part 23:حسود

1K 237 29
                                    

*یونگی*
"مثل اینکه بدجور ب خودت ریدی!"
لحن نیشدار چانیول دستپاچه ام کرد و سیگار بین دستام رو زمین افتاد.
از صندلی پایین اومدم و با حسرت به نیمه سیگار روی زمین نگاه کردم.
راستش ترسیدم. ولی مشتاق بودم که منو بزنه به دیوار و با مشت سنگینش فکم رو خورد کنه.من لایق ی تنبیه درست حسابی بودم.
عقب عقب رفتم.هوا تاریک تر شده بود.
پام به یکی از صندلی ها گیر کرد و روی زمین افتادم.
"نمایش خوبی بود "
دو قدمیم قرار داشت که گردنشو کج کرد و انگشتاش رو دور گلوم چفت کرد.

میخاستم گریه کنم ولی هیچوقت از نگاه کردن دست برنمیداشتم. شاید برای بقیه خیلی رومخ بود.
من کمتر از بقیه برای مسابقه تلاش کرده بودم.
چانیول موند و کار جیمین رو هم دید درحالی که من قایم شده بودم.
سعی کردم دستهاش رو جدا کنم.گلوم رو بیشتر فشرد.
"چیه ترسیدی پیشی کوچولو؟!"

من در هر زمینه ای بی عرضه بودم، حتی دفاع از خودم.
هیچ کاری نمیتونستم بکنم پس گذاشتم ی تنبیه شایسته رو بهم بچشونه.
یقه ی شل سوییشرتم رو گرفت و مشتش رو به بینیم کوبید که باعث شد سرم سمت دیگه ای پرت بشه.
سوزششو تا عمق استخونم حس کردم.
من کل داشته هام رو نابود کرده بودم.یعنی نمیتونستم ی دکمه رو فشار بدم و همه چیز از اول شروع بشه؟ آدمای اطرافم غیب بشن ،دیگه توی اون جسم ضعیف نباشم و ی زره با سرشونه های پهن داشته باشم که منو پنهون کنه؟

چشمام رو به سختی باز کردم و فکم با برخورد مشت سنگین بعدیش کج شد.
داغی پوستم و مایعی که توی دهن و بینیم جریان داشت حس بهتری بهم نمی‌داد.
سرفه کردم.
خندید و یقه ام رو ول کرد.
پس بیجون روی زانو هام افتادم.
طعم و بوی خون رو به خوبی حس میکردم.

میتونستم همونجا بشینم و انتظار داشته باشم همه چیز تموم بشه؟شاید باید میزاشتم منو بکشه تا همه چیز از نو شروع بشه .با اینکه تردید داشتم که زندگی دیگه ای در انتظارم باشه یا لا اقل اون زندگی بهتر از این باشه.
به هر حال این جزوی از سرنوشت بود.شاید اون زندگی ننگین آخرین فرصت من بود.
با فرود اومدن لگد چانیول به شکمم روی زمین پخش شدم.

چشمام رو به هم فشردم تا کمتر دردش رو حس کنم.
دیدم که آخرین نگاه مغرورانه اش رو از بالا بهم انداخت و راهشو کشید و قدم زنان از اون محیط خارج میشد.
دستام رو به زمین گذاشتم و سعی کردم بلند شم.
درد شکمم اجازه نمی‌داد.
شاید کفشش آهنی بود؟

به هر سختی ای بود روی پاهام ایستادم .تلو تلو میخوردم ولی سمت دیوار کثیف و پر نوشته نرفتم.
میخاستم به دلیل سمج و آشنایی ی مشت بهش بکوبم . هر جور که بشه حتی اگه دردش هم نگیره.
یک قدمیش بودم و قبل از اینکه بخام حرکتی بکنم برخورد سنگین و محکم لگدش ب پهلوم فلجم کرد.

دستهاش رو از جیبش در نیاورده بود و بدون اینکه کامل سمتم چرخیده باشه با کشیدن پاهای بلند و عضلانیش ناقصم کرد.
نمیتونستم صاف روی دوتا پام بایستم و دستام فقط میتونستن پیراهنم رو توی شکمم مچاله کنن تا دردش رو کمتر حس کنم.

white voice[completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora