part 6:دیالوگ های بی معنی فیلم

1.7K 412 20
                                    

*جونگکوک*
دو هفته از اومدم به روستا می‌گذشت.
حس تهیونگ نسبت به جیهون کمرنگ شده بود.
ماجرا از مثلث عشقی توی همه سریال ها عوض شد.
احتمالا باید الان من و تهیونگ سر جیهون دعوا میکردیم نه اینکه تهیونگ مدام مرموزانه حرف بزنه و من بخاطر تنها بودن باهاش موهام سیخ بشن.
هنوز خودم رو سرزنش میکردم که اون روز تایید کردم همجنسگرام.
یعنی تایید نکردم فقط هیچی نگفتم.
چرا اینقدر فضولی کرده بودم؟

سعی کردم زیاد فکر نکنم چون نهایتا دوباره به حرفهای پدرم می‌رسید و باعث میشد ناخودآگاه عصبانی بشم.
ساعت حدودای هفت عصر بود و پیرزن بازم خونه نبود.
ی کاسه پر رشته توی دست تهیونگ قرار داشت و جلوی تلویزیون نشسته بود.
فکر کنم بدنش دیگه به روی کف چوبی و سرد نشستن عادت کرده بود.
داشت فیلم ورزشی نگاه میکرد‌.
فیلم گیرایی نبود و میدونستم همه حواسش جمع فیلم نیست.

متوجه حضورم شد و پشت سرش رو نگاه کرد.
درحالی که رشته ها هنوز توی دهنش بودن گفت:
"میتونی یکم تکون بخوری و اون شکم رو سیر کنی"
بدنم که شل شده بود رو صاف کردم .
سمت آشپزخونه رفتم و با ی ظرف پر نودل بیرون اومدم.

به این فکر کردم که یا تهیونگ خیلی ریلکس و بیخیال بود و اهمیتی به هیچ موضوعی نمیداد یا اینکه هیچ دغدغه و مشغله ای نداشت و زندگیش ساده بود.
اونوقت من فقط بخاطر اینکه خونه ساکت و خلوت بود حس عجیبی داشتم.
کنارش نشستم و به تلویزیون نگاه کردم.
حالا که تهیونگ داشت جریان جیهون رو به فراموشی می‌سپرد چرا من همراهیش نکنم؟ اما ی حس همدردی با جیهون داشتم، انگار هر حرفی که زده بود پیشبینی آینده من بود.

منم دلم نمیخاست رابطه ام با جیهون ادامه پیدا کنه اون هم با اینکه در کنارش خوشحال بودم.
ولی یجورایی هم، از این راضی بودم که میتونستم با تهیونگ لاس بزنم.
به خودم اومدم.
من در عین حال دو نفر رو دوست داشتم؟

برای رهایی از افکارم هم که شده پرسیدم‌.
"فیلم جالبیه؟"
میدونستم سوال چرندی بود ولی جز این حرفی نداشتم
"اره سرگرم کنندست"
چند دقیقه جو حاکم سنگین بود و هردو بدون توجه به دیالوگ ها به صفحه کوچیک تلویزیون چشم دوخته بودیم.
هر نوع فکری توی سرم بود.

بحث رو باز کرد.
باعث میشد از افکار پیچ در پیچم خلاص بشم.
"چه مریضی ای داری؟"
جا خوردم.
تا حالا ب این فکر نکرده بودم جزعیات دروغ مسخره مادرم رو چطور شرح بدم.
مامانم نمیتونست هیچی نگه؟مگه باید به همه شرح میداد چرا کارهایی رو انجام میده؟کسی مجبورش نکرده بود چیزی بگه.

اون دروغ مسخره ای می‌گفت و من باید با چنگ و دندون نمیزاشتم فاش بشن. مسخره بود اگه راستش رو میگفتم که پدر و مادرم فکر میکنن دیوونه شدم که درمقابلشون سرکشی نمیکنم و من رو فرستادن اینجا که هوا به سرم بخوره و بلکه آدم بشم؟
بر خلاف تمام ایده های توی ذهنم فقط جواب کوتاهی دادم که چندان هم دندان شکن نبود.
"جالب نیست"

white voice[completed]Where stories live. Discover now