از تخت بیرون بیاد‌. روفرشی های نرمشو پوشید و بدون توجه به نیاز دندوناش به مسواک و صورتش به شستشو‌، پشت میزش نشست. پرده هارو کنار زد و چشماش از نور مستقیم خورشید کمی جمع شد. بیخیال دستشو زیر چونش گذاشت و به بیرون نگاهی انداخت.

آقای دِمو مشغول رسیدگی به باغچه ی نه چندان جذابش بود و خانوم مارسی سر گربه ی پیرش غر غر می کرد. اون طرف خیابون، هیلی، دخترِ رنگی رنگی که همیشه مشغول کمک به دیگران بود، آقای وِلِد رو از خیابون رد می کرد.

اتفاقات روزمره و همیشگی. بدون هیچ هیجانی. ولی این باعث نمی شد که هری لبخند نزنه. اون ‌همیشه لبخند می زد چون قانون زندگی همین بود. دفترش رو از قفسه ها بیرون کشید و صفحه ی خالی رو باز کرد. بدون تعلل، مشغول شد...

"زندگی پر از روزمرگی هاست. پر از عادت های خوب و بد. اما ایجاد هیجان دست خود آدم هاست. ما تصمیم میگیریم که با صدای پرنده ها لبخند بزنیم و یا فقط از دستشون‌ عصبانی بشیم. ما تصمیم میگیریم که برای گل هامون آواز بخونیم ‌تا هر روز شاداب تر باشن، یا فقط با بی خیالی از کنارشون بگذریم و حتی به فکر خشک شدن خاکشون نباشیم. بازی کردن با یک کودک و خندوندن اون پشت ترافیک، دست خودمونه و هیچ کسی ما رو مجبور به این کار نمیکنه. این چیزای کوچیک می تونن دلیلی بشن برای بالا اومدن گوشه ی لب هامون و قشنگ تر کردن زندگی. این واقعیته. خوشحال بودن ما دست خودمونه، با دخالت کوچیکی از افراد دور و اطرافمون!"

دفترشو بست. حالا حس بهتری داشت. ممکن بود آدما اون رو  یه آدم همیشه خوشحال و فارغ از دنیای واقعی خطاب کنن. ولی اون قرار نبود با وجود این حرف ها لبخند زدن رو فراموش کنه. اونا میتونستن با انرژی منفی حال خودشونو خراب کنن؛ نه حال هری رو!

جمله ی آخرش عین حقیقت بود!"خوشحال بودن ما دست خودمونه،با دخالت کوچیکی از افراد دور و اطرافمون!"
اگه قرار باشه با غرغر های خانوم مارسی، و یا عربده های آقای ولمورت ناراحت و بهم ریخته بشه، یعنی به اون دخالت های کوچیک اجازه ی پیش روی داده و  بزرگ کردن چیز های کوچیک یعنی مصیبت!

《happiness shop~L.S》Where stories live. Discover now